باغبانی

باغبانی به عنوان یکی از آخرین علایق شکوفا شده ی من این روزها نقش بسیار پررنگی در ایجاد انگیزه و انرژی و برطرف کردن رخوت و سستی مخصوصا صبحها ایفا می کنه. هر صبح که چشمهام رو باز می کنم و بیش از سی گونه مختلف گیاهی رو جلوی پنجره می بینم که با رنگهای زیباشون به من لبخند می زنن، با رغبت بیشتری از خواب بیدار می شم و می رم سراغ بالکن بزرگتر که گل و گیاه های متنوع تری داره و هر کدومشون یک جور به آدم سلام می کنن و خوش آمد می گن. گرچه من از وقتی یادم میاد عاشق گیاه و سرسبزی بودم، پیوند زدن باغبانی با فعالیت های خیریه و راه انداختن یک قسمت کوچیک مخصوص باغبانی در مرکز بازیافت محله و کسب درآمد برای حیوانات بی سرپرست باعث شده حتی باغبانی من هم جهت و هدف خاصی پیدا کنه و من مشتاقانه به انتظار رشد گیاه ها و فروششون به دیگران بشینم.

امروز که این مقاله در مورد ارتباط باغبانی و رهبری رو خوندم دیدم بعضی از نکاتی که ذکر کرده رو چقدر خوب متوجه می شم چون کاملا باهاشون زندگی کردم و اصلا با این مفاهیم و تفکر بیگانه نیستم. چه خوب که همفکریم و چه بهتر که کسی این رو نوشته تا من یه ترجمه آزاد ازش رو اینجا بذارم:

لینک مطلب اصلی:
https://www.entrepreneur.com/article/313558

اول. برنامه ریزی (طراحی) برای هدف نهایی مشخص و زمان بندی معین

داشتن یک باغ زیبا متضمن دونستن اینه که عملکرد تخمینی هر گیاه به تنهایی چطور در نهایت روی عملکرد کل مجموعه اثر می ذاره. شما باید برای یک مدت زمانی مشخص طرح داشته باشید. فقط همین که بخواید سبزی بکارید کافی نیست. شما باید بدونید چه سبزی هایی می خواید و کدومشون تو تابستون و کدوم یکی تو پاییز محصول می دن یا تو بهار سال بعد قابل برداشت هستند.
در کسب و کار هم روند شناخت اهداف و نتایج نهایی از ابتدا، بر شیوه طراحی مراحل تجارت و رشد اون اثر مستقیم خواهد گذاشت. در هر مرحله باید به شیوه رشد هر دپارتمان و کل مجموعه همزمان فکر کنید و اینکه استراتژی رشد هر محصول (یا سرویس) چطور بر روی نتیجه نهایی درآمدزایی و بازده سرمایه گذاری شما تاثیر خواهد گذاشت. راه های زیادی برای پیش بینی و طرح و برنامه وجود دارن ولی اکثر اونها بر یادگیری از درسهای گذشته و حدس زدن فرصتهای آینده متمرکز هستند.
یک راه خوب برای این کار اینه که به اهداف کلیدی و نتایج دلخواه و کارهایی که برای رسیدن به اون اهداف باید انجام بدید فکر کنید. بعضی شرکت ها روی محصول یا خدمات یا سرعت رشد تمرکز می کنند. بعضی باغبانها روی گیاهان خاص، جاهای مشخص یا رشد گیاهان تمرکز می کنند. هدفتون هرچی که باشه، شناسایی اونها در اول کار و طراحی راه های رسیدن به اهدافتون مهمه. وقتی در حین کار هستید از انجام تغییرات نترسید ولی همیشه مطمئن باشید که راه و نقشه ای برای خودتون دارید. در باغبانی آب و هوا و طبیعت راه های مختلفی برای سورپرایز کردن ما دارن ولی ما همچنان به تغییر دادن برنامه ها و برگشت به سمت اهدافمون ادامه می دیم تا گیاه ها بهترین رشد رو داشته باشن.

