باغبانی دو

ترجمه مقاله من رو واداشت به این فکر کنم که باغبانی به من چه چیزهایی یاد داده…

جدای از اینکه رسیدگی به گل و گیاه حال من و بسیاری از آدمهای دیگه رو بهتر می کنه، باغبانی به من نشون داد که گرچه این گلهای متفاوت هستند که توجه آدمها رو جلب می کنن (استعدادهای مختلف آدمها) اگر این گیاه های زیبا در هارمونی و هماهنگی در کنار گیاه های دیگه قرار نگیرن (پیدا کردن نقش مناسب سازمانی) در کل باغچه یا باغ زیبایی چندانی به چشم نخواهد اومد. در واقع شما می تونید باغچه تون رو پر از گل های بی ربط و هزار نقش کنید که هر کدوم به تنهایی زیبایی خیره کننده ای دارن ولی اگر اونها رو در جای مناسب و چیدمان حساب شده قرار ندید در نهایت مجموعه بی نظم و درخشانی خواهید داشت که فقط یک قدم دنیا رو به هرج و مرج نزدیکتر کرده.
من دوستان زیادی دارم که تو باغچه کوچیکشون صدها گیاه چیدن و هر روز هم گیاه های گرونتر و زیباتری می خرن که پشت صدها گیاه دیگه نیست و نابود می شن و اصلا جلوه ای ندارن. شما هم می تونید در سازمان صدها استعداد درخشان رو استخدام کنید که هر کدوم به تنهایی جزیره دوست داشتنی و درخشانی هستند ولی در کنار هم حس هیجان یا اشتیاق یا آرامش رو به مشتری و کل سازمان القا نمی کنن.
برعکس باغچه هایی هستند که تعداد محدودی گیاه معمولی دارن ولی با نحوه چیدمان و خلاقیتشون شما رو تحت تاثیر قرار می دن و حس خوبی بهتون می دن. در کنار اینکه سازمانها باید افراد بااستعداد و مناسب (گیاه های سالم و زیبا) رو انتخاب کنن نحوه مشارکت دادن این افراد و به کار گیری استعدادهاست که در نهایت از سازمان یک مجموعه پویا و سودآور خواهد ساخت.

باغبانی

باغبانی به عنوان یکی از آخرین علایق شکوفا شده ی من این روزها نقش بسیار پررنگی در ایجاد انگیزه و انرژی و برطرف کردن رخوت و سستی مخصوصا صبحها ایفا می کنه. هر صبح که چشمهام رو باز می کنم و بیش از سی گونه مختلف گیاهی رو جلوی پنجره می بینم که با رنگهای زیباشون به من لبخند می زنن، با رغبت بیشتری از خواب بیدار می شم و می رم سراغ بالکن بزرگتر که گل و گیاه های متنوع تری داره و هر کدومشون یک جور به آدم سلام می کنن و خوش آمد می گن. گرچه من از وقتی یادم میاد عاشق گیاه و سرسبزی بودم، پیوند زدن باغبانی با فعالیت های خیریه و راه انداختن یک قسمت کوچیک مخصوص باغبانی در مرکز بازیافت محله و کسب درآمد برای حیوانات بی سرپرست باعث شده حتی باغبانی من هم جهت و هدف خاصی پیدا کنه و من مشتاقانه به انتظار رشد گیاه ها و فروششون به دیگران بشینم.

امروز که این مقاله در مورد ارتباط باغبانی و رهبری رو خوندم دیدم بعضی از نکاتی که ذکر کرده رو چقدر خوب متوجه می شم چون کاملا باهاشون زندگی کردم و اصلا با این مفاهیم و تفکر بیگانه نیستم. چه خوب که همفکریم و چه بهتر که کسی این رو نوشته تا من یه ترجمه آزاد ازش رو اینجا بذارم:

لینک مطلب اصلی:
https://www.entrepreneur.com/article/313558

اول. برنامه ریزی (طراحی) برای هدف نهایی مشخص و زمان بندی معین

داشتن یک باغ زیبا متضمن دونستن اینه که عملکرد تخمینی هر گیاه به تنهایی چطور در نهایت روی عملکرد کل مجموعه اثر می ذاره. شما باید برای یک مدت زمانی مشخص طرح داشته باشید. فقط همین که بخواید سبزی بکارید کافی نیست. شما باید بدونید چه سبزی هایی می خواید و کدومشون تو تابستون و کدوم یکی تو پاییز محصول می دن یا تو بهار سال بعد قابل برداشت هستند.
در کسب و کار هم روند شناخت اهداف و نتایج نهایی از ابتدا، بر شیوه طراحی مراحل تجارت و رشد اون اثر مستقیم خواهد گذاشت. در هر مرحله باید به شیوه رشد هر دپارتمان و کل مجموعه همزمان فکر کنید و اینکه استراتژی رشد هر محصول (یا سرویس) چطور بر روی نتیجه نهایی درآمدزایی و بازده سرمایه گذاری شما تاثیر خواهد گذاشت. راه های زیادی برای پیش بینی و طرح و برنامه وجود دارن ولی اکثر اونها بر یادگیری از درسهای گذشته و حدس زدن فرصتهای آینده متمرکز هستند.
یک راه خوب برای این کار اینه که به اهداف کلیدی و نتایج دلخواه و کارهایی که برای رسیدن به اون اهداف باید انجام بدید فکر کنید. بعضی شرکت ها روی محصول یا خدمات یا سرعت رشد تمرکز می کنند. بعضی باغبانها روی گیاهان خاص، جاهای مشخص یا رشد گیاهان تمرکز می کنند. هدفتون هرچی که باشه، شناسایی اونها در اول کار و طراحی راه های رسیدن به اهدافتون مهمه. وقتی در حین کار هستید از انجام تغییرات نترسید ولی همیشه مطمئن باشید که راه و نقشه ای برای خودتون دارید. در باغبانی آب و هوا و طبیعت راه های مختلفی برای سورپرایز کردن ما دارن ولی ما همچنان به تغییر دادن برنامه ها و برگشت به سمت اهدافمون ادامه می دیم تا گیاه ها بهترین رشد رو داشته باشن.

