یکی از سخت ترین مراحل بلوغ شاید این باشه که اتفاقات روزگار بهت نشون می دن بسیاری از آدمها فقط می تونن در قلبت جاودانه بشن و نه در زندگیت. تو این رو با گوشت و پوست و خونت درک می کنی، درد می کشی و پوست می ترکونی تا یک روز که به خاطرات اون فرد درگذشته لبخند می زنی و می فهمی اون آدم برای همیشه توی قلبت به زندگی ادامه خواهد داد.
پدر و مادر بد باشن یا خوب، بخشی از هویت آدم هستند. با نبودنشون یه حفره تو قلب آدم پدیدار می شه که تا وقتی نفس می کشی نبودنشون برات عادی نخواهد شد ولی از بس که این زندگی لامصب از مرگ قویتره، یه مدت که بگذره اون حفره رو با خاطره ها پر می کنی. یاد می گیری که باهاشون توی قلبت زندگی کنی و هرزگاهی هم که یه باد سرد از تو سوراخ سنبه های اون حفره می زنه بیرون، بشینی یه گوشه یه لیوان چای داغ و آلبوم خاطرات ذهن و اشک رو مثلِ بَتونه بکشی رو سوراخ سنبه ها…
حکایت بقیه فامیل و دوست و عزیز هم همونه… حالا گیریم دورتر. سنت که می ره بالاتر، تو عادت می کنی به از دست دادن و تموم نشدن و ادامه دادن… هی حفره های ریز و درشت قلبت بیشتر می شن و هی بیشتر سوز میاد و هی این اشکها تندتر سرازیر می شن و تو دلتنگ تر…
ته نداره، خودت هم یه جایی اون وسطها تبدیل می شی به حفره ی خالی توی قلب یکی دیگه و این چرخ سیاه هی می چرخه… اصلا تموم نمی شیم انگار، فقط از حفره ای به حفره دیگه فرار می کنیم…