دوم. جا برای تجربه باقی بذارید.
ما هر سال چندتا گیاه ثابت می کاریم مثلا خیار و کدو و بروکلی. می دونیم که چه چیزهایی احتیاج دارن (چقدر نور و رطوبت و نوع خاک و…) و می دونیم محصول نهایی کی می رسه و آماده خوردن می شه. ما هر سال اونها رو می کاریم و نود و نه درصد مواقع محصول به اندازه معین و در زمان مشخصی داریم.
ولی هر سال ما یه محصول جدید رو به عنوان تجربه امتحان می کنیم (مثل ریسک در سازمانها). امسال کلم قمری هم کاشتیم با ذرت. ذرت عین لاستیک شد ولی کلم قمری ها خیلی خوب شدن و می خوایم باز هم بکاریم. گرچه ما چند دلاری که بابت بذر ذرت داده بودیم رو از دست دادیم و چیزی هم گیرمون نیومد ولی خب کلم قمری ها جواب دادن. از همه مهمتر اینکه به اون محصول همیشگی مون آسیبی وارد نشد و تجربه ما به درد سالهای بعدی هم می خوره.
خلق فضای لازم برای تجربه های جدید چیزیست که تجارت شما را تبدیل به یک کسب و کار برنده و کارکنان شما را تبدیل به افراد شاد و مولد می کند. در شرکت ما، ما شب های دورهمی داریم به نام هاکاتون برای اینکه تیم تکنولوژی ما ایده های بدون سانسور و خلاقانه خودشون رو مطرح کنن. طی همین جلسات ما راه های باورنکردنی جدید برای انجام کارها پیدا کردیم ضمن اینکه افراد بدون اینکه خودشون مورد قضاوت واقع بشن ایده هاشون رو مطرح می کنن. بودجه ای که به این کار اختصاص داریم یک درصد هست و ما این ریسک رو قبول می کنیم که ممکنه موفق بشیم یا شکست بخوریم.
در هاکاتون ما نه فقط راه های جدید برای انجام کارها پیدا می کنیم، این رو هم به کارمندهامون نشون می دیم که نوآوری و خلاقیت در شرکت ما پاداش به همراه داره. ساختن چنین فضایی در ابتدای کار بسیار سخته ولی بسیار کم هزینه ست. ما از مشتری هامون غذا سفارش می دیم یا بازی می کنیم و به کارمندها که شب و روز با هم کار می کنن انگیزه می دیم و فرهنگ نوآوری رو در شرکت حمایت می کنیم.

سوم. بدونید کی باید دست نگه دارید و کی باید کاری انجام بدید.
در باغبانی باید همیشه چشم به محصولاتتون داشته باشید که ببینید چه چیزی روی هر گیاه جواب می ده و چه چیزی رو باید حذف کنید. این تابستون ما چند بار مجبور شدیم بوته کدو رو هرس کنیم تا جا برای خیارها باز بشه. گرچه ما ارشد خوب بوته کدو خوشحال بودیم، خیار هم نیاز داشتیم و نمی تونستیم بذاریم سهم جا و غذای اون رو بگیره. هر گیاهی دوره رشد و نیازهای خودش رو داره و باید طبق نیازهاش بهش رسیدگی بشه اما این قضیه باید با توجه به کل باغ باشه و محصولات دیگه رو تحت الشعاع قرار نده.
در کسب و کار هم شما باید به رشد و نیازهای هر محصول یا خدمات به طور جداگانه توجه کنید ولی باید به اثر وجود اون محصولات و خدمات بر بقیه تولیدات سازمان هم توجه کنید. هر دپارتمان نیازهای خودش مخصوص خودش رو از نظر کوددهی و هرس کردن داره که اگر بهشون درست توجه نشه به بقیه قسمتها آسیب می رسونه.
یک مثال خوب می تونه این باشه که رشد محصولات و بازاریابی شما می تونه به قسمت مشتری مداری سازمان فشار بیاره پس پیدا کردن راهی برای اینکه رشد قسمتهای دیگه مزاحم این قسمت نباشه کلیدی و بسیار مهمه. همینطور اگر شما بخواید روی بازاریابی تمرکز کنید باید حتما روی محصولات خودتون هم توجه کنید.

