آموزش کودکان

baby-84626_1280

آداب معاشرت، شعور و فرهنگ مجموعه ای از کدهای شکل گرفته در گذر زمان هستند که مراودات و تبادل افکار را در چهارچوب قوانین نانوشته (وبعضا نوشته شده) سهل تر و کم ریسک تر می نمایند. این مجموعه به طور مشخص ابتدا در خانواده و سپس در جامعه آموزش مستقیم یا غیرمستقیم داده می شوند و با استفاده ی هرچه بیشتر و پراکندن مم های مربوط به مراحل تکامل و بلوغ –فارغ از مثبت یا منفی بودن آنها- نزدیکتر می شوند. در جوامع امروزی که خانه و خانواده جایگاه اصلی را به جامعه و سایر نهادهای متولی واگذار کرده است، کارکرد سیستمهای فرهنگ سازی و تکامل بخشی دوره ی جدید و پرخطری را تجربه می کند. گرچه شمشیر دولبه ی قدرت گرفتن نهادهای اجتماعی می تواند روی فرخنده ی خود را به شکل کاهش نقش پررنگ خانواده هایی که تعلیم مناسب برای آموزش کودکان و شکوفایی توانمندی های مستتر در آنان ندیده اند نشان دهد، اگر نهادهای سامان یافته و آزاداندیش متولی آموزش و تعلیم نسل جدید نگردند، چه بسا که این نسل به بیراهه رفته تمام دستاوردهای منتج از گذر سالیان را بر باد دهد.

نبود مراکز توانمندساز و آگاه گرچه دغدغه ی سالیان من بوده است، این روزها با نگرانی بیشتری به اتفاقات نامیمونی چون قدرت گرفتن تفکرات افراطی و متولی امور شدن بعضی نهادها در جامعه فکر می کنم. نتیجه ی بذر ورود افراطیون به مهدها و دبستانها چند ده سالی بعد مشخص خواهد شد. دریغ که اینگونه خاموش به تماشای ویرانی خویش نشسته ایم…

شر و شور جوانی

girl-872149_1280

درباره‌ی تنهایی حرف می‌زنیم، اینکه چقدر همه احساس تنهایی می‌کنن در حالیکه ارتباطات گسترده‌تر شده، کانالهای ارتباطی بیشتر شدن و آدمها به ظاهر در دسترس‌تر هستن. از همین حرفهای تکراری که همه می‌دونیم و همه تکرار می‌کنیم و همه به همین تکرار دلخوشیم… می‌گه مسخره نیست که برای فرار از تنهایی به دنیای مجازی پناه می‌بریم که خودش منبع و منشاء تنهایی‌ه؟ آدمها چوب انتخاب‌های غلط خودشون رو می‌خورن… خب با هر جریانی که نباید همراه شد! آدمیزاد باید مستقل و شجاعانه با نادرستی‌ها مبارزه کنه. هر کدوم از ما در برابر خوشبختی جهان مسوول‌یم…

نگاه‌ش می‌کنم، انگار نازلی بیست سال پیش! پرشور و شاد با چشمهایی که برق می‌زنن و افکاری که می‌خوان دنیا رو تغییر بدن! یک آن به ذهنم می‌رسه که ای داد! تازه معنی نگاه‌های معلم‌های دبیرستان رو می‌فهمم… سفر اصفهان، تابستون، سال سوم دبیرستان، شبها توی اردوگاه کنار آتیش و نازلی که داد سخن می‌داد که می‌خواد بره سازمان ملل متحد و به خوشبختی جهان کمک کنه! سکوت همیشه حرفهای زیادی برای گفتن داره، به وقت‌ش تو صورتت فریاد می‌کشه…

ثروت

coin-1080535_1280

 

از خلال یک سخنرانی نوت برداشتم:

می‌گه ثروت با دارایی فرق می کنه. ثروت یک مرحله ی ذهنیه که باید کشفش کنید ولی دارایی رو می شه ملموس تعریف کرد.
تو میزان درآمد سه تا مرحله باید برای خودتون متصور بشید (هدف قرارشون بدید)

financial security
با پس انداز فعلی برای مابقی عمر نیازی به کار کردن و کسب درآمد برای گذران زندگی در حد رفع نیاز (خانه، ماشین، خوردن و آشامیدن و نیازهای اولیه) ندارید

financial independence
نیازی به کسب درآمد ندارید و با سود حاصل از سرمایه گذاری فعلی تمام هزینه های فعلی شما تا اخر عمر پوشش داده می شوند.

financial freedom
نیازی به کسب درآمد ندارید و با سود حاصل از سرمایه گذاری فعلی تا اخر عمر هرگونه هزینه ای بدون محدودیت پوشش داده می شود.

