اندر حکایت اعتماد به دنیا و مافیها

گَچَکه، مهمون آفریقاییم، می گفت فکر نکنی اینجا اینجوری هستم ها. من کل دنیا رو گشتم. هرجا می رم سبک سفر می کنم هیچی نمی برم. بعد هرچی احتیاج داشته باشم خود به خود میاد سر راهم. اینقدر مردم مهربونن؛ مثل خودت، هی با هم دوست می شیم یهو می بینی چیزی که نیاز دارم رو بهم می دن. مثل تو که الان ساک سفری دادی به من. خب آره زیاد جالب نبود این لباسها و کفشها رو هی تو پلاستیک جابجا کنم ولی خب حالا کی به این چیزا فکر می کنه؟ بعد در حالی که گیلاسش رو پر می کرد گفت وای دختر می دونی تو این چند روزه یه مشروب حسابی نخوردم. باورم نمی شه دومین بطری رو دارم تموم می کنم، اونم تنهایی! راستی چقدر خونه ت رو دوست دارم. همه چی داری، از خونه من که چهل و هشت ساله ازدواج کردم هم وسایلت کامل تره… عالیه! … بعدش دیگه دهنش پر بود نتونست ادامه بده… داشت ساقه های کرفس و تیکه های هویج رو می زد توی حُمُص، دولپی می خورد و می گفت اووووووووم….

خواستن، خواستن نیست

۲۰۱۷ نوشتم این رو فکر کنم

کتابی که این روزها تو کیفم وول می خوره یه کتاب نسبتا قطوره در مورد تصمیم گرفتن*. مدتها بود فکر می کردم تعداد تصمیم های اشتباه زندگیم دارن صعودی بالا می رن و بعد هفته قبل اتفاقی این کتاب رو دیدم: عوامل نهانی تاثیرگذار و شکل دهنده تصمیمات ما. نویسنده
Dan Ariely
رو اول از تد تاک شناختم و بعد از سخنرانی هاش در شرکت ها و هر بار حتی با گوش کردن به سخنرانی های تکراریش هم هیجان زده می شم! این بار هم اول اسم نویسنده رو دیدم و اول کتاب رو خریدم بعد متوجه شدم عجب برد شیرینی داشتم. به قول معروف

روزی نگر که طوطی جانم سوی لبت
بر بوی پسته آمد و بر شکر اوفتاد

فعلا ده صفحه رو خوندم و برای هر صفحه اومدم یادداشت بردارم دیدم کل صفحه رو بازنویسی کردم.

تا اینجا نویسنده توضیح داده که چطور “همه چیز در دنیای کسب و کار به شکل غیرمعقولی به هم مرتبطه” و چطور آدمها از این جمله ساده ولی قدرتمند برای افزایش فروش محصولات و سرویس شون استفاده می کنن. اینکه چطور افرادی که تو بخش بازاریابی محصولات و سرویس ها هستند برای ما تصمیم می گیرن که چقدر خرج کنیم و چی بخریم و چطور بخریم در نگاه اول ترسناک و بعد هیجان برانگیزه… واقعیت اینه که در دنیای امروز هدایت ذهن افراد به سمت و سویی که ما می خوایم مدتهاست در کسب و کار از رویا به واقعیت تبدیل شده ولی باید اعتراف کنم که همچنان “فروش” بخش ترسناک کسب و کار برای منه. حتی توی کسب و کار خودم هم با قدرت از ارزش افزوده خدماتم برای مشتری صحبت می کنم ولی کمی شرمگین حرف می زنم وقتی صحبت از پرداخت و هزینه می شه! حتی یک بار مچ خودم رو گرفتم که تن صدام رو تغییر داده بودم موقع صحبت از پرداخت و با صدای آرومتر حرف می زدم! فعلا هر صفحه رو دو بار خوندم و هی فکر کردم خب حالا از این استراتژی چطور تو کسب و کار خودم استفاده کنم؟
در واقع وقتی که صرف فکر کردن به مطالب کردم بیشتر از وقتیه که به خوندن اختصاص دادم. قطع کتاب رو دوست دارم. تو کیف شلوغ من جا می شه و اکثرا وقت غذا خوردنم رو می گیره… خوشحالم… این روزها مدام قهوه روی میز یخ می کنه…