مثل باغبونی، درک ساز و کار و رابطه بین قسمتهای مختلف شرکت کلیدی و بسیار مهمه. در واقع مهمه که شما به هدف نهایی و کلی برسید، از تمام قسمتها سبزی دلخواه برداشت کنید نه فقط یک نوع گیاه یا محصول

و من همچنان یاد می گیرم

یاد گرفتن در تمام مراحل زندگی و تا آخر عمر یکی از شعارهای اکثر کارآفرینها و افراد موفقه. می گن که شما در هر موقعیتی در دیدار با هر فرد جدید یا مواجهه با هر اتفاقی باید از خودتون بپرسید من چی می تونم یاد بگیرم از وضعیت فعلی…
در کنارش همه جا می خونیم که می گن نذارید تجربه ها شما رو تلخ تر کنه بلکه بهتر بشید و یاد بگیرید و به کار ببندید و…

پیاده کردن درسهایی که از بقیه می گیریم و تجربه های زندگی از دید من انرژی زیادی می خواد. نه تنها باید برنامه جدید رو توی ذهنت نصب کنی، باید قدیمی ها رو هم تا حدی غیرفعال کنی و پاک کنی و حتی سیم پیچی ها رو باز کنی دوباره ببندی. بدتر اینکه با یک بار نصب کردن کار تموم نمی شه و باید بارها تکرار کنی تا کامل نصب بشه و به برنامه قدیمی برنگردی. اکثر آدمها اینقدر انرژی مثبت صرف خودشون نمی کنن. یک دلیلش شاید این باشه که ما راحت طلبیم یا اینکه فکر می کنیم نمی ارزه یا دید دراز مدت نداریم یا حتی اینکه می ترسیم از همین که داریم هم باز بمونیم…

بعضی تجربه ها و درسها خیلی تلخ هستن. می برن و می شکنن و می سوزونن و می رن… وقتی درس رو یاد می گیری بهای چنان سنگینی براش پرداختی که خودت هم سرگیجه می گیری. مثل اینها که با مردن کسی یاد می گیرن به بقیه بگن دوستت دارم…
مثل من که این چند روزه یاد گرفتم بعضی از این داوطلبها که من دارم باهاشون کار می کنم و سنگ پناهنده ها رو به سینه می زنن فقط تا جایی کمک می کنن که خودشون تو ساحل امن ایستاده باشن و یه کمک کوچیک رو هی بزرگ و بزرگتر می کنن و در نهایت در اوج بدبختیو نیاز طرف رو تنها می ذارن.

با بلاهایی که سر صالحه اومد و امتناع بقیه از کمک کردن حس تنهایی من هزار برابر بیشتر شد. با خودم می گم اگر سازمانهای بین المللی با اینهمه ادا و اطوار اینجور از پذیرش دیگران شونه خالی کنن، دیگه چه امیدی به انسانیت و نجات بشریت و این حرفها هست؟

دارم روی کلیدهای سیاه پیانوی زندگی قدم برمی دارم… کلیدهای سفیدی هم اگر هست اینقدر کمرنگ و کم تعداده که فعلا هیچی نمی بینم… درسهای جدید زندگی بهم نشون می دن که چقدر جای خالی آدمهای واقعی و دلسوز و به درد بخور پررنگ و زیاده و چرا این کارهای خیریه راه به جایی نخواهند برد و …. دارم چی کار می کنم؟

چمن های سبز

دوست انگلیسی من که خونه و باغی بزرگ و سرسبز و دو تا سگ خواستنی داره (که بارها همه دور و وبری ها حسرت داشتنش رو خوردن) امروز اومده به من می گه گفتم زودتر بیام بشینم تو خونه تو (خونه صد متری آپارتمانی قدیمی من که توش یه چیز لوکس پیدا نمی کنی و از دید خودم معمولی ترین نقطه امن دنیاست) از آرامش اینجا لذت ببرم… چمن های خونه ی همسایه ها نه فقط تو ایران که همه جای دنیا همیشه از چمن های خونه خودمون سبزتره… سبز پررنگ!

*********************

بعدانوشت: دلم برای اون خونه تنگ شده. خوشحالم که تا وقتی خونه ای داشتم مامن خیلی ها بود.

