یکی از چیزهایی که باغبانی به من یاد داد شیوه ی آب دادن به گلها بود (بخونید محبت کردن به آدمها). من ذاتا آدمی هستم که به دفعات و به شکلهای مختلف به اطرافیانم ابراز علاقه می کنم (و به گلها آب می دم)…ولی از وقتی سکولنت های بزرگ (و گرون) و نازنینم رو خریدم، فهمیدم آب دادن بهشون که نشان علاقه من هست در واقع اونها رو می کشه و زرد و زارشون می کنه… در واقع رابطه های عزیزی بودن که از دستشون دادم بخاطر شیوه های نامناسب آبیاری اون رابطه، محبتی که به شیوه من ابراز شده بود و به اندازه ای که من می خواستم نه به اندازه ای که نیاز اون گلدون کوچولو بوده….
دوست داشته باشیم یا نه، بسیاری از آدمها با شیوه های رفتاری خاصی احساس راحتی می کنن و ما که توی جامعه (بالاخص این جامعه پرتضاد و پرکشمکش و پرتناقض و پر همه چی خلاصه) زندگی می کنیم مجبوریم یاد بگیریم روی لبه تیغ راه بریم و یک جوری حد رفتاری رو نگه داریم که همونقدر که به خودمون و هویت و استقلالمون خدشه وارد نمی شه با این تیغ فردگرایی، چشم و قلب آدمها رو هدف نگیریم (اون هم با پوست های نازک امروزی و حریم های شخصی گسترده و …)
خلاصه در عین اینکه می گیم خب طرف اگر رفتار ما رو دوست نداره بره به سلامت، سنباده زدن اون لبه های تیز رفتاری رو هم نباید از یاد برد و به بهانه “من” اهمیتش رو کمرنگ کرد.
یاد گرفتم که گرچه آب توی یخچال خیلی خنک و دوست داشتنیه و حسابی می چسبه، بعضی ها هم معده شون با آب خنک سازگار نیست…بعضی آدمها رو هم باید نشست از دور فقط نگاهشون کرد، سکولنت ها رو غرق آب نکنم…