بعد اشاره می کنه این آخری اینقدر خوبه که اکثر مردم حتی به رسیدن بهش فکر هم نمی کنن چه برسه به سرمایه گذاری و قدم گذاشتن توی راه!

هیچ مقداری از پول شما رو ثروتمند نخواهد کرد اگر از نظر ذهنی به توانمندی مورد نظر نرسید!

کرگدن‌هایی که با کسی ندویدند!

rhino-102479_1280

به گمانم آخر همه ی این دویدن ها یک نقطه ی تاریک دهان باز کرده به نام میل به جاودانگی، رسیدن و حک شدن بر صفحات روزگار… می دویم و کف بالا می آوریم و می خواهیم و می خوانیم و می رویم… به امید خوانده شدن سر برمی گردانیم که شاید یک روز یک نفر از مابین همه ی نوشته های سیاه نانوشته های سپید را بخواند و بیاید و بماند و باز میل به جاودانه شدن تنوره می کشد. تمام نمی شویم، در شکل ها و مفاهیم تکثیر می شویم و خیال می کنیم این همه “بودن” لابد راه به جایی خواهد برد یا تقسیم این درد با تکثیر ممکن می شود که شریک شویم لعنت تازیانه ها را. فریب می خریم و سراب می فروشیم و می رویم… به تعداد تمام لبخندها اشک می ریزیم، به تعداد تمام اشک‌ها می میریم، به تعداد تمام این مرگ های زشت لبخند می زنیم، تو گویی که اسب عصاری با چشمهای باز… می چرخیم و سرگیجه می گیریم و دستهای همدیگر را محکمتر فشار می دهیم بلکه سرگیجه های مسری حالمان را نه که بهتر بلکه بدتر نکند. تاب می آوریم زیر باران ها و شلاق ها و توفان ها و ارشادها و نفس می گیریم که لابد وقتی زیر آب رفتیم ثانیه ای بیشتر شلاق کش بشویم و درد بودن را بیامیزیم با قطره های سرخی که از چشمهایمان می بارد. تبدیل می شویم …شاید به کرگدن هایی که با چشمهای سرخ، با تنی سنگین و روانی آشفته… تنها تنها تنها…و تاب می آوریم و تاب می خوریم و درد می کشیم و به سمت آن تاریکی دورازدست فریاد می کشیم و می دویم، با همان سرعت کرگدن های سنگین… یک روز صبح، همین که نازلی از خواب آشفته ای پرید، در رختخواب خود به کرگدن تمام عیار عجیبی مبدل شده بود.*

 

*«یک روز صبح، همین که گرگور سامسا از خواب آشفته ای پرید، در رختخواب خود به حشره تمام عیارعجیبی مبدل شده بود.» مسخ-کافکا

یادگیری موثر

book-2869_1280

من نوت رو درباره ی آموزش سازمانی نوشتم ولی به راحتی می تونید به بقیه آموزش های زندگی هم تعمیمش بدید… فقط قبلش از خودتون بپرسید هدف تون از “یادگیری” توی زندگی چیه…

یکی از نگرانی های من در مبحث مدیریت استعدادها پیشبرد سیستم ارتقا به شیوه ایه که علاوه بر آموزش مهارت های رفتاری، آموزش مهارت های فکری رو هم دربربگیره. معمولا در برنامه های آموزشی بر روی بهبود مهارت های رفتاری تاکید بیشتری می شه (شاید چون نتایج کوتاه مدت ملموس تری رو به ارمغان می یاره). شما به یک کارمند یاد می دید که چطور لبخند بزنه، چطور دست بده، چطور زبان بدنش رو کنترل کنه و …. اما به اینکه چقدر درباره ی دلایل این کار به طور کامل مجاب می شه و به انجام این کارها چقدر اعتقاد پیدا می کنه معمولا چندان توجهی نمی شه. در واقع آموزش ها در حد اطلاعات باقی می مونن و تبدیل به ارزش های فکری درونی نمی شن که متاسفانه نتایج منفی این موضوع معمولا خودشون رو در درازمدت و سر بزنگاه تصمیم های آنی و پراسترس یا سرنوشت ساز نشون می دن. فردی که بنا بر تشخیص و انتخاب اولیه و بعد از مدتها آموزش خاص به مقام مدیریت منصوب شده، دقیقا وقتی که باید تمام اون مهارت های آموخته شده رو به کار ببره و تصمیمیات حیاتی برای سازمان متبوعش بگیره، دچار تزلزل می شه و احتمالا تحت تاثیر عوامل بیرونی تصمیم های نادرستی اتخاذ می کنه که نتایج بسیار زیان آوری خواهند داشت. این چالش باعث می شه درصد باور مدیرهای کارکشته و باسابقه ی سازمانی به آموزش های مدیریتی بسیار ضعیف بشه و بعضا مورد قبولشون نباشه… خب! اینم یکی از دردسرهای شغل ما؛ مجاب کردن مدیران به موثربودن و ایجاد تغییرات مفید در سازمان!