حق

این روزها بیش از هر چیز دیگه به معنای مضمحل شده ی کلمه ی حق فکر می کنم. از اینکه ما آدمها حق همه رو تو این زمین زشت خوردیم، جای حیوانات رو تنگ کردیم و گیاهان رو کشتیم و پلاستیک به خورد نهنگ ها دادیم بگیر تا اینکه حق حیات رو از همدیگه می گیریم و به کشتی پناهجوها اجازه کناره گیری نمی دن و کشتی ها توی دریا غرق می شن و ماموران مرزی آمریکا بچه ها رو از مادرها جدا می کنن و ماموران مرزی فرانسه به بچه های پناهنده ها تجاوز می کنن و کمپ ها رو می بندن و آدمها هی هر روز بچه به دنیا میارن و یهو بدون مقدمه دست شیش تا بچه رو می گیرن راه میفتن می رن تو قایقی که بیست نفر ظرفیت داره دویست و هفتاد نفر سوار می شن و میان اینور چون اینجا کار بهتر پیدا می شه و تو خیابون می خوابن و بچه هاشون از گرسنگی و گرما می میرن و به دخترک هفت ساله تجاوز می شه و مادر بی خیال می گه باید یاد بگیره تو این دنیا زندگی کنه…

هر قصه روی روح من یه زخم به جا می ذاره و این زخم ها از بس هزار باره سر باز می کنن بوی چرک و کثافت شون دنیام رو برداشته. سالها پیش وقتی همه می گفتن برو پزشک شو گفتم من دلم شغل شاد می خواد نه سر و کله زدن با بدبختی مردم و حالا می بینم که دنیا رو بدبختی برداشته… من که به خودم می گفتم برم یه کار کنم مردم حس رضایتشون از زندگی بره بالا، خودم افتادم ته منجلاب دست و پنجه نرم کردن با بدبختی ها و از همه بدتر رضایت این ملتِ تسلیم به هرچه پیش آید…

بر خلاف مسیحی ها اعتقاد ندارم که روح باید زجر بکشه تا پاک و طاهر بشه، بر خلاف بودایی ها هم به تناسخ اعتقاد ندارم که بگم این ضربه های شلاق زندگی که به روحم وارد می شن کفاره گناهان زندگی قبلی من هستن و در زندگی بعدی پاک خواهم شد، کلا به روح اعتقاد ندارم که بخوام حالا به قبل و بعدش معتقد باشم و حالا تمام بدنم درد می کنه… بدنم از عفونت روحم درد می کنه و من مارمولک های روی دیوارها رو می شمرم…

انگار تاج خار روی سرم گذاشتن….

قراردادهای بی قرار

از خلال همصحبتی با یک دوست

من تاریخ جوامع و تمدن و اینها رو سالها پیش خوندم ولی یادم نیست دقیقا از کی تک همسری رواج پیدا کرد بین انسانها…. ولی به هر حال یه قرارداده از دید من. هر دو طرف می‌تونن انتخاب کنن به این قرارداد وضع شده توسط انسانها پابند نباشن ولی از دید من مهمه که این هم خودش یک قرارداد باشه یعنی دو طرف آگاه باشن. مشکل من با کسانیه که وارد قرارداد تک‌همسری می‌شن و بعد از اون قرارداد بیرون می‌زنن… خب خونه رو بفروشی دیگه بخوای فسخ کنی باید جریمه بدی. نمی‌شه بفروشی خودت هم باز بشینی توش که. قرارداد تک‌همسری هم همینه، یا توش هستی بهش وفاداری یا توی قرارداد دیگه‌ای هستی به اون قرارداد دیگه وفاداری…. من واقعا با قراردادها مشکل ندارم، با دور زدن قراردادها مشکل دارم
***********

یک بار این رو در مورد یک کیس در آلمان گفتم، ملت قیامت کردن. مادر و پسر با هم ازدواج کرده بودن. گفتم اینکه شما با محارم خودت (تو اصطلاح ما حالا وگرنه اونها که محرم نامحرم ندارن) ازدواج نکنی یا رابطه جنسی نداشته باشی یک قرارداد بشری هست و در طبیعت قانونی نیست که منعت کنه… علم ثابت کرده مضرات داره ولی به هر حال به طور طبیعی دکمه‌ای تو آدم نیست که بگه فلانی ننه ت هست، نخواب باهاش…. اینها آموختنی هست و قرارداد بشریه. فقط در صورتی باید مجازات بشه که علی‌رغم میل یکی از طرفین صورت گرفته باشه، وقتی هر دو راضی هستن مانعی نیست