دوم. جا برای تجربه باقی بذارید.
ما هر سال چندتا گیاه ثابت می کاریم مثلا خیار و کدو و بروکلی. می دونیم که چه چیزهایی احتیاج دارن (چقدر نور و رطوبت و نوع خاک و…) و می دونیم محصول نهایی کی می رسه و آماده خوردن می شه. ما هر سال اونها رو می کاریم و نود و نه درصد مواقع محصول به اندازه معین و در زمان مشخصی داریم.
ولی هر سال ما یه محصول جدید رو به عنوان تجربه امتحان می کنیم (مثل ریسک در سازمانها). امسال کلم قمری هم کاشتیم با ذرت. ذرت عین لاستیک شد ولی کلم قمری ها خیلی خوب شدن و می خوایم باز هم بکاریم. گرچه ما چند دلاری که بابت بذر ذرت داده بودیم رو از دست دادیم و چیزی هم گیرمون نیومد ولی خب کلم قمری ها جواب دادن. از همه مهمتر اینکه به اون محصول همیشگی مون آسیبی وارد نشد و تجربه ما به درد سالهای بعدی هم می خوره.
خلق فضای لازم برای تجربه های جدید چیزیست که تجارت شما را تبدیل به یک کسب و کار برنده و کارکنان شما را تبدیل به افراد شاد و مولد می کند. در شرکت ما، ما شب های دورهمی داریم به نام هاکاتون برای اینکه تیم تکنولوژی ما ایده های بدون سانسور و خلاقانه خودشون رو مطرح کنن. طی همین جلسات ما راه های باورنکردنی جدید برای انجام کارها پیدا کردیم ضمن اینکه افراد بدون اینکه خودشون مورد قضاوت واقع بشن ایده هاشون رو مطرح می کنن. بودجه ای که به این کار اختصاص داریم یک درصد هست و ما این ریسک رو قبول می کنیم که ممکنه موفق بشیم یا شکست بخوریم.
در هاکاتون ما نه فقط راه های جدید برای انجام کارها پیدا می کنیم، این رو هم به کارمندهامون نشون می دیم که نوآوری و خلاقیت در شرکت ما پاداش به همراه داره. ساختن چنین فضایی در ابتدای کار بسیار سخته ولی بسیار کم هزینه ست. ما از مشتری هامون غذا سفارش می دیم یا بازی می کنیم و به کارمندها که شب و روز با هم کار می کنن انگیزه می دیم و فرهنگ نوآوری رو در شرکت حمایت می کنیم.

سوم. بدونید کی باید دست نگه دارید و کی باید کاری انجام بدید.
در باغبانی باید همیشه چشم به محصولاتتون داشته باشید که ببینید چه چیزی روی هر گیاه جواب می ده و چه چیزی رو باید حذف کنید. این تابستون ما چند بار مجبور شدیم بوته کدو رو هرس کنیم تا جا برای خیارها باز بشه. گرچه ما ارشد خوب بوته کدو خوشحال بودیم، خیار هم نیاز داشتیم و نمی تونستیم بذاریم سهم جا و غذای اون رو بگیره. هر گیاهی دوره رشد و نیازهای خودش رو داره و باید طبق نیازهاش بهش رسیدگی بشه اما این قضیه باید با توجه به کل باغ باشه و محصولات دیگه رو تحت الشعاع قرار نده.
در کسب و کار هم شما باید به رشد و نیازهای هر محصول یا خدمات به طور جداگانه توجه کنید ولی باید به اثر وجود اون محصولات و خدمات بر بقیه تولیدات سازمان هم توجه کنید. هر دپارتمان نیازهای خودش مخصوص خودش رو از نظر کوددهی و هرس کردن داره که اگر بهشون درست توجه نشه به بقیه قسمتها آسیب می رسونه.
یک مثال خوب می تونه این باشه که رشد محصولات و بازاریابی شما می تونه به قسمت مشتری مداری سازمان فشار بیاره پس پیدا کردن راهی برای اینکه رشد قسمتهای دیگه مزاحم این قسمت نباشه کلیدی و بسیار مهمه. همینطور اگر شما بخواید روی بازاریابی تمرکز کنید باید حتما روی محصولات خودتون هم توجه کنید.

مثل باغبونی، درک ساز و کار و رابطه بین قسمتهای مختلف شرکت کلیدی و بسیار مهمه. در واقع مهمه که شما به هدف نهایی و کلی برسید، از تمام قسمتها سبزی دلخواه برداشت کنید نه فقط یک نوع گیاه یا محصول