آب

drops-of-water-578897_1920

پیشنهاد می کنم یک شب که دلزده‌یید، دنبال یه تلنگر برای فکر کردن می گردید یا از تکراری و مزخرف بودن زندگی به فغان اومدید، به این سخنرانی پناه ببرید… بشینید روی کاناپه، چای گرم بنوشید و در کنار ادبیات فصیح و نوازشگری که ذهن‌تون رو به بازی می گیره به تعریف دوباره ی “آزادی”، “جامعه” “پرستش” و “لزوم آموزش” در زندگی فکر کنید. با تصویرسازی های رنگین فاستر همراه بشید که چطور از توصیف دلمردگی های زندگی روزمره هدایت تون می کنه به انتخاب دیدگاه های متفاوت تر… و مست کلمات بشید

داستان اول سخنرانی رو حفظ کردم…سر بعضی کلاسهام تعریفش می کنم و هربار خودم هم از شنیدنش لذت می برم!

There are these two young fish swimming along, and they happen to meet an older fish swimming the other way, who nods at them and says “Morning, boys, how’s the water?” And the two young fish swim on for a bit, and then eventually one of them looks over at the other and goes, “What the hell is water?”

 

شادی

 

شادی

 

محقق های دانشگاه تگزاس نشستن مشخصات مواقعی که آدمها خیلی شادهستن رو درآوردن. کلی کار کردن اخرش یافته هاشون رو اینطور خلاصه کردن که  تنها زمانی واقعا خوشحال هستید که در حالت

FLOW

قرار داشته باشید یعنی گذر زمان رو حس نکنید، از توجه به خودتون غافل بشید و در لحظه حضور داشته باشید.

اولی همون شوخی مرتبط تئوری نسبیته که رواج داره، اینکه یک دقیقه چقدر طولانیه بستگی داره به اینکه با فرد دوست داشتنی هم کلام می شید یا روی یه تیکه آجر داغ نشستید.

دومی همون حالیه که می گیم از خودبیخود شدن…مثل وقتی که دارید کاری رو چنان با عشق انجام می دید که درد رو فراموش می کنید. مثلا من در بدترین حالت هم باشم وقتی درس می دم درد رو متوجه نمی شم و یا فراموش می کنم

سومی یا حضور در لحظه رها کردن ذهن از حسرت های گذشته و نگرانی های آینده ولو برای مدت کوتاهه…تمام تمرکز و انرژی رو برای انجام کاری گذاشتن…

این سه تا که جمع باشن در نهایتِ شادی خواهی بود…فارغ از اینکه چه کاری انجام بدی.
حالا هی از خودم می پرسم چند درصد این سی و شش سال زندگیم هرسه تا شرط فراهم بوده؟ می گفت اگر در هر کاری که انجام می دی ده هزار ساعت این حالت رو تجربه کنی در اون کار به نهایت توانمندی می رسی
Mastery
و گفت تقریبا ده سال طول می کشه …

شیوه های یادگیری ترجیحی

book-15584_1280

خیلی از داستان ها و خاطرات پدرمادرها با این جمله شروع می شه: زمان ما که… حالا منم توی سی و شش سالگی شاید اونقدری عمر کرده باشم که بخوام بگم زمان ما که اینقدر کلاس زبان نبود!

