سالها پیش که با دانشگاه سوکا ژاپن کار میکردم، همکار ژاپنیم به همکار نروژیمون گفت تو از کار کردن با “ناز” لذت خواهی برد چون دختر مستقل و پرکاری هست. از دید هر دوی ما این جمله به معنای تعریف بود. همکار ژاپنی دوم اون روز عصر برام توضیح داد که اتفاقا اصلا تعریف نبود، معنای این حرف این بود که هر دوی من و اون آقای نروژی تو کار تیمی خوب نیستیم! فقط این حرف رو به شکل مثبت و به شیوهی “مودبانه” ادا کرده بود!
تا مدتها فهم کلام مردم شرق برای من چالشبرانگیز بود و هر بار از خودم میپرسیدم آیا فرد واقعا همون حرفی که منظورش بوده زده یا اصطلاحا اون رو عسلپیچ
Honeycoated
کرده. یک روز تو جمع رفقای جنگلنوردی یکی از رفقای چینی به یک خانم آلمانی گفت نه، تو ایرانیها رو نمیشناسی. اونها مودبتر از این هستند که رک باشن و همهچیز رو تو روت بگن. اصلا مثل شما آلمانیها نیستن و با عصبانیت اونجا رو ترک کرد.
خانم آلمانی (که هیچکس منجمله خودم دوستش نداشت)، رو به من گفت ولی رک بودن یعنی احترام گذاشتن به مخاطب. چرا باید احساسات درونی خودم رو پنهان کنم؟ این یعنی ریاکاری!
من، سالهاست وسط این دوراهیم. همین اول بگم که این مفاهیم که در خطوط بعدی مینویسم رو همچنان تمرین میکنم و از دید خودم هنوز پلهی اول هستم ولی بسیار با خودم تکرار میکنم…. از دید من به بلوغ روانی رسیدن در این رفتارها خودش رو نشون میده.
این سالهای طولانی دمخور بودن با شرق به من یاد داده چطور از شلیک مستقیم به صورت طرف اجتناب کنم (ای بابا شاتگان چشه مگه؟) و چطور در ارتباط با آدمها تمرکزم رو بر مثبتها بذارم و تا جایی که منفیها به من ربطی ندارن از وجودشون چشمپوشی کنم. که در هر دیدار یک حرف خوبِ واقعی در مورد فرد به خودش بگم و تعریفکردنهام حتما واقعی و از صمیم قلب باشن و اگر در فرد نکته منفی نامرتبط با خودم دیدم سکوت کنم یا اگر دلسوزانه قصد اصلاح دارم، در قالب غیرمستقیم بیان کنم که غرور فرد رو نشکنم. که اشاره به نکته یا رفتار منفی اگر منجر به تغییر نشه، واقعا گفتنش چه لزومی داره جز آزردن هر دو طرف و خدشهدار شدن روابط؟ یاد بگیرم آدمها رو همونطور که هستند بپذیرم و اگر پذیرفتنشون باب میلم نیست رابطه رو کمرنگ یا ترک کنم و این حق رو برای دیگران هم قائل باشم و به معنای بد بودن یا بیارزش بودن هیچکدام از طرفین رابطه ندونم (بله، به همین دلیل این سالهای اخیر دوستان کمتری دارم و آسودهترم). که تا حالا به ندرت دیدم کسی با پرخاش و متهم کردن و فریاد طرف مقابل تغییر کرده باشه و باران سبزیهای بیشتری به همراه داره تا رعد و برق. که اگر صدایی بلند کنم خودم رو در موضع ضعف و آسیبپذیری ناشی از عدم کنترل احساسات قرار دادم نه قدرت.
یاد گرفتم در بهترین حالت همیشه فاصلهای بین آدمها باقی میمونه و همیشه تو آن “دیگری” هستی که در برابرت از “من” بودن خودشون دفاع میکنن پس لزوما رک بودن دوست بودن نیست.
درک کردم نیاز به امنیت و احترام چنان مهم و هویت آدمها این روزها چنان شکنندهست که اکثریت قریب به اتفاق آدمها ترجیح میدن تلخترین داروها رو در پوششی عسلمزه بچشن.
از بد روزگار اما، مثل تمام مفاهیم انسانی دیگه این مبحث رفتاری هم اصل و بدل خودش رو داره. رعایت احساسات بقیه اگر به نادیده گرفتن حق و حقوق خودم منجر بشه یا رفتارهای دیگران اگر حریم شخصی من رو مورد تجاوز قرار بده یا… آیا من همچنان تلاش میکنم فقط بر خصوصیات مثبت تمرکز کنم و منفیها رو نادیده بگیرم؟
در هر دو شیوهی رفتاری افرادی که از رک بودن تعبیر آزار دادن دارند و از احترام به احساسات دیگران سوءاستفاده خواهند کرد وجود دارند. همچنان هر مفهومی در ظرف زمان و مکان خودشه که افادهی معنا میکنه و هیچ درست و غلطی وجود نداره…
آدمهای زیادی رو دیدم که از پیچیدگیهای رفتاری و کلامی هراس دارن و ترجیح میدن احساسات طرف مقابل بدون هیچ پیچش و خمش در سادهترین و کوتاهترین شکل ممکن بهشون منتقل بشه، از تفسیر بیزارند و آدمهایی زیادتری رو دیدم که با هر حرفی که میزنن باید به در گفت دیوار بشنوه رو جلوی چشم داشته باشیم. هر دوی اینها در شکل افراطی در مدیریت ارتباطات شخصی به مشکل برخواهند خورد و سرخورده میشن.
چند هفته پیش با کسی بحث میکردیم که تعادل خوب است یا خیر، جملهی آخر نظر شخصیم رو اینجا بازگو میکنم: افراط و تفریط در هر برههای از زندگی و در هر مفهوم و عملی بدل است و ره به ناکجا خواهد برد، کلید در برقراری تعادل بین اصیلهاست.
و البته که اینها همه حرفهای زیباییست، درازست ره مقصد و من نوسفرم…