جدال ناتمام احساسات درونی

پیچیدگی مقوله ی احساسات آدمی و نحوه کنترل اونها روز به روز برای من جذاب تر می شه. اخیرا کتابی سفارش دادم در همین باره و بی صبرانه منتظرم دریافتش کنم و اینجا بنویسم مطالبی که برام جالب تر هستند. نحوه مدیریت احساسات دیگران حداقل دو ساله که به شکل بسیار پررنگ تری در قالب هیات اجرایی و کمیته های مختلف کلاب های متفاوت برای من رنگ و بوی جدی تری گرفته. می بینم که چطور آدمها با خودخواهی های باورنکردنی خودشون رو در هر چیزی محق می دونن و خیلی ها حاضر نیستند به طرف دیگه ی قضیه هم نگاهی بندازن. کج خلقی های باورنکردنی و کودکانه ای در رفتارها می بینم که شگفت زده و در عین حال ناامید می شم و… اوایل می گفتم خب من که مادر کسی نیستم بهش رفتار کردن یاد بدم یا اینکه من که توان تغییر آدمها رو ندارم یا نهایتا گزینه ی دوری گزیدن رو انتخاب می کردم ولی واقعا این استراتژی ها در دراز مدت جوابگو نیستند و برای رهبری و مدیریت باید فکر دیگه ای کرد.
یکی از چیزهایی که به نظرم رسید این بود که شیوه های تاثیرگذاری بر دیگران رو جدی بگیرم (این عبارت مدیریتی این کار هست که اصطلاحا رنگ و لعابش دادیم و قشنگ و مدرنش کردیم) و یا به عبارت عامیانه آدمها رو به راهی که خودم می خوام بکشونم بدون اینکه بدشون بیاد و مقاومت کنن یا حتی بعضی وقتها خودشون متوجه بشن که من ایده م رو بهشون القا کردم یا حرفی که می زنن همون حرف منه. در نگاه اول خیلی دیکتاتوری و نفرت انگیز بود برای من این کار! کشوندن آدمها به جایی که “من” می خوام و وادار کردنشون به اینکه کاری که “من” می گم رو انجام بدن چه فرقی با بردگی داره؟ حالا مستقیم یا غیرمستقیم… ولی بعد فکر کردم اصلا کل دنیا رو این پایه ی “فروش” بنا شده، فروش عقیده ی خودت به دیگران و اونها رو به راه خودت کشوندن. هرچقدر قویتر و بانفوذتر باشی آدمهای بیشتری دلشون می خواد به حرفت گوش بدن فارغ از اینکه چی می گی حتی!
برخلاف اونچه که به ما یاد دادن دیکتاتور بودن بسیار زشت و نفرت انگیزه، تحقیقات نشون دادن آدمهای خودشیفته و خودخواه در عمل به موفقیت های بیشتری در زندگی می رسن و زندگی دلخواه تری دارن.
(توضیح اینکه خودخواهی وقتی شکل افراطی می گیره به حالت ناپسند مطرح می شه وگرنه تمام ما رگه هایی از خودخواهی رو به طور طبیعی در خودمون داریم و امکان نداره بگیم کسی اصلا خودخواه نیست. اینجا وقتی از خودخواهی حرف می زنم، جنبه ی مثبت حفظ و حمایت کردن از خود و خویشتن (روح و روان) مطرحه نه لزوما آزار دادن دیگران و نابود کردن حق و حقوق اونها.)

به شخصه، برای من که متاسفانه از طرف دیگر بوم یعنی دیگرخواهی افتادم، خودخواه شدن بسیار سخته. به دلایل متعدد از جمله تاوان های وحشتناکی که بخاطر این خصیصه ی ویرانگر پرداختم مدتیه تصمیم گرفتم خودخواهانه تر عمل کنم و در هر کاری اول ببینم نفع کار برای من چیه و از هر موضوعی چه سودی می تونم ببرم. اعتراف می کنم این کار از کار کردن در معدن هم سخت تره. یعنی شما در هر لحظه ای که تصمیم می گیرید، دایم باید ارزشهای نهادینه شده ی چهل ساله رو پس بزنید و علاوه بر اینکه به شیوه جدید تصمیم می گیرید، فکر و عمل می کنید با حس گناه هم کنار بیایید.

علی ایحال، این یک ماه اخیر که اینطور عمل کردم (سعی کردم تاتی تاتی کنم البته) نتایج اینها بودن

کمتر در درون خودم غر می زنم چون توقعم از بقیه کمتر شده. با خودم می گم خب اونها هم بر اقتضای منافع خودشون عمل می کنن پس جای گله ای نیست

تا حدی دایره نفوذم رو گسترش دادم و یکی دو بار این عبارت مناسب رهبری گروه و تاثیرگذار رو از عملکردم بازخورد گرفتم

کمتر به خودم سخت می گیرم، با خودم مهربون تر شدم

در این راه خوندن مطالب مختلف بسیار به تغییر روحیه من کمک کرد. یکی هم نگاه کردن به سخنرانی خانم برت در تد که من رو به فکر فرو برد و همچنان دلم می خواد چند بار دیگه نگاهش کنم و مطالبش رو با دقت دنبال کنم.
حالا ته هر بار خوندن این مطالب می گم کاش روانشناسی خونده بودم و این مطالب رو حرفه ای دنبال می کردم ولی باز به یاد دوره ی تغییر ذهن پروفسور باربارا اوکلی* می افتم و با خودم می گم اگر این راه رو نیومده بودم الان درک متفاوتی از قضایا داشتم پس بهتره که شکرگزار باشم…

اسم کتابی که سفارش دادم و منتظرش هستم اینه

How Emotions Are Made: The Secret Life of the Brain
Barrett Ph.D, Prof. Lisa Feldman

***********************************
دوره فوق العاده عالی تغییر ذهن پروفسور اوکلی رو از توی کورسرا می تونید پیدا کنید.

Mindshift
https://www.coursera.org/learn/mindshift/home/welcome

حال خوب

یکی از کارهایی که در جلسات روانشناسی و درمانی از شما خواسته می شه اینه که افکار منفی خودتون رو بنویسید و حداقل تا چهل روز اونها رو نخونید.
با نوشتن افکار منفی خیلی از مواقع خشم شما کمتر می شه، مساله چون روی کاغذ اومده کمتر به نظرتون بزرگ و حل نشدنی میاد، حین تمرکز برای نوشتن ممکنه راه حلهایی به نظرتون برسه و در نهایت حس درددل کردن به شما دست می ده که در بهبود روحیه موثره.