*Predictably Irrational

قصه ها

قسمت بزرگی از پروسه ی جامعه پذیری و انتقال آداب و سنن از نسل قدیم به جدید از طریق قصه گویی به انجام می رسه… بچه ها با گوش دادن به قصه ها یاد می گیرن چطور فکر کنن و تصمیم بگیرن. ذهن آدمیزاد قصه رو بهتر تحلیل می کنه.

در آموزش هم می گیم اگر از طریق قصه گویی وارد بشید آدمها بهتر جزییات رو به خاطر می سپرن تا اینکه مستقیم آموزش بدید

The “human mind is a story processor, not a logic processor.” We can use logic inside stories better—consider Wason’s Test, ~10% solve it as a logic puzzle, but 70-90% do when it’s presented as a story, involving social-rule cheating.

http://bigthink.com/errors-we-live-by/how-stories-configure-human-nature?utm_campaign=Echobox&utm_medium=Social&utm_source=Facebook#link_time=1489768155

خب تجربه شخصی من این مطالب بالا رو ثابت می کنه اما مراقب قصه هایی که می گید باشید. یه وقتهایی شما به ماه اشاره می کنید طرف نوک انگشت رو می بینه و ازتون می پرسه چرا این قصه ها رو برای من می گی؟ در واقع زیاد هم روی هوش آدمها حساب نکنید که خودشون پیام اخلاقی قصه رو می گیرن… اگر هوش احساسی یا اجتماعی پایینی دارن بعد از گفتن قصه نوک انگشتتون رو بکنید تو چشمشون بلکه اون ماه مورد نظر رو هم ببینن! قصه می گی که عزیزدلم فلان کار رو نکن حسن قلی این کار رو کرد من قلبم شکست می گه وا چرا پشت سر مردم حرف می زنی… حالا حسن قلی یه شخصیت مجازیه ها! گرفتاریم به خدا…

Slavoj Žižek

رویکرد این فیلسوف دوست داشتنی به شادی و زندگی هم برام عجبیه و هم جالبه و هم کمی ترسناک…

در واقع بعضی وقتها خیلی هم دوست داشتنی نیست!

http://bigthink.com/videos/why-be-happy-when-you-could-be-interesting?utm_campaign=Echobox&utm_medium=Social&utm_source=Facebook#link_time=1490109008

ما، بازنده های ماراتن مسوولیت اجتماعی

نوشته سال ۲۰۱۷

دو عملکرد فوق العاده شهروند خبرنگاری این روزها بر سر زبونهاست که اهمیت رفتارهای حرفه ای و اخلاقی رو در دنیایی که “همه چشم” شده یادآوری می کنه.

فیلمی که از نحوه برخورد ماموران در هواپیما با مرد چینی سوار بر هواپیمای خطوط یونایتد گرفته شده و نشون می ده مامورها با چه خشونت و فضاحتی مرد رو روی زمین می کشن و به بیرون هواپیما می برن که جهانی شد و باعث ضررهای میلیون دلاری به شرکت شد (و البته ضررهای مالی بیشتر در راه هستن چون مسافر مصدوم دو وکیل حاذق رو استخدام کرده برای غرامت گرفتن) و صدالبته ریزش قابل توجه تعداد مسافرین این خطوط هوایی و مسخره شدن این شرکت در شبکه های مجازی که آسیب وحشتناکی به این برند وارد کرد و در مقیاس کوچیکتر در مالزی چند روز پیش فیلمی ضبط شده از یک دوربین مداربسته مردی رو نشون داد که به طرز وحشیانه ای سگی رو می زد و حالا در خبرها می خونیم که انتشار گسترده این ویدئو و اعتراضات مردم باعث شد ایشون علی رغم عذرخواهی کردن شرکتش رو از دست بده و نمایندگی شرکت آمریکایی که به دست آورده بود رو لغو کردن و….