زبان انگلیسی یکی از کابوسهای زندگی من بود. کلاس سوم بودم که برای اولین بار پدرم اسم من رو نوشت توی تنها موسسه ی زبان کرج، موسسه ی طیرانی. کلاسها غروب بود، توی شلوغی و تاریکی زمستون. از مهرشهر کرج سه روز هفته باید می کوبیدم می رفتم خیابونی نزدیک میدون کرج که مغازه ها کله پاچه می فروختن و لباس نظامی و همین کافی بود تا برای من جای ترسناکی باشه. تنها نمی رفتم ولی حتی وقتی دست بزرگترها رو می گرفتم هم ترس رهام نمی کرد و همین بود که از همون اول کلاس زبان رفتن رو دوست نداشتم. (هنوز هم از میدون کرج بیزارم…هنوز هم کله پاچه فروشی ها سر جاشون هستن با ردیف سرهای بریده حیوانات که نگاه نافذشون تا عمق استخونت می ره و اون بوی وحشتناک لعنتی) اون کتابهای زشت و سیاه و سفید و معلمی که هی به ما می گفت آواز بخونیم و من که چون بلد نبودم، خجالتی بودم و در یادگیری همه چیز خوب جز زبان هم مزید بر علت شده بودن و کلا زبان شد کابوس زندگی! معلم ها در تمام سه ترمی که کلاس رفتم عملا توجه چندانی به من نداشتن چون نه تنها شاگرد تاپی نبودم که سر کلاس زبونم هم می رفت توی شکمم و صم بکم تخته سیاه رو نگاه می کردم. (من در کودکی و حتی همین حالا جزو پرحرف ترین انسانهای روی زمین بودم و هستم)
بعد از سه ترم البته کلاس های دیگه رو ترجیح دادم و تا مدتها به زبان فکر نکردم.

خاطره ی بد کلاس زبان توی راهنمایی با اون دفترچه های لغت که از هزارتا کلمه حتی یکی ش رو بلد نبودم ادامه پیدا کرد، به دبیرستان رسید و هربار من که محبوب معلم های ادبیات بودم، نمره های زبانم تعجب و عصبانیت رو روی صورت پدرم مهمون کرد تا دانشگاه.

ترم اول زبان عمومی برای اکثر همکلاسی های من زنگ استراحت و تفریح بود جز من که به جرات می تونم بگم تمام ترم از بیست و چهار ساعت قبل کلاس مریض می شدم تا چند روز بعدش. از استاد که تمام مدت من رو مسخره می کرد متنفر بودم. هربار وادار می شدم برم جلوی کلاس بایستم و هربار هیچی نمی گفتم و جلوی همکلاسی هام گریه م می گرفت. با اینحال این شکنجه ادامه داشت و هر جلسه مجبور بودم حساب پس بدم. یک بار هم که خارج از کلاس به استاد گفتم که از حرف زدن جلوی جمع خجالت می کشم (دروغ بزرگی بود، من همون موقع مجری کلی مراسم و سمینار و برنامه بودم ولی به زبان فارسی و نه انگلیسی) گفت اینقدر می کشونمت جلوی کلاس که دیگه خجالت نکشی.
زبان دانشگاه البته با یازده پاس شد. چند سال بعد هم در تلاش بیهوده با کلاسهای زبان و معلم ها و …گذشت تا اینکه چند سال بعد وقتی توی موسسه مشاوره مدیریت کار می کردم به تئوری انواع شیوه های ترجیحی یادگیری برخوردم.

بطور خلاصه افراد یکی از روشهای زیر رو برای یادگیری ترجیح می دن: دیداری، شنیداری و عملی

خیلی از ماها با دیدن یاد می گیریم. حرکاتی که در فیلمها نشون داده می شن، کلیپ های آموزشی، نمودارها، وقتی کسی یک عملی رو انجام می ده و ما به شیوه ی انجام اون کار نگاه می کنیم و…

بعضی ها با شنیدن یاد می گیرن. به پادکست های آموزشی گوش می دن، اهل موسیقی هستند و ترجیح می دن بار اول کسی بهشون بگه چه کاری رو چطور انجام بدن.

بعضی هامون هم با انجام دادن یاد می گیریم. ترجیح می دیم یه وسیله ی جدید رو بریزیم به هم، دل و روده ش رو دربیاریم تا بفهمیم چطور کار می کنه. شاید اگر کسی بهمون یاد بده هم تا وقتی خودمون با دستگاه ها سر و کله نزنیم چیز زیادی یاد نگیریم و ….