اگر اونها رو نخونید هم در درازمدت حس رهایی به شما دست می ده و مخصوصا اگر بعد از مدت طولانی برگردید و اونها رو بخونید متوجه می شید که بسیاری از خشمها و نگرانی ها موردی نداشتن و در نگاه دوباره مساله کوچکتر یا کم اهمیت تر به نظر شما می رسه. در نهایت نوشتن یکی از راه های منظم کردن افکار محسوب می شه و بسیار مفید و ثمربخش هست.

این تاثیرات مثبت و کاهش استرس طبق آمار باعث کاهش بیماری های فیزیکی هم می شن و افراد مورد مطالعه تعداد دفعات کمتری رو به پزشک مراجعه کردن، از درد جسمی کمتری شکایت داشتن و کمتر مرخصی پزشکی گرفتن.

تحقیقات دانشگاهی اخیرا نشون دادن که نوشتن افکار “مثبت” هم به بهبود خلق و خو کمک می کنن و به طور ناخودآگاه ضمن تقویت حس شادی درونی، باعث می شه افکار منفی کمتر به سراغ شما بیان. در واقع طبق آزمایش های انجام شده، اگر فقط سه روز متوالی به مدت بیست دقیقه در مورد افکار مثبت خودتون بنویسید، تغییرات مشخصی رو در زندگی تون می بینید. به طور مثال بعد از انجام این تمرین به شکل واضحی اضطراب و افسردگی فرد مورد مطالعه کاهش پیدا کرده.

در تحقیق ذکر شده سطح اضطراب افراد (در هر سطح از اضطراب که باشن) قبل و بعد از یادآوری و نوشتن تجربیات خوب (بیست دقیقه، سه روز متوالی) اندازه گیری شده و نتایج کاهش چشمگیر در سطح استرس رو نشون می دن گرچه تاثیری فوری و شاخص بر سلامت فیزیکی نداشته.

در تحقیق ذکر شده که این مطالعه بر روی افراد سالم انجام شده و ادعایی برای بهبودبخشی افراد بیمار کلینیکی ندارن ولی راستش رو بخواید من یکی به همین نتایج فعلی هم راضی هستم.

نوشتن یک دفترچه روزانه (برای من شخصا تماس فیزیکی با مداد و کاغذ لذتبخشه ولی حتی داشتن یک وبلاگ مخفی هم کارسازه) توصیه می شه.

منبع
تحقیق چاپ شده در مجله سلامت روانی انگلیس

https://www.weforum.org/agenda/2018/07/to-reduce-stress-and-anxiety-write-your-happy-thoughts-down

بازی های تیمی دلخوشکنک

مقاله اخیر بیزنس هاروارد ریویو به مساله ای اشاره می کنه که مدتهاست ذهن من رو به خودش مشغول کرده، آیا واقعا بازیهای تیمی طراحی شده برای سازمانها کارآمد هستند؟

مد جدید شرکتها اینه که هزاراران هزار دلار برای بازیهای تیمی سالانه خرج می کنن، هتل های گرون قیمت در یک شهر دیگه، هزینه سفر و… برای اینکه کارکنان و مدیریت دور هم جمع بشن و بازیهای تیمی انجام بدن و مدعی هستند که این بازیها روابط بین کارکنان و مدیریت رو بهتر می کنه و در نهایت کارکرد تیمی رو بهبود می بخشه. چیزی که طراح های این “بازی”ها ازش غافل هستند اینه که بهبود روابط با چند روز در کنار هم بودن بهتر نمی شه بلکه توانایی مجاب کردن کارمندان در اینکه اونها با رسیدن به اهداف سازمانی به اهداف شخصی خودشون هم خواهند رسید، اونها رو مجاب می کنه که بیشتر و بهتر تلاش کنن و به نتیجه برسن.

در تحقیقی که تیم منابع انسانی شرکت بیست و پنج میلیارد دلاری مارس انجام دادن، کاملا روی این مساله تاکید شده که به بحث گذاشتن اینکه اگر همکاری نکنیم چه چیزهایی رو از دست خواهیم داد و اگر همکاری کنیم چه دستاوردهایی خواهیم داشت عملکرد تیمها رو با درصد بالایی بهبود بخشیده.
اونها متوجه شدن که افراد وقتی بهشون اهمیت داده بشه و دستاوردهای جمعی با اهداف فردیشون گره بخوره بیشترین بازده رو خواهند داشت
we learned that quality collaboration does not begin with relationships and trust; it starts with a focus on individual motivation.

بحث همگامی ارزشهای فردی و سازمانی اینجاست که اهمیت پیدا می کنه. وقتی آرمانهای شما با چشم انداز شرکت همخوانی پیدا می کنه، شما انگیزه بیشتری برای کار کردن و همکاری پیدا می کنید چون در نهایت این “شما” هستید که برنده اید…

مشکل اصلی اما اینجاست که همه می دونن با همکاری کردن سریعتر پیش خواهند رفت و نتایج بهتری خواهند گرفت و معمولا همکارها و مدیران خودشون رو هم دوست دارن (مشکلی باهاشون ندارن حداقل) ولی نمی دونن چرا همکاری نمی کنن!

