دیوانگی را بیاموزیم

man-794514_1280

در زندگی تمام آدمها لحظه های غم، اندوه، خستگی، بیزاری، کلافگی و عصبانیت وجود دارن. در زندگی تمام آدمها لحظه های شاد و رنگارنگ، خنده های از ته دل، رقصیدن و شوق پر کشیدن فراوونن…به نظرتون تو زندگی چند نفر از آدمها لحظات دیوانگی مجالی برای عرض اندام و مورد تقدیر قرار گرفتن پیدا می کنن؟ چند نفر از ما با ساعتهایی که دوست داریم خود خودمون باشیم یا دیوانه شیم، راحت کنار می یاییم؟ با خودمون، کودک درونمون، با اون ایده های شیطنت آمیز که ازت می خوان خودخواه، لجباز، مغرور، اخمو یا حتی بدجنس باشی… شاید شما هم سالها این حس رو سرکوب کرده باشید.

در اکثر جوامع -فارغ از نوع فرهنگ و باورهاشون- کدهای رفتاری خاصی به عنوان هنجارهای حاکم بر هر موقعیت و مناسبتی شناخته می شن و تخطی از این خطوط چندان پسندیده و مرسوم نیست. جامعه ی سنتی و بالاخص شرقی اما در بسیاری از موارد آدمها رو به سمت نهان سازی خواسته های فردی و دلخواه در پستوی خونه سوق می ده. در پستو می تونی خودت باشی (یا به عبارتی با خودت و دوستانی که به حریم خودت راه دادی، راحت باشی) ولی در ملاءعام حتی در غیررسمی ترین مکان ها و موقعیت ها هم باید پیرو هنجارهای اجتماعیِ اتوکشیده و بایدها و نبایدها باشی. در جامعه ی مدرن که فردیت آدمها بیشتر به رسمیت شناخته می شه، شاید آشکار کردن این خواسته های مبتنی بر لذت با این شدت و حدت هم مذموم شناخته نشه ولی به طور خاص در جوامعی که حکومت سعی در کنترل و دیکته ی تفکر خاصی در بین مردم داره نه تنها لذت بردن و لذت بخشیدن که هر کنش مبتنی بر پررنگ کردن هویت فردی به شدت عملی ضد قدرت حاکم و محکوم به نابودی شمرده می شه. پیروی از هنجارها جدای از اینکه برای حاکمیت از افراد یک شهروند خوب و بی دردسر می سازه وقتی شکل افراط به خودش بگیره باعث می شه آدمها دچار یک زندگی دوگانه بشن. دنبال کردن معیارهای مرسوم و اندازه گیری ابعاد خود با متر تعریف شده ی دیگران تا جایی که بر خلاف ارزشهای بنیادین تفکر آدم نباشه شاید باعث نظم و پیشرفت بشه ولی وقتی هنجاری برخلاف ذات آدمیزاد و تحمیلی باشه (مثال بارز اونچه در حکومت های توتالیتر اتفاق می یفته) در دراز مدت نه تنها بیگانگی فردی رو دامن می زنه و حس تعلق افراد به اون جامعه  (واحد اجتماعی) رو کم می کنه، بلکه باعث افزایش حس نارضایتی در افراد و در نهایت پرخاشگری، نابسامانی روحی و بی مسوولیتی در اونها می شه. از این رو معمولا مدیرهای سیاستمدار سوپاپ های اطمینان و درجات مختلف آزادی برای افراد مجموعه شون تعریف می کنن که ضمن کنترل اوضاع از مدیریت میکروسکوپی و محدودیت های بی مورد خودداری کنن. این مهارت مدیریتی در زندگی شخصی هم بسیار کاربردی و انرژی زاست و منجر به هم افزایی می شه. هر فردی باید بدونه که تا کجا و چطور باید با هنجارهای مرسوم کنار بیاد و کجا باید در برابر اونجه که توسط دیگران تعریف شده بایسته.

از طرفی نوع این ایستادن هم مهمه. اینکه بدونیم با چه شیوه هایی برخورد موثر در جهت تغییر اونچه که نمی خوایم، داشته باشیم. در بسیاری از موارد جنگیدن با شیوه های پرخاشگرانه یا آمرانه و یا حتی لجبازی راه حلی کوتاه مدت با عوارض نامناسب درازمدت محسوب می شه. شاید بشه گفت حفظ خونسردی و مدیریت احساسات یکی از اساسی ترین گامها در برابر بایدها و نبایدهاییه که تحت عنوان شرع، عرف یا فرهنگ به خورد ما می دن. در واقع برخورد احساسی و چکشی در خیلی از موارد منجر به نتیجه ی عکس اونچه که مد نظر ماست می شه و در نهایت چیزی جز اتلاف وقت و هزینه برای ما در پی نخواهد داشت. این گام اول در باور اینکه هدف از کنار زدن محدودیت های وضع شده صرفا رها بودن و احترام به وجود  فردیه و نه جنگیدن، در انتخاب شیوه های رفتاری تاثیر بسزایی داره. هرچقدر حس احترام ما برای خویشتن فردی مون قویتر باشه، شیوه های عقب زدن و محو کردن محدودیت ها شفاف تر، موثرتر و کم هزینه ترخواهند بود.