قشقرقی کردن ملت که تو هرج و مرج طلب هستی و تو حالیت نیست و تو بیماری و فلان…. اینه که کلا لال می‌شم در برابر بقیه که متهم نشم به بیماری
************

باید ببینی قراردادی که توش هستی چه مدلیه و تو چهارچوب اون قرارداد حرکت کنی، نوع اون قرارداد هست که خط قرمز می‌ذاره
*************

مشکل اینه که خیلی از آدمها حتی خودشون هم نمی‌دونن چی می‌خوان. طرف یه چیزی رو قبول می‌کنه، بعد که انجام می‌دی می‌گه آره من قبول کردم ولی فکر نمی‌کردم تو انجامش بدی. الان خودم با احساس خودم نمی‌تونم کنار بیام
آدمیزاد همیشه پیچیده‌ست، تکلیفش با خودش روشن نیست چه برسه با یکی دیگه
************

الان که فکرش رو می‌کنم، خیلی غمگین‌کننده‌ست… اینهمه چیزهای خوب برای لذت بردن وجود دارن ولی ماها هی قانون پشت قانون درست کردیم لذت رو محدود کردیم گذاشتیم تو چهارچوب… مزخرف شد همه‌چی

************************

بعدا نوشت: ذات آدمی چهارچوب طلبه انگار…. هی منطقی فکر می کنی اخرش هورمون ها می زنن بالا، باز همون تصمیم احساسی رو می گیری… بعضی وقتها احساسی مازوخیستی حتی!

تخیلات خشکیده‌ی یک آفتابگردان‌ خوشحال

برای مامان عکس گل و گیاه های توی ایوون نقلی‌م رو فرستادم می‌گم
ببین چه قشنگن
می‌گه عجب گل عجیب غریب و خوشگلی داده، گلهاش شبیه برگ هستن که!

می‌گم مامان این قرمزه “بِگونیا”ست، گل نیست که، گیاهه خودش به تنهایی… چون رطوبت و سایه دوست داره قایمش کردم زیر برگهای بقیه گیاه‌ها…. بعد یه مکث یهو می‌گه: “عین زنهای قدیم… راستی این دختره که با….”

فکر می‌کنم: زنهای قدیم تو سایه بودن رو دوست داشتن لابد… به سر و صورت آفتاب‌سوخته خودم نگاهی می‌ندازم با خودم می‌گم قدیم خشکسالی نبود که، برگ و بار اینقدر زیاد بود از زیر سایه وقت نمی‌کردی دربیای اصلا… نهایت تو اون رطوبت، زیر اون همه سایه لپ‌هات گل می‌نداختن، وقت برای چیز دیگه نبود کلا!

** بگونیاها دوست ندارن آب بپاشی روشون، باید یه بشقاب پر آب کنی بذاری زیر گلدون، خاک آب رو به قدر احتیاج بکشه به جونش….

چرا نمی میریم پس؟

تو خبرها نوشته بود
مادر نود و هفت ساله، رفته عیادت دختر هفتاد و نه ساله‌ش تو بیمارستان.

دیشب یکی از دوستان جنگل‌نوردی در کمال خونسردی تعریف می‌کرد که هفته پیش انگلیس بودم، مراسم دفن پدرم. طبق معمول که همه‌ی موارد خانوادگی برای من با احساسات شدید و غلیظ همراهه، گفتم ای وای متاسفمممممم و آماده برگزاری مراسم قطره اشکی و خاطره‌ای و کمی بغل و سر بر شانه و اینها بودم که طرف گفت صد سال و دو هفته‌ش بود، دو سال آخر روزی بیست ساعت می‌خوابید و فقط برای غذا بیدار می‌شد. زیاد هم زندگی نمی‌کرد در واقع، زنده بود فقط… از پله افتاد مرد.
مادرم سال بعد صد ساله می‌شه. نفر بعدی مادرمه تو صف مردن ولی فکر کنم یکی دو سالی زنده بمونه هنوز، بدنش خیلی قویه…
و بعد موضوع عوض شد کلا به دریافت نامه تبریک صد سالگی از ملکه انگلیس و…
چنان طبیعی و عادی بود این سیر زندگی که یاد خودم افتادم که هنوز هر بار آمبولانس تو خیابون و بیابون می‌بینم اشکهام سرازیر می‌شه که شاید مادربزرگی تو آمبولانس در حال جون دادن باشه…