تحقیقات نشون داد که در بسیاری از موارد افراد می دونستن دقیقا چی می خوان. اونها دنبال این بودن که نتیجه مشخصی از پروژه ها بگیرن و عملکرد شخصی شون رو بهبود ببخشن و بخاطر این عملکرد شناخته بشن (پروژه به اسم خودشون تموم بشه و از طرف رییس و سیستم مورد تشویق قرار بگیرن)

در واقع مصاحبه ها نشون دادن که دلیل اصلی اینکه افراد در کار تیمی (همکاری) شکست می خورن اتفاقا اینه که کار خودشون رو به صورت فردی خوب و حتی به بهترین نحو انجام می دن و مدیریت هم به همین دلیل اونها رو استخدام کرده. در حالیکه همکاری با تیم، یک هدف ایده آلیستی و مبهمه که قانون مشخص و معیار تدوین شده برای اندازه گیری نداره و همه بهش به چشم بی نظمی نگاه می کنن که مسوولیت پذیری رو کاهش می ده و پاداشهای فردی ملموس رو به حداقل می رسونه.

با توجه به این یافته ها، تیم تصمیم گرفت یک چهارچوب جدید برای همکاری تعریفک نه که جذابیت کار تیمی رو بالا ببره، اون رو کاملا واضح و روشن و تعریف شده بکنه تا همه حس کنن می تونن بهش برسن. به همین منظور دو سوال اصلی طراحی شد:
اول. چرا همکاری کردن اونها برای رسیدن به اهداف سازمانی لازمه؟
دوم. کدوم کارها، وظایف، حتما باید به شکل تیمی و با همکاری انجام بشن تا به اون نتایج مورد نظر سازمانی برسن؟

این سوالها در یک کارگاه دو روزه به بحث و بررسی گذاشته شد و در دو سال بعد عملکرد شرکت سی و سه درصد بهبود پیدا کرده بود و برای اولین بار طی هشت سال گذشته تیم به تمامی اهداف تعیین شده اقتصادی رسیده بود.

در واقع تیم تمام تمرکز خودش رو گذاشته بود روی مسالی که منجر به رسیدن به اهداف می شدن. حس مسوولیت پذیری در قبال همکاری با بقیه بر پایه تصمیماتی که با هم گرفته بودن (توافقاتی که انجام شده بود برای رسیدن به اهداف سازمانی) روابط سازمانی رو ارتقا بخشیده بود و اونها رو به هدف نزدیکتر کرده بود.

Their team purpose had focused their collaboration on the things that mattered most to the results they planned for. The sense of accountability for their work together, based on the agreements they forged, made their working relationships far more productive than they had been.

بنابراین تیم تحقیقاتی به این نتیجه رسید که برای اینکه اعضای تیم با هم به نتیجه مورد نظر برسن باید بذاریم خودشون راهکارهای بهبود نتایج رو بررسی و پیدا کنن و به انجامش متعهد بشن.

to get people to work together, we had to let them figure out how that would actually improve results.

روابط بین فردی و اعتماد گرچه مهم هستند ولی نقطه شروع کار تیمی نیستند بلکه اونها در نتیجه ی کوشش افرادی به دست میان که با هم کار کرده باشن. برقرار کردن ارتباط بین همکاری افراد و انگیزه های افراد موفقه که کار تیمی موفق رو به همراه میاره.

Strong relationships and trust do matter to collaboration, but they are not the starting point. They are the outcomes of dedicated people striving together. Connecting collaboration to the motives of success-minded team members is what unlocks productive teamwork.

منبع

https://hbr.org/2018/09/stop-wasting-money-on-team-building?utm_source=facebook&utm_campaign=hbr&utm_medium=social

خیریه

وقتی از خیریه حرف می زنیم، مردم یاد بیل گیتس و مادر ترزا میفتن و می گن که نه پول آنچنانی برای اینجور ریخت و پاش ها دارن و نه وقت می کنن به این قرتی بازیها برسن! خیلی ها می گن به موسسات خیریه اعتماد ندارن و اصلا جایی رو نمی شناسن که بخوان “از این کارها” بکنن! بعضی ها هم فکر می کنن خیریه یعنی اهدای لباسهای کهنه و پاره به بدبخت های کف خیابون (یک بار آقایی یه گونی لباس به من داد و گفت فقط وقت نکردم لباس زیرهای شسته شده رو از نشسته جدا کنم، شما خودتون زحمتش رو بکشید!! لباس زیر؟ اونم مصرف شده و شسته نشده؟ خودتون حالتون به هم نمی خوره؟ جان من نباید گونی رو پرت می کردم تو سطل زباله؟) بگذریم…

حقیقت اینه که ما معمولا از تاثیر کارهای کوچیک ولی مستمر بر جامعه و روان آدمهای دیگه چشم پوشی می کنیم و قدرت شخصی مون رو نادیده می گیریم.
کارهای خیریه زیادی هستند که نیاز به پول هنگفت ندارن یا حتی در خیلی از موارد اصلا نیاز به پول ندارن.
ده تا کار کوچیک، کم هزینه و موثری که امروز می خوام پیشنهاد بدم رو بذارید توی لیست انجام کارهاتون و هر ماه یک کدوم از اونها رو انجام بدید. بعد از چند وقت خودتون تاثیرش رو به چشم خواهید دید.

اول. یه هزینه ی کوچیک کنار بذارید برای خرید لوازم التحریر برای بچه های مدارس تو مناطق پایین شهر. حتما که نباید فانتزی باشن، دفتر و خودکار و مداد ساده فقط برای ده تا دانش آموز هزینه ی یک روز بیرون ناهار خوردن شماست. نگید که خب بعدش چی؟ بعدش به دوستاتون بگید ماه بعد برای ده نفر دیگه بخرن. هزینه کردن برای آموزش هیچ وقت هدر رفت پول نیست، سرمایه گذاری برای فردای مملکتیه که بچه ی خودتون قراره توش زندگی کنه و رفاه و امنیت داشته باشه.

