پارسال با یکی از رفقا حرف میزدم، صحبت رسید به برند شخصی و پرزنت کردن توانمندیها و اینکه تو هر چقدر هم در کار خودت متخصص باشی تا وقتی نتونی قسمتی از تواناییهات رو به شکل مناسب در محل کار عرضه کنی دیگران قدر حضور تو رو درک نخواهند کرد و خب این حس غبن و نادیده گرفته شدن هم تبعات کاری داره و هم تبعات احساسی. دوستم تاکید داشت که کافیه کار خودت رو درست انجام بدی و این مشکل بقیهست که شعور ندارن و نمیفهمن و من میگفتم هرچقدر هم کار درست رو به شکل درست و در زمان درست انجام بدی، باید شیوهی ارائه کار به مشتری، کارفرما، رئیس، همکار یا هر فرد دیگه رو هم بلد باشی تا ارزش واقعی اون کار مشخص بشه و تو دیده بشی… خب، رفت تا چندماه بعدش که متوجه شدم کمکم شروع کرده فعالتر و مردمدارتر باشه، کلاس سخنوری رفت حتی یک دوره! بعد شروع کرد شبکههای ارتباطی مجازی و حقیقیش رو گسترش دادن و یهو از سه ماه قبل همهچیز تغییر کرد. شروع کرد دایم عکس از خودش گذاشتن با ژستهای مختلف، نوشتههایی با محتوای اینکه آخ آخ شماها نمیفهمید و من فلان یا عکسها و نوشتههایی دربارهی خوشگذرونیهای افراطی و کاملا خودنمایانه که وای من چقدر خوشبختم، شوخیهای بیمورد کردن یا دعوا و بحث کلامی با بقیه. طوری از بالا با دیگران حرف میزد که اکثرا میرنجیدن و دو سه روز پیش دوست سومی بهم گفت که رابطهش رو با این فرد کم کرده چون به نظرش خیلی خودنما و… شده. بعد هم که رفقا بهش گفتن چرا اینطوری رفتار میکنی و دائم خودت رو به رخ بقیه می کشی برگشته گفته نازلی به من گفته اینطوری باشم و اون کارش همینه و برای بهبود کارم به من اینها رو پیشنهاد داده!
خب من گفتم دو تا عکس رسمی برای پروفایل داشته باش، گفتم سعی کن مثبت و شاد باشی و ناله نکنی، گفتم همیشه به زیردستانت کمک کن و آگاهشون کن، گفتم سعی کن در بحثها شرکت کنی و از اظهارنظر نترس ولی… اینم تبعات مشاور بودن! کمک میکنی بهتر شن، چوب برداشت نادرست و پیادهسازی نامناسب استراتژی رو هم تو باید بخوری. لامصب حداقل حق مشاوره هم نداد که دلم خوش باشه…
:/