نمی‌دونم جادوی عمر دراز بود که طرف اینقدر خونسرد بود یا من هنوز یاد نگرفتم حفره‌های خالی قلبم رو یه جا قایم کنم یا حداقل با زندگی روزمره پرشون کنم یا چی…. از وقتی دنیا میاییم، می‌فهمیم که مرگ هست ولی لابد نمی‌فهمیم، فقط می‌دونیم… فهمیدن همون لحظه اتفاق میفته که درد پاره شدن قلبت هزار بار به جونت می‌ریزه و هیچ‌وقت هم قدیمی نمی‌شه….

ما چپ دستها

زمان قدیم (همین چند سال پیش) چپ دست بودن جزو اختلالهای فیزیکی قلمداد می شد. تو برگه امتحانی هم همیشه ما باید کنار سوالهای دیگه در مورد معلولیت می نوشتیم که آیا چپ دست هستیم یا نه! حدود ده تا پونزده درصد جمعیت انسانها رو چپ دستها تشکیل می دن در حالیکه تقریبا اکثر محصولات برای راست دستها طراحی می شن و ما هی باید یاد بگیریم که چطور با محصولات مناسب راست دستها ولی با دست چپ کار کنیم! (تعجبی نداره من اینهمه طرفدار اقلیت ها هستم، خودم هزار جوره تو هزار گروه اقلیت می گنجم…یکیش همین چپ دستی).

حالا چند ساله دارن سعی می کنن به ما احترام بذارن چهار تا تحقیق بکنن رو ما ببینن این موجودات چی می گم چرا فرق دارن. اینها هم نتیجه های تحقیقات اخیر:

تحقیقات نشون می دن چپ دستها

اول. سریعتر اطلاعات رو در مغزشون پردازش می کنن و سریعتر فکر می کنن

دوم. موقع انتخاب، چپ ها رو بیشتر انتخاب می کنن! مثلا بین دو تا عکس خوب و و بد عکس سمت چپی رو به عنوان خوب انتخاب می کنن معمولا! برای همین می گیم تمایل به انتخاب چپ دارن (تو بازاریابی و تبلیغات به طور مشخص خیلی مهمه این مساله) مخصوصا وقتی بخوایم گولشون بزنیم محصول ما رو بخرن.

تو بعضی ورزشها چپ دستها بهتر عمل می کنن مثل راگبی. بیست و پنج درصد بازیکنان راگبی چپ دست هستن…

احساسات خودشون رو متفاوت مدیریت می کنند یعنی بیشتر از نیمکره راست استفاده می کنن برای مدیریت استرس و اضطراب. اهمیت این موضوع اینه که داروهایی که برای اضطراب و کنترل استرس تجویز می شن روی نیمکره چپ اثر می ذاره، در واقع داروی اشتباهی تجویز می شه برای چپ دستها!

خلاقتر هستن
چپ دستها در تفکر واگرا (یافتن راه حل های کاملا متفاوت برای یک مساله یکسان) موفق تر عمل می کنن

یعنی خلاصه کنم تحقیقات می گن دنیا رو بدین دست ما چپ دستها، آسوده بخوابید که ما دنیا رو گلستان کنیم براتون….بس که خوبیم ما!