دوم. اگر مذهبی هستید و نذری می دید لطفا ببرید به خانواده های نیازمند برسونید به جای پخش کردن یه کاسه آش بین همسایه هایی که ماشین میلیاردی سوار می شن. اگر هم مذهبی نیستید، هزینه ی یک وعده غذا رو هر هفته یا هر ماه کنار بذارید یا برای افرادی مثل کودکان کار یا زباله گردها یک وعده غذای گرم بخرید. قول می دم ورشکست نشید.

سوم. مربی بشید. چه مهارت خارق العاده ای دارید؟ چه کارهایی هست که از پسشون به خوبی برمیایید؟ نقاط قوت و ضعف خودتون رو بلدید؟ وقت بذارید یکی از مهارتها و کارهایی که بلدید رو به بقیه یاد بدید. می تونید برید جایی در مورد کار و مهارتتون سخنرانی کنید یا کلاس آموزشی رایگان برگزار کنید. می تونید نقاشی رایگان یاد بدید، عکاسی، خوشنویسی، ورزش، رقص، مهارتهای ارتباطی و کلامی، زبان انگلیسی، ریاضیات، آشپزی و هزار هزار کار دیگه… خودتون رو دست کم نگیرید، با بیشتر یاد دادن خودتون هم بهتر یاد می گیرید.

چهارم. پیشاپیش پرداخت کنید. این روزها پرداخت پیشاپیش در خیلی از کافه ها و رستورانها انجام می شه. برای کسی که نمی شناسید، قهوه یا غذا بخرید. برای همسایه ی سالمندتون از سوپرمارکت خرید کنید. برای کسی در رو باز کنید یا در حمل بار سنگین کمکش کنید. لبخند بزنید و روز دیگران رو با انجام مهربونی های کوچیک بسازید.

پنجم. پاکسازی طبیعت. یکی از کارهایی که این روزها خیلی لازم داریم یادآوری اینه که آشغال نریزیم و یا آشغالهای رها شده در طبیعت رو پاکسازی کنیم. توی ماشین یا کیف دستی تون یه دستکش ضخیم و راحت و یه کیف پارچه ای یا کیسه زباله بذارید و هر جا سر راه زباله دیدید جمع کنید بریزید توی سطل های آشغال. توی شهر و خیابون یا طبیعت همیشه حواستون به پاکسازی باشه و یا حتی با دوستانتون گروهی برید آخر هفته لب دریا یا توی جنگل رو پاکسازی کنید. درسته که باید فرهنگ سازی بشه که آشغال نریزیم ولی با آشغالهای فعلی چه کنیم؟ همه ما مسوولیم…

ششم. داوطلب بشید. بسیاری از سازمانهای خیریه نیاز به داوطلب دارن. ببینید به چه کاری علاقه دارید و چه خیریه ای تو اون زمینه مشغول کار هست. اگر جایی رو نمی شناسید با دوستانتون یه گروه تشکیل بدید و هفته ای یک نیم روز رو به کار داوطلبانه اختصاص بدید.
ایده: به کودکان بی سرپرست سر بزنید و بهشون یاد بدید کاردستی درست کنن.
به آسایشگاه های روانی یا معلولین و جانبازان سر بزنید و میوه و غذا ببرید براشون، براشون کتاب و مجله ببرید و باهاشون حرف بزنید و به حرفهاشون گوش بدید. بهشون باغبونی یا بازیافت یاد بدید
به آسایشگاه سالمندان سر بزنید و موهاشون رو کوتاه کنید یا براشون تولد بگیرید و شعر و آواز بخونید
تو آشپزخانه های خیریه یک روز در هفته یا ماه غذا درست کنید

هفتم. تدریس کنید. خانواده های بی بضاعت که نمی تونن برای بچه هاشون معلم خصوصی بگیرن رو دریابید. به بچه ها رایگان ریاضی و شیمی و فیزیک درس بدید و کمکشون کنید بفهمن چرا باید خوب درس بخونن و برای اینده سرمایه گذاری کنن.

هشتم. بازیافت. مبحث بازیافت این روزها در کشورهای زیادی بطور خیلی جدی دنبال می شه. جدای از کارهایی که در سطح کلان می شه کرد، بازیافت کردن خود زباله های شخصی و یاد دادن بازیافت به بقیه بسیار کمک بزرگی به جامعه می کنه. اگر مرکز بازیافت نزدیک خونه دارید هفته ای یک ساعت برای جداسازی زباله ها یا آموزش همگانی داوطلب بشید، بروشور طراحی کنید یا اطلاع رسانی عمومی انجام بدید

نهم. اهدای وسایل کاربردی. خونه ی همه ی ما یه سری وسایل و خرده ریز هست که صد ساله ازشون استفاده نکردیم ولی همچنان معتقدیم که قراره به کار بیان و یه روزی می رسه که خوار نباشن و… خب دور نریزید، اونهایی که هنوز می شه استفاده کرد، لباسهای قدیمی ولی سالم، مبل، یخچال، تلویزیون، ظرف و ظروف، هرچیزی رو که می دونید مدتهاست استفاده نکردید اهدا کنید. با دوستانتون رد و بدل کنید شاید به درد اونها بخوره. قرارهای دسته جمعی بذارید برای معاوضه ی چیزهایی که هنوز کار می کنن ولی مورد نیاز شما نیستن. از گروه های دو و سه نفره شروع کنید و گسترشش بدید.

