قیافه ها و اشکها رو به یاد میارم و دلم می لرزه. التماس مادر، گریه بچه ها از گرسنگی و تنهای لخت و بی رمقشون روی زمین سیمانی جلوی بدن زخم خورده و نحیف دراز به دراز شده ی پدری که کمرش بعد از حمله ی بودایی ها و کتک هایی که خورد دیگه راست نشد، دیوارهای ترک برداشته و پنجره ی شکسته و صندلی چرخدار تکه و پاره لحظه ای از جلوی چشمم کنار نمی رن. چطور آدمها می تونن این حجم از بدبختی رو در کسی ببینن و نمیرن از غصه؟ جون سخت هایی که ما باشیم…
قلبم درد می کنه. به معنای واقعی کلمه تک تک سلولهای بدنم برای سه خانواده ای که امروز بازدید کردیم و از حمله ی بودایی ها و طالبان فرار کرده بودن داره زار می زنه. مرد افغان به دلیل ضربه هایی که افراد طالبان به سرش وارد کردن داره بیناییش رو از دست می ده و پنج بچه ی قد و نیم قد موندن با زنی که یک کلمه انگلیسی بلد نیست. مرد که به سختی می بینه، توی کارواش ماشینها رو می شوره و هر چند دقیقه یک بار که هجوم درد کمر و پا امانش رو می بره باید روی زمین بشینه و استراحت کنه تا تیر کشیدن کمر متوقف بشه و همکارها اینجور مواقع جورش رو می کشن… مرد فراموشی گرفته بعد از اونهمه کتکی که خورده و زن خدا رو شکر می کنه که هنوز تو راه خونه تا کارواش گم نشده و می تونه سی روز در ماه بدون مرخصی از نه صبح تا نه شب کار کنه تا ماهی اینقدر ببره خونه که اجاره رو بدن و دیگه پولی نمی مونه برای خورد و خوراک و لباس و دکتر بچه ای که آسم داره و اون یکی که سوءتغذیه داره و اون یکی که معلوله و خودش که از درد کلیه و معده و روده از شب تا صبح ناله می کنه…
صدای شیون زن میانماری از گوشم بیرون نمی ره وقتی با هق هق بچه ها رو نشون می داد می گفت من چیزی نمی خوام، بچه ها چهار روزه چیزی نخوردن… می خواستم بمیرم وقتی به پام افتاد که چیزی بده بچه ها بخورن و من هر کار بگی می کنم فقط کار به من بده چون صاحبخونه داره من رو بیرون می کنه من چهارتا بچه رو کجا ببرم تو خیابون. دخترک چهارده ساله دامن مادر رو چسبیده بود و اگر نپرسیده بودم فکر می کردم نهایت هفت ساله باشه بس که نحیف و ریزاندام بود و بی حال…
مدرسه که خب خیال خامه ولی لرزه بر اندامم افتاد وقتی گفتن چاره ای جز عروس کردن دخترک ندارن…
اشکهای من خیال تموم شدن ندارن امروز از وقتی پسرک چهارده ساله ای رو دیدم که از دست بودایی ها فرار کرده بود و هیچ کس رو تو دنیا نداشت و فلج بود و به زبان میانماری به مترجم گفت چیزی نیاز ندارم، منتظرم هرچه زودتر بمیرم… چشمهاش تجسم کامل مرگ بود و قسم می خورم که هیچ چیز در دنیا نمی تونه خوشحالش کنه جز مرگ…
من همینطور با این دستهای خالی از آدمهای اطرافم کمک می خوام و هی برنج و روغن و لباس از در و همسایه جمع می کنم و هر روز یک مورد جدید از بدبختی ها رو کشف می کنم و هی قلبم می گیره و هی زنهای گریان رو در آغوش می گیرم و بچه ها رو می بوسم و هر روز با باز کردن چشمهام دنیایی رو تصور می کنم که توش مذهب نباشه و جنگ نباشه و مادرها جای شیون برای بچه ها لالایی بخونن و پدرها تند تند اشک چشمهای قرمز و کم سو رو جلوی بچه ها پاک نکنن و بچه ها اینقدر غذا بخورن که بتونن تو حیاط دور هم بدون و بازی کنن و جای ناله گرسنگی بخندن و… رویاهای من همینقدر کوچیک و همینقدر دست نیافتنی هستند… این روزها من فکر می کنم گاهی مردن اتفاق بدی نیست، رهایی و نجات آدمها از تسلسل نامیمون بدبختی و لجنهاییه که این دنیا برامون به ارمغان آورده… به جایی رسیدم که اگر خبر مرگ یکی از این آدمها رو بشنوم جشن می گیرم که راحت شد…