نکته مهم از دید من اینه که قدرت شبکه های اجتماعی در پخش خبرهاست ولی این قدرت ابتر باقی می مونه و به مرور ازش کاسته می شه اگر افرادی که این خبرها رو می بینن واکنش خاصی نشون ندن و بی تفاوت رد بشن.

چند بار خبرهایی مثل بدرفتاری آدمها با همدیگه یا حیوانات در شبکه های مجازی ایران پخش شده و مسوولین فقط قول رسیدگی دادن و دیگه پیگیری نشده و ماجرا مسکوت مونده؟
واقعیت اینه که درصد بسیار کمی از قدرت شهروندها به خبررسانی و انتشار اخباره، وزن بیشتر این قدرت روی واکنشهاییه که ما به خبر نشون می دیم و میزان پیگیری ما در مورد مطالباتمون. چند نفر از ما پیگیر ماجراهای اسیدپاشی هستیم؟ چند نفر از ما در مورد اختلاسها حرف جدی می زنیم یا از افراد مسوول سوال می پرسیم؟
با هر کسی در این موارد صحبت می کنی یا از تعداد بالای این خبرها شکایت داره که از بس هر روز خبر بد می شنویم نمی دونیم پیگیر کدومشون باشیم یا معتقده حکومت اینقدر هزینه اعتراض رو بالا برده که کسی جرات حرف زدن نداره.

در عین اینکه هر دوی این حرفها درست هستند شاید بهتر باشه کمی فکر کنیم و به قدرت اعتراض جمعی بیشتر ایمان بیاریم. به من بگید اگر درصد قابل توجهی از مردانی که ماراتن تهران رو دویدند، در اعتراض به تصمیم جداسازی زنان همون روز مسیر تعیین شده برای زنان رو می دویدن و به شکلی همراهی خودشون رو با زنها اعلام می کردن مامورین نیروی انتظامی چند نفر رو دستگیر می کردن؟ چرا این فرصت طلایی برای نشون دادن اعتراض رو به این راحتی از دست دادیم؟ چرا عمله ی ظلم شدیم؟ چرا از زنها حمایت نکردیم و فقط به دنبال ماراتن بودیم؟ آیا جز اینه که ماراتن یک ورزش جمعی و یک رقابت آزاد برای همه آدمها باید باشه؟ اگر حضور بقیه آدمها معنی نداشت، چرا نرفتید به تنهایی برای خودتون بدوید؟ چرا در مسابقه جمعی شرکت کردید؟

چرا به قدرت حمایت جمعی اعتماد نداریم؟

لینک خبر اعتراض های جمعی به شرکت یونایتد
http://fa.euronews.com/2017/04/12/asian-americans-outraged-at-united-airlines-passenger-eviction?utm_campaign=Echobox&utm_medium=Social&utm_source=Facebook#link_time=1491997369

لینک خبر از دست دادن نمایندگی شرکت آمریکایی مردی که سگ رو مورد آزار قرار داده بود:
http://says.com/my/news/the-puchong-dog-abuser-just-lost-his-business-deal-in-malaysia-with-us-outdoor-gear-maker

نگاه

یه رفیق چینی دارم که خیلی مسیحی و معتقد و شلوغ و پرسروصداست. این صفت ها در ده دقیقه اولی که هم رو ملاقات کردیم به نظرم رسیدن.
همسرش آفریقاییه. دوازده سال از خانمش کوچیکتره، به واسطه ازدواج با ایشون جواز موندن در مالزی رو گرفته و عملا بیکاره. روز رو با دوستانش می گذرونه و بعضی شبها خونه نمیاد.
زندگی با حقوق خانم می چرخه. خانم از ازدواج قبل سه تا بچه شونزده، پونزده و ده ساله داره و از این ازدواج یک دختر دو ساله. همگی با هم زندگی می کنن.
شبی که توی مهمونی با هم آشنا شدیم آقا بسیار بی ادبانه رفتار کردن و تقریبا همه رو رنجوندن.