دهم. اهدای خون. این لیست رو با این مورد تموم می کنم چون خودم همیشه از اهدای خون که نه ولی از آمپول وحشت داشتم. دو هفته پیش از کنار یک مرکز خرید رد می شدم و خانمی ازم خواهش کرد چند دقیقه وقت بذارم و به حرفش گوش بدم. بعد هم با آمار و ارقام نشونم داد که با اهدای خون هر بار جون چند نفر رو می تونم نجات بدم. نتیجه اینکه همونجا برای اولین بار تو این چهل سال زندگی رفتم خون دادم. نهایتا با کلی کیک و شیر شکلات و تقدیر و تشکر بدرقه شدم که اینقدر شرمنده م کرد تصمیم گرفتم هر سه ماه باز برم خون بدم. یک ربع وقتم رو گرفت ولی حس رضایتش عالی بود.

چیزی به نظرتون می رسه که تو لیست نیومده باشه؟ پیشنهاد شما چیه؟

به جای اما و اگر و تمرکز روی مشکلات روی انجام کارهای کوچیک و متفاوت فکر کنیم….

برند شخصی

قبل از ارائه ی کار و حضور در اجتماع باید به تعیین ارزش افزوده ی وجودی خود بپردازیم. حضور یا عدم حضور شما چه تفاوتی در مجموعه ایجاد می کند؟

تعیین اهداف فردی و شغلی به شما کمک می کند ارزش افزوده ی خود را راحت تر تعریف کنید. هزاران نفر مانند شما دارای تخصص و تجربه در رشته ی شما هستند. چه چیزی شما را از بقیه متمایز می کند؟ چرا از بین چندصد نفر مانند شما کارفرما یا خریدار باید “شما” را انتخاب کند؟ برتری شما به رقبا چیست؟

برند شخصی

تعیین حد و حدود انعطاف پذیری یکی از مهمترین چالشهای تعریف برند شخصی ست. با تعیین اصولی که به آنها پایبندیم و ارزشهای درونی شاید بشود تا حد زیادی از سردرگمی کاست ولی چنان این حرکات موضوع به موضوع و مورد به مورد متفاوت هستند که گفته ی مدیریت هنر است و نه علم کاملا در این بحث خودش را به چشم می کشد. سختی تدریس در این زمینه ها هم اینست که فرمول صددرصدی نداریم و گاه امتحان شده ترین نظریات و تئوری ها هم در موارد خاص جواب نمی دهند. پیچیده تر از انسان نداریم… انسان شناسی هم که بماند!

چگونه بیاموزانیم؟

این نامه را در پاسخ به دانشجویی نوشتم که پرسیده بود چگونه می تواند خود را برای تدریس آماده کند.

 

 

هر بار شیوه های تدریس یا هنر سخنوری درس می دهم با افراد مشتاقی روبرو شده ام که از من می پرسند چه کنیم تا در تدریس و آموزش بهتر باشیم. لمس کردن میل به تعالی و سرآمد شدن در حرفه ی خودشان در دانشجویانم یکی از موتورهای محرکه ی زندگی من است. بسته به میزان اشتیاق دانشجو منابعی برای خواندن یا تمرین به آنها معرفی می کنم یا در مواردی سعی می کنم با همراه کردن آنها در کلاسهای شخصی ام نقش منتور و مربی را برای آنها به عهده بگیرم.
طبعا اولین پیشنهاد من خواندن و لبالب شدن آدمهاست. برای برگزاری هر کلاس یا کارگاه (حتی اگر بارها آن را برگزار کرده باشم) مدت کوتاهی به اینترنت گردی در سایتهای آموزشی مرتبط خواندن مقاله ها در مجله های معتبر و رجوع به کتابهایم می گذرانم. معتقدم تا چندین برابر مطلب اصلی بر موضوع اشراف نداشته باشم حق تدریس ندارم پس با برگزاری هر کلاس من هم باید از آخرین تحولات و یافته ها مطلع شوم و آن را در کنار موضوع اصلی و چهارچوب طراحی شده با دانشجویانم در میان بگذارم. مطلع بودن استاد اگر با فروتنی همراه شود معمولا جو احترام و دوستی را بر کلاس غالب خواهد کرد.
واقعیت این است که در بسیاری از موارد ما با دانشجویی مواجه می شویم که لزوما دانش “جو” نیست بلکه به هزار و یک دلیل مجبور شده است در کلاسهای ما شرکت کند. مسوول منابع انسانی سازمان آنها را برای آموزش می فرستد یا حتی پدر مادرشان. برای ارتقا شغلی مجبورند تعداد ساعات مشخصی کلاس بگذرانند یا نیاز دارند مدرک لیسانس بگیرند تا پایه حقوقشان بالا رود. خلاصه با هزار هزار دانشجوی دانش نجو مواجه می شویم که شوق تدریس را در ما به یغما می برند ولی در نهایت ما هم به هزار و یک دلیل باید درس بدهیم.
من معمولا در جلسه ی اول درس از دانشجو می پرسم که یادگیری این درس در زندگی روزمره به چه دردش خواهد خورد و برایش توضیح می دهم که این درس چطور به خوشحال کردنش کمک خواهد کرد. کسی هست که شادی را دوست نداشته باشد؟ در کنار تئوری ها به او می گویم که چطور آنها را کاربردی کند تا برایش ارزش درس ملموس تر شود و در پایان به او می گویم هر کدام از ما می توانیم به دیگری چیزی بیاموزیم. من هدفم اینست که تو در این ساعات موظفی از بودن در کلاس بهره ببری تو هم تلاش کن به من چیزی یاد بدهی. به جای ایستادن در پشت میز راه رفتن در کنار دانشجو یکی از بهترین تجربیات تدریس هر فردیست.