معمولا آدمها از تمام شیوه های یادگیری استفاده می کنن ولی شیوه ی یادگیری “ترجیحی” دارن یعنی با استفاده از اون شیوه بیشتر و بهتر و سریعتر یاد می گیرن. یکی از دلایلی که معلم ها حتما باید در مدرسه هر بحثی رو به هر سه شیوه ارائه بدن اینه که کلاسها از دانش آموزانی با شیوه های یادگیری مختلف تشکیل شده و لزوما شیوه ی یادگیری همه یکسان نیست.

القصه جنگ من با زبان انگلیسی ادامه داشت چون شیوه ی ترجیحی یادگیری من عملگراست و من با انجام دادن کاری اون رو بهتر یاد می گیرم و از پسش برمی یام. مثلا سوالات ریاضی رو حتما باید خودم حل می کردم تا یاد می گرفتم. همین بلا تو درس شیمی هم سرم اومد ولی خوشبختیم این بود که معلم شیمی داشتم که متوجه ماجرا شد و شروع کرد با شیوه های منحصر به فرد با من شیمی کار کردن (فرمولها توی درس شیمی آلی رو با خمیر بازی می ساختیم و تغییر می دادیم و تمام مساله ها رو اول خودم حل می کردم و ایشون فقط نگاه می کردن. همین سر و کله زدن و فکر کردن درباره ی راه حل منجر به این شد که توی کنکور شیمی رو نود و چهار درصد بزنم و مهندسی شیمی هم قبول بشم).

اما… خوشحالم که این جنگ با زبان انگلیسی بالاخره تموم شد. اومدم اینجا و مجبور شدم حرف بزنم و یاد بگیرم و اینقدر از خودم کلمات غلط و غولوط ساختم، اینقدر گرامرهای فضایی اختراع کردم و تصحیح شدم تا راه افتادم. امتحان آیلتس هم که دادم بالاترین نمره م همین حرف زدن بود و الان هم سر کلاسها انگلیسی درس می دم. ادعای زبان بلد بودن نمی کنم ولی تنها چیزی که می دونم اینه که گلیم خودم رو از آب بیرون کشیدم و اون چیزی که روزی کابوس من بود ابزاری شده برای کمک به امرار معاش…

این متن رو مخصوصا اینقدر قصه ی حسین کرد وار نوشتم که اگر بچه یی دور و برتون هست که در برابر یاد گرفتن درس بخصوصی مقاومت می کنه یا مطالب مربوط به درسی رو دیرتر یاد می گیره حتما به شیوه ی آموزشش توجه کنید. امتحان کنید ببینید به چه شیوه یی بهتر یاد می گیره. این جداست که هرکس در رشته یی استعداد بیشتری داره ولی درسهای مدرسه در حدی نیستن که بچه یی که ریاضی رو بیست می گیره فارسی رو چهار بگیره. اگر تفاوت مشهودی در نمرات مشاهده می کنید حتما به شیوه های آموزش هم فکر کنید.

پ.ن: هنوز از استاد زبان دانشگاه دلخورم….

شخصیت فردی و ارتباطات میان‌فردی

business-1012761_1280

 

شخصیت شناسی علمیه که این سالها بسیار مورد توجه و بحث قرار گرفته. تقریبا تمامی شرکت های معتبر دنیا از چند تست شناخته شده ی شخصیت شناسی مثل
MBTI
DISC
و… استفاده می کنن و نوع شخصیت شما تاثیر مستقیم در بدست آوردن شغل مورد نظرتون داره. با اینحال راستش رو بخواید من که سالهاست دارم تو این زمینه کار می کنم و شغل اصلی م هم همینه و دارم درباره ی شخصیت های مختلف آدمها تز می نویسم هم با همه ی تئوری های این مبحث آشنا نیستم. تو ویدیوی زیر سخنران تقریبا تلفیقی از چند مدل شخصیت شناسی رو خیلی خلاصه شده تحت عنوان یک مدل جدید ارائه می کنه و ربطش می ده به اینکه هرچقدر بیشتر به شخصیت خودتون و دیگران آگاهی داشته باشید اداره کردن و پیشبرد رابطه براتون راحت تر می شه. (که من خیلی باهاش موافقم)

اگر انگلیسی تون خوبه حتما خود سخنرانی رو ببینید. من مبحث رو خیلی تیتروار خلاصه کردم:

