موفقیت

target-1551521_1920

 

سال دو هزار و شش در یک تحقیق دانشگاهی از آدمها پرسیدند وقتی درباره “موفقیت” حرف می زنیم در واقع منظورمون چیه؟
خانمها گفتند روابط خوب و احساس ارزشمند بودن. تحقیقات نشون دادند زنها بیشتر روی تعادل زندگی و کار تاکید داشتند در حالیکه مردها بیشتر روی دستاوردها و رسیدن به اهداف (مشخصا کاری) تمرکز می کردند.

سال دو هزار و ده در یک تحقیق دانشگاهی دیگه پرسیدند به نظر شما موفقیت یعنی چی؟
زنها گفتند موفقیت‌های کاری و مردها گفتند رشد فردی (شخصی)

سال دو هزار و سیزده که باز پرسیدند زنها و مردها هر دو گفتن اول تعادل تو زندگی کاری، بعدش پول (درآمد) و بعد به رسمیت شناخته شدن و ارزشمند پنداشته شدن (اینجا یعنی ارزش کار شما رو درک کنند، نمی دونم معادل دقیق فارسی براش داریم یا نه) یا
Recognition

شما موفقیت رو چی تعریف می کنید؟ قبلا چی تعریف می کردید؟ تعریف شما از موفقیت تا چه اندازه تحت تاثیر القائات جامعه ست؟ آیا خودتون رو موفق می دونید؟

یک شهروند

human-914135_1920

بچه‌ی چهارساله کیک رو باز کرد و سلفونش رو پرت کرد بیرون، تذکر دادم، مادرش میگه آره خب باید هم به قالیباف خدمت کنیم :/

 

این متن یک توییته….فردی که ذکرش کرده هم آدم معقول و راستگوییه و من باور می کنم چنین اتفاقی افتاده باشه. مشابه این اتفاق رو بارها دیدم و شنیدم. آدمها قانون رو می شکنن به بهانه لج و لجبازی. به بهانه و نه به دلیل… قوانین شهری حتی اگر ناکارآمد و پرخطا وضع شده باشن معمولا در جوامع سالم با هدف سروسامون دهی به جامعه و آسان سازی وضعیت شهری ایجاد می شن. اجراسازی قوانین اما خودش چالش دیگه ای محسوب می شه در کشوری که مردمش شکستن قوانین رو نوعی دهن کجی به حکومت می بینن.

بارها از دوستان و آشنایان حتی خوشفکر شنیدم که اینجا ایرانه پس… و با خیال راحت از خط قرمزها عبور کردن. راستش مساله من عبور از خط قرمزهای کوچیکی مثل رد کردن چراغ قرمز در یک کوچه خلوت نیست، من به پیامدهای چنین کارهایی فکر می کنم. به اینکه مغز فرمان می گیره که چراغ قرمز همیشه هم ایست نیست و می تونم به رفتن ادامه بدم و در لحظاتی که باید پیام لازم رو به پاها و دستها نمی رسونه. من بارها خم شدم و زباله دیگران رو از کف خیابون توی سطل آشغال یا حتی کیسه ای که همیشه به همین منظور توی کیفم داشتم گذاشتم تا بعدا به یه سطل زباله برسونم و هرگز هم فکر نکردم این کار کسر شان منه ولی مشکل من برداشتن اون زباله نیست، مشکل شکل گرفتن شالوده تفکریه که به جای ارتقا سطح شعور عمومی و مدنی جامعه و در نهایت جایگزین کردن سیستمهای ناکارآمد با سیستمهای مدرن و متمدن شهری توسط افراد کارآمدی که در همین تجربیات ارتقادهی تجربه کسب کردن و “دانا” شدن، به بهانه دهن کجی کردن به سیستم و فرد رفتار زشت و کاهلانه ای رو پی می گیره که نتیجه ای جز بی سامانی و فرسودگی و دور شدن از شاهراه بالندگی نداره و خب… همه توی یک کشتی نشستیم!

 

راستش من با خیلی از شیوه های مبارزه مدنی بسیار موافقم. در کل وظیفه همه شهروندها می دونم که حق و حقوقشون رو از دولتها بخوان و جامعه بهتری رو طلب داشته باشن. باید از سیستم آموزشی بخوایم افراد توانمندتری تربیت کنه، از شهرداری بخوایم شهر سالمتری بسازه یا به عملکرد وزارتخونه ها و سازمانها اعتراض کنیم، جلوی پایمال شدن حقوق انسانی و شهروندی بایستیم و… من اما با دهن کجی مشکل دارم. با این تفکر که جامعه رو به سمت بی قانونی و بی شعوری ببریم مشکل دارم و هرگز هضم نمی کنم که اگر ما معتقدیم شایسته حکومت و دولت بهتری هستیم چرا رفتارهامون روز به روز بیشتر به لجبازیهای کودکانه شبیه می شه تا تظلم خواهی و حق طلبی بالغانه؟ من با شیوه این مثلا اعتراضها مشکل دارم…