از خواندن و خواندن و خواندن که بگذریم معمولا چند پیشنهاد برای دوستان مشتاق دارم:
در دوره های آموزشی شرکت کنید. گرچه این روزها با هجوم دوره های آموزشی و بعضا بی کیفیت مواجهیم اطلاع یافتن از آخرین شیوه های آموزشی چندان هم کار سختی نیست. عضویت در یکی دو انجمن مرتبط (انجمن تسهیلگران، انجمن سخنرانان حرفه ای، انجمن مشاوران) و استفاده از تجربیات و دانسته های دیگران به من کمک می کند چرخ را از نو اختراع نکنم و بدانم در حوزه کاری من چه اتفاقاتی می افتد. ضمنا سر هر کلاس و هر سخنرانی همزمان با گوش کردن به محتوای آموزشی به متدهای برگزاری بازیهای اجرا شده استفاده از کلمات قصار و داستانها شیوه ی برخورد مدرس با دانشجویان و علی الخصوص مدیریت دانشجویانی که به هر طریقی خواسته یا ناخواسته باعث اخلال در تدریس می شوند زبان بدن مدرس کنایه ها شوخی ها و نحوه ی برخورد مدرس با تعریف و تمجیدها را مد نظر قرار می دهم و حتما یادداشت برمی دارم. یادداشتهای کلاسی من نه تنها نکات مثبت را در بر می گیرد بلکه به خودم یادآوری می کنم چه کارهایی نباید انجام شود و تاثیر رفتار مشخص مدرس بر روی من به عنوان دانشجو چه خواهد بود.

توجه به حواشی تدریس در بسیار از مواقع از محتوای ارایه شده نیز بیشتر است. حضور ذهن مدرس در هر لحظه و تسلط او بر اداره ی جو کلاس باعث می گردد دانشجو به مدرس اعتماد کند و روابط حرفه ای و یادگیری کمتر تحت تاثیر نبایدها قرار گیرد.

دیدن فیلمهای آموزشی از کلاسها یا سخنانی ها نیز بسیار موثر است. گاه بعضی سخنرانی ها را بارها تماشا کرده ام. بار اول فقط به محتوا و مطلب ارایه شده توجه کرده ام و بارهای بعدی به شیوه ی ارایه ی مطلب. برای سخنرانی می توانی از
TED Talk
استفاده کنی وبرای تدریس آنلاین از سایت
Coursera
یا سایتهای آموزشی مشابه کمک بگیری

از همه ی اینها مهمتر اما تمرین و آمادگی ست. علاوه بر اینکه برای هر کلاس (بدون استثنا) طرح درس می نویسم و به آن تا حد امکان پایبند می مانم هرگز از برگزاری کلاس و دوره برای هیچ گروهی سر بار نمی زنم مگر بدانم برای اهداف غیرانسانی از آموزشهای من استفاده خواهند کرد. بسیار پیش آمده که کلاسهایی با دستمزد پایین را قبول کرده ام چون مخاطب متفاوتی داشته ام (مثلا برای وکلا یا زنان خانه دار یا کارگرهای کارخانه ی مبل سازی کلاس برگذار کرده ام). علاوه بر اینکه تدریس را کار و حرفه ی خودم می دانم آن را تفریح هم قلمداد می کنم پس بارها به صورت داوطلبانه برای خیریه ها کلاسهای آموزشی برگزار کرده ام. این کارها علاوه بر اینکه تجربه ی من را بالا می برد و باعث افزایش اعتماد به نفس من می شود به نوعی یادگیری اداره ی آدمهای مختلف را به من می آموزد. اولین هنر هر مدرس اداره ی کلاس است و بعد ارایه ی محتوا.

پیشنهاد من برای تو دوست عزیز اینست که برای تبحر و سرآمد شدن در هر موضوعی اگر یک درصد استعداد را داری صد برابر استعدادت تلاش کن و اگر آن یک درصد را نداری صد و بیست برابر تلاشت را با کنجکاوی پایان ناپذیر یادگیری گره بزن

موفقیت

target-1551521_1920

 

سال دو هزار و شش در یک تحقیق دانشگاهی از آدمها پرسیدند وقتی درباره “موفقیت” حرف می زنیم در واقع منظورمون چیه؟
خانمها گفتند روابط خوب و احساس ارزشمند بودن. تحقیقات نشون دادند زنها بیشتر روی تعادل زندگی و کار تاکید داشتند در حالیکه مردها بیشتر روی دستاوردها و رسیدن به اهداف (مشخصا کاری) تمرکز می کردند.

سال دو هزار و ده در یک تحقیق دانشگاهی دیگه پرسیدند به نظر شما موفقیت یعنی چی؟
زنها گفتند موفقیت‌های کاری و مردها گفتند رشد فردی (شخصی)

سال دو هزار و سیزده که باز پرسیدند زنها و مردها هر دو گفتن اول تعادل تو زندگی کاری، بعدش پول (درآمد) و بعد به رسمیت شناخته شدن و ارزشمند پنداشته شدن (اینجا یعنی ارزش کار شما رو درک کنند، نمی دونم معادل دقیق فارسی براش داریم یا نه) یا
Recognition

شما موفقیت رو چی تعریف می کنید؟ قبلا چی تعریف می کردید؟ تعریف شما از موفقیت تا چه اندازه تحت تاثیر القائات جامعه ست؟ آیا خودتون رو موفق می دونید؟