لینک مطلب اصلی

https://www.huffingtonpost.com/entry/left-handed-personality-psychology_us_58331757e4b058ce7aac163a?utm_campaign=hp_fb_pages&utm_medium=facebook&utm_source=lifestyle_fb&ncid=fcbklnkushpmg00000032

جدال ناتمام احساسات درونی

پیچیدگی مقوله ی احساسات آدمی و نحوه کنترل اونها روز به روز برای من جذاب تر می شه. اخیرا کتابی سفارش دادم در همین باره و بی صبرانه منتظرم دریافتش کنم و اینجا بنویسم مطالبی که برام جالب تر هستند. نحوه مدیریت احساسات دیگران حداقل دو ساله که به شکل بسیار پررنگ تری در قالب هیات اجرایی و کمیته های مختلف کلاب های متفاوت برای من رنگ و بوی جدی تری گرفته. می بینم که چطور آدمها با خودخواهی های باورنکردنی خودشون رو در هر چیزی محق می دونن و خیلی ها حاضر نیستند به طرف دیگه ی قضیه هم نگاهی بندازن. کج خلقی های باورنکردنی و کودکانه ای در رفتارها می بینم که شگفت زده و در عین حال ناامید می شم و… اوایل می گفتم خب من که مادر کسی نیستم بهش رفتار کردن یاد بدم یا اینکه من که توان تغییر آدمها رو ندارم یا نهایتا گزینه ی دوری گزیدن رو انتخاب می کردم ولی واقعا این استراتژی ها در دراز مدت جوابگو نیستند و برای رهبری و مدیریت باید فکر دیگه ای کرد.
یکی از چیزهایی که به نظرم رسید این بود که شیوه های تاثیرگذاری بر دیگران رو جدی بگیرم (این عبارت مدیریتی این کار هست که اصطلاحا رنگ و لعابش دادیم و قشنگ و مدرنش کردیم) و یا به عبارت عامیانه آدمها رو به راهی که خودم می خوام بکشونم بدون اینکه بدشون بیاد و مقاومت کنن یا حتی بعضی وقتها خودشون متوجه بشن که من ایده م رو بهشون القا کردم یا حرفی که می زنن همون حرف منه. در نگاه اول خیلی دیکتاتوری و نفرت انگیز بود برای من این کار! کشوندن آدمها به جایی که “من” می خوام و وادار کردنشون به اینکه کاری که “من” می گم رو انجام بدن چه فرقی با بردگی داره؟ حالا مستقیم یا غیرمستقیم… ولی بعد فکر کردم اصلا کل دنیا رو این پایه ی “فروش” بنا شده، فروش عقیده ی خودت به دیگران و اونها رو به راه خودت کشوندن. هرچقدر قویتر و بانفوذتر باشی آدمهای بیشتری دلشون می خواد به حرفت گوش بدن فارغ از اینکه چی می گی حتی!
برخلاف اونچه که به ما یاد دادن دیکتاتور بودن بسیار زشت و نفرت انگیزه، تحقیقات نشون دادن آدمهای خودشیفته و خودخواه در عمل به موفقیت های بیشتری در زندگی می رسن و زندگی دلخواه تری دارن.
(توضیح اینکه خودخواهی وقتی شکل افراطی می گیره به حالت ناپسند مطرح می شه وگرنه تمام ما رگه هایی از خودخواهی رو به طور طبیعی در خودمون داریم و امکان نداره بگیم کسی اصلا خودخواه نیست. اینجا وقتی از خودخواهی حرف می زنم، جنبه ی مثبت حفظ و حمایت کردن از خود و خویشتن (روح و روان) مطرحه نه لزوما آزار دادن دیگران و نابود کردن حق و حقوق اونها.)

به شخصه، برای من که متاسفانه از طرف دیگر بوم یعنی دیگرخواهی افتادم، خودخواه شدن بسیار سخته. به دلایل متعدد از جمله تاوان های وحشتناکی که بخاطر این خصیصه ی ویرانگر پرداختم مدتیه تصمیم گرفتم خودخواهانه تر عمل کنم و در هر کاری اول ببینم نفع کار برای من چیه و از هر موضوعی چه سودی می تونم ببرم. اعتراف می کنم این کار از کار کردن در معدن هم سخت تره. یعنی شما در هر لحظه ای که تصمیم می گیرید، دایم باید ارزشهای نهادینه شده ی چهل ساله رو پس بزنید و علاوه بر اینکه به شیوه جدید تصمیم می گیرید، فکر و عمل می کنید با حس گناه هم کنار بیایید.