اسکات بنیانگذار بزرگترین کمپانی آموزش تکنولوژی در مینه سوتا و مشاور سازمانی ه. توی ویدیوی زیر توضیح می ده که چطور با شناخت خودمون و شخصیت خودمون و همچنین همکارانمون می تونیم روابط و ارتباطات و در نتیجه کیفیت زندگی رو بهبود ببخشیم.
نحوه ای که هر فرد هویت خودش رو تعریف می کنه در رفتار اون شخص تاثیر بسزایی می ذاره. هر روز صبح که از خواب بیدار می شیم با تصمیمی که درباره ی نحوه ی لباس پوشیدن مون می گیریم و اینکه کجا بریم چه کارک نیم و حتی خودمون رو چطور معرفی کنیم همه نشان از برداشت خودمون درباره ی هویت مون داره (آگاهی از خویشتن).  مشکل وقتی بروز می کنه که تصویری که ما از خودمون می بینیم معمولا با تصویری که دیگران از ما توی ذهنشون دارن متفاوته. قسمت بزرگی از رفتارهای ما نشات گرفته از ناخودآگاه ما هستند و اینقدر طبیعی به نظر می رسن که هیچ مشکلی باهاشون نداریم. در رابطه با دیگران ناخودآگاه ما اکثرا فرض های اشتباهی رو در اختیار ما می ذاره و ما بر طبق همونها قضاوت و رفتار می کنیم همین باعث به وجود اومدن تعارضات می شه. نکته ی کلیدی در موفقیت ارتباطات اینه که شما بیشتر از خودآگاه تون استفاده کنید و هر لحظه پیش فرض هاتون رو به چالش بکشید تا خودآگاه تون به جای ناخودآگاه براتون تصمیم بگیره.

برای اینکه کار شناخت آدمها و ارتباط گیری باهاشون راحت تر بشه معمولا علاقه داریم آدمها رو دسته بندی کنیم و در گروه های مختلف قرار بدیم. اسکات و همکارانش یه طبقه بندی جدید شخصیت شناسی رو از منظر میزان انرژی فردی و نحوه ی ابرازشون پیشنهاد می کنن که به طور خلاصه افراد رو در چهار گروه با رنگ ها و خصوصیات متفاوت قرار می ده

گروه قرمز آتشین، رقابت گرا، پرتوقع، انجام دهنده و هدفمند هستند و مشتاقند هرچه زودتر کارها رو به سر و سامون برسونن (به انجام دادن کارها بیشتر از افراد توجه می کنن، بهشون وظیفه گرا هم می گیم)

گروه زرد آفتابی، اجتماعی، پرنفوذ، رهبر، انرژی بخش و مجاب کننده هستند (به روابط بیشتر توجه دارند، معمولا مردم دارن، خوش بین هستند و بین مردم محبوبن)

این دو گروه بالا معمولا برونگرا هستند. دو گروه پایین معمولا درونگرا هستند.

گروه سبز زمینی، مهربان، آرام، پرحوصله و حمایتگر هستند.

گروه آبی، رسمی، محتاط، قانونمند و تحلیلگر هستند و مایلند در چهارچوب تعیین شده حرکت کنند.

اینجا اسکات بعد از معرفی کردن خصوصیات هر دسته هشدار می ده که کسی که به شخصیت خودش اگاهی نداشته باشه ممکنه ازش نتونه در راستای ایجاد انرژی مثبت و رفتارهای سازنده استفاده کنه و به سمت رفتارهای مخرب و افراطی پیش می ره که در روابطش با دیگران تاثیر منفی خواهد گذاشت.

در انتها اسکات پیشنهاد می کنه خودتون و دیگران رو بشناسید، از توانمندی ها و محدودیت های همدیگه آگاه بشید و بدونید چطور باید با هر گروهی ارتباط برقرار کنید و عمل کنید.

یه بازی بامزه در اول صحبت هاش هست. می گه هر کسی خودش رو یک جور تعریف می کنه، با شغلش یا نقش هایی که تو زندگی داره یا… می گه یه صفت به خودتون نسبت بدید که با اول اسم خودتون شروع شده باشه (مثلا من بگم  نازلیِ ناتمام بس که پروژه ی ناتمام دارم این روزها ولی خب البته ترجیح من نازلیِ نازنین یا نازلیِ نترس هست بیشتر) و دلیل این سوال هم اینه که شما به شیوه ی جدیدی درباره ی خودتون فکر کنید و از قسمت خودآگاه مغزتون کمک بگیرید چون معمولا ما در برآوردهای شخصی چندان علاقه ای به نگرش جدید نداریم و طبق عادت عمل می کنیم. راستی شما با چه صفتی خودتون رو خطاب می کنید؟