دختر کوچولو توجه من رو جلب کرد اون شب. قبل از اون فکر می کردم بچه های مالایی زشت ترین بچه های دنیا هستن. ترکیب نژاد چینی و آفریقایی یه بچه ای شده با پوست زرد و سیاه که نه زیبایی سیاهی پوست پدر رو داره و نه حتی رنگی که بشه گفت چیه… انگار رو خاک زردچوبه پاشیدن. چشمهاش کاملا چینیه و عملا دو تا خط بیشتر نیست. دماغ وحشتناک بزرگی داره، استخون بندی درشت،قد کوتاه و بسیار چاق! من واقعا بچه ای به این زشتی ندیدم تو عمرم. اون شب به معنای واقعی کلمه اول وحشت کردم و بعد دلم برای بچه سوخت. به نظرم حق همه بچه هاست که قشنگ باشن. این یکی چرا اینطوری بود؟
خب غلیان احساسات البته چند دقیقه بیشتر طول نکشید. بعد که منطق برگشت سر جاش هی گفتم که در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست و اینها…

این خانم تو فیس بوک من رو اد کردن و تو چند تا گروه دیگه هم با هم عضو هستیم. اگر روی دیده ها قضاوت نکنید (مثلا رفتار همسر رو قضاوت نکنید کلا) و روی حرفهایی که زن می زنه تصورتون رو از این خانواده بنا کنید حتما فکر می کنید خوشبخت ترین و زیباترین خانواده جهان هستند. هر روز تک تک نعمت هایی که فکر می کنه شامل حالش شدن رو می شمره و شکر می کنه. از رفتار مناسب همسرش در فلان جمع یا محبت های بچه هاش به خودش تعریف می کنه و قدردانی می کنه و تو هر جمعی هم که هست با حرفها و خنده هاش کلی به جمع انرژی می ده. آدم اهل فخرفروشی نیست ولی برون گراست و معمولا اکثر اتفاقات روز رو توی فیس بوکش می نویسه. من ته تمام حتی اتفاقات بدی که تعریف می کنه یه نکته خوب می خونم. یعنی می گرده با ذره بین یه چیز خوبی درمیاره خلاصه…

اگر قدیم بود می گفتم عجب آدم مثبتی و چقدر شاد و خوشبخته
اگر یک سال پیش بود می گفتم چقدر واقع بینه. پذیرفته که زندگی همینه و با همه وجود تلاش می کنه خوبی ها و شادیها رو بزرگتر کنه و از هر چیز که هست لذت ببره و زندگی رو بسازه
حالا که عینک بدبینی رو چشممه هی فکر می کنم خب می بینه وسط گل و لای داره خفه می شه، انتخاب کرده بی سر و صدا نره ته لجن ها… داره تو مرداب شنا می کنه… تهش که چی؟

قضاوت من هرچی که باشه تو زندگی این زن تغییری ایجاد نمی کنه، فقط طرز تفکر من رو نشون می ده. اون آدم حالا یا شاده یا داره دست و پا می زنه یا هرچی، به زندگی خودش ادامه می ده و هر بار تو مهمونی بچه زشتش رو بغل می کنه و به همه مهمونها می گه من از میزان هوش این بچه در شگفتم. مطمئن هستم برای خودش کسی می شه و قلب من رو پر از نور می کنه… این منم که تو قضاوتهام دست و پا می زنم و نه تو فنجان چای که تو مرداب خودم فرو می رم!