علی ایحال، این یک ماه اخیر که اینطور عمل کردم (سعی کردم تاتی تاتی کنم البته) نتایج اینها بودن

کمتر در درون خودم غر می زنم چون توقعم از بقیه کمتر شده. با خودم می گم خب اونها هم بر اقتضای منافع خودشون عمل می کنن پس جای گله ای نیست

تا حدی دایره نفوذم رو گسترش دادم و یکی دو بار این عبارت مناسب رهبری گروه و تاثیرگذار رو از عملکردم بازخورد گرفتم

کمتر به خودم سخت می گیرم، با خودم مهربون تر شدم

در این راه خوندن مطالب مختلف بسیار به تغییر روحیه من کمک کرد. یکی هم نگاه کردن به سخنرانی خانم برت در تد که من رو به فکر فرو برد و همچنان دلم می خواد چند بار دیگه نگاهش کنم و مطالبش رو با دقت دنبال کنم.
حالا ته هر بار خوندن این مطالب می گم کاش روانشناسی خونده بودم و این مطالب رو حرفه ای دنبال می کردم ولی باز به یاد دوره ی تغییر ذهن پروفسور باربارا اوکلی* می افتم و با خودم می گم اگر این راه رو نیومده بودم الان درک متفاوتی از قضایا داشتم پس بهتره که شکرگزار باشم…

اسم کتابی که سفارش دادم و منتظرش هستم اینه

How Emotions Are Made: The Secret Life of the Brain
Barrett Ph.D, Prof. Lisa Feldman

***********************************
دوره فوق العاده عالی تغییر ذهن پروفسور اوکلی رو از توی کورسرا می تونید پیدا کنید.

Mindshift
https://www.coursera.org/learn/mindshift/home/welcome

باغبانی مردمی

دوستان متفاوتی در گروه های مختلف دارم که زندگی من رو رنگین کمونی کردن مثلا دوستانی در گروه های مختلف باغبونی که از مجازی فراتر رفتیم و ماهی یک بار همدیگه رو می بینیم و تا ساعتها حرف می زنیم از گیاه و باغبونی و سبز و سبز و سبز … بعضی وقتها بقیه آدمها ما رو نمی فهمن و متعجب می شن که چطور می تونی چهار ساعت از گل و گیاه حرف بزنی ولی واقعیت اینه که همین حرفها و تبادلات و همراهی ها که با تبادل گل و گیاه هم معمولا همراه هست به نوعی تراپی و درمان یا فرار از استرس و زندگی روزمره محسوب می شه و به شکل محسوسی موقع خداحافظی همگی شادتر هستیم.

چند روز پیش که از یکی از همین دورهمی ها برگشته بودم یکی از کم حرف ترین افراد گروه برام پیام داد که آیا اجازه دارم حرفهات رو در وبلاگ باغبونی خودم نقل قول کنم؟ و بعد این مطالب رو فرستاد برام که تایید کنم و بذاره توی وبلاگش. خودم جا خوردم از اینکه وسط مکالمات نگهداری از گل و گیاه باز برگشته بودم به مردم شناسی و روانشناسی و آدمها چقدر دقیق به حرفهای من گوش دادن! نکاتی که برام فرستاده بود:

۱. صرف خرید گیاه و مخصوصا گیاه های گرون شما رو باغبون نمی کنه ولی درک شیوه تعامل با گیاه ها چرا. شما می تونید تعداد محدودی گیاه داشته باشید، به خوبی ازشون نگهداری کنید و در موردشون چیزهای جدید یاد بگیرید و به دیگران یاد بدید و یک فرد مطلع در مورد باغبانی باشید یا صرفا خریدهای گرون و پشت سر هم انجام بدید و هر بار با بی تفاوتی و عملکرد نامناسب گیاه ها رو بکشید. البته که می شه باز هم گیاه های جدید خرید ولی شما رو باغبان نمی شه به حساب آورد، نهایتا یک جمع آوری کننده و علاقمند به داشتن کلکسیونی از گل و گیاه هستید.
دو کلمه کلیدی اینجا
gardener
Collector
هستن.

۲. قبل از خرید و به خونه آوردن هر گل وگیاهی فکر کنید ببینید آیا شرایط لازم برای نگهداری از اونها رو دