-می گه کاش که بشه برای عید بیای ایران
ناخودآگاه می پرسم کدوم عید؟
-ای بابا، چند تا عید داریم مگه؟ نوروز دیگه
-آها…فکر کردم عید چینی ها یا کریسمس رو می گی… برای نوروز شماها تعطیلید، ما که تعطیل نیستیم!
صدای نقاره های لحظه ی سال تحویل می پیچه توی گوشم. ماهی قرمز، هفت سین، کتاب حافظ…هنوز هر سال هفت سین می چینم، تخم مرغ رنگ می کنم و هرسال…کمرنگتر می شم. به مکالمه مون فکر می کنم؛ از کی اونهایی که توی ایران موندن شدن “شما”ها و من شدم “ما”یی که تعطیل نیست؟ به همه ی نُه نوروزی فکر می کنم که دیگه عضوی از “شما”ها نبودم. سال اول سبزه سبز کردم، با همکلاسی ها عیددیدنی رفتیم، آجیل خوردیم و لحظه ی سال تحویل تمام چراغهای خونه روشن بود. سال بعد حتی سنجد هم داشتم، مغازه های ایرانی زیادی توی کی ال باز شده بودن! برای سال تحویل دوستهای چینی، انگلیسی و آفریقایی م رو دعوت کردم، بعدش رفتیم رستوران ایرانی و سبزی پلو با ماهی خوردیم. حتی یادمه برای مرد مالایی که حاجی فیروز شده بود و دایره می زد دست زدیم. سال سوم درگیر امتحان بودم، ده دقیقه مونده به سال تحویل بدو بدو رسیدم خونه…سر هفت سین نشستم، با عرق، خسته و هلاک…سال نود و سه اما…اعتراف می کنم که خواب بودم. به محض اینکه سال تحویل شد، دینگ دینگ سیل پیامهای وایبری و فیس بوکی سرازیر شد. دوستها و همکلاسیهای سابق از سراسر دنیا برام سالهای شاد و پرخنده آرزو می کردن…همه رفته بودن؛ آمریکا، کانادا، استرالیا، ایران…قسمت اعظم رونق عیدهای سالهای دوهزار و هشت و دوهزار و نه مدیون حضور دانشجوهایی بود که با نوسانات بازار ارز و تغییر نرخ برابری رینگیت از دویست و هفتاد تومن به هزار و دویست تومن ترجیح دادن یا به ایران برگردن و یا هرچه زوتر از مالزی برن.
مالزی بین دانشجوهای ایرانی به سکوی پرتاب مشهوره. یا از اینجا به یه “خارج واقعی” می پری و یا برمی گردی ایران. کمتر کسی برای موندن نقشه های دور و دراز می کشه. از هیجده نفری که می دونم با هم (سال دوهزار و شیش) دوره ی ام بی ای رو توی دانشگاه های مختلف مالزی شروع کردیم تنها سه نفر همچنان در مالزی هستند. سیل حضور ایرانی هایی که بین سال های دوهزار و هفت تا دوهزار و ده به مالزی اومدن، به شدت رو به کاهش گذاشته و این در کنار نوسانات ارز شاید به دلیل این باشه که کنار اومدن با مردمان شرق آسیا چندان آسون نیست. از غذا گرفته تا آداب معاشرت و از نگرش و عملکرد گرفته تا شیوه های زندگی…دنیاهای ماها فرسخ ها با هم متفاوته، تفاوتهایی بعضا عجیب و نامانوس. هنوز بار اولی که غذای تند مالایی خوردم و همزمان به پهنای صورت اشک ریختم رو فراموش نکردم یا بار اولی که همکلاسی مالایی م بلند سر کلاس آروغ زد و گفت الحمدلله (جز ایرانی ها برای همه عادی بود انگار! مالایی ها معتقدن آروغ زدن نشانه ی سلامت دستگاه گوارش شماست و باید شکر کنن) یا حتی بار اولی که دوست چینی م عطسه کرد و برای آلوده کردن هوا! از من عذر خواست! از آرامشی که در تک تک حرکات و سکنات آدمها موج می زنه بگیر تا سخت کوشی غیرقابل هضم چینی ها و خوشبینی مفرط مالایی ها…
بعد از اینهمه سال دوری از ایران، به خودم می گم مهاجرت شاید چندان ربطی به جغرافیا نداشته باشه. اینکه بیست و شیش سال شیوه ی تفکر، عادتها و باورهات رو توی یه کوله پشتی قرمز بپیچی و پرتاب بشی به قعر جنگلهای استوایی، در کنار دل شیر و صبر ایوب، ایمانی نیاز داره از نوع یونس در دهان نهنگ که باور کنی در برابر این بهایی که می پردازی، بعد از تمام شبهای دلتنگی و اشکهای دوری و تسلیت ها و عروسی های اسکایپی حتما فرداهای روشنی در انتظار توست که برات امنیت، رفاه و استقلال به همراه می یاره…
بارون استوایی بهم شلاق می زنه…تنم زیر بارون کی ال خیس می شه و روحم به امید بارش بارونهای پاک و شاد بر روی زاینده رود و کارون و تهران به رقص درمی یاد….آخ اگه بارون بزنه!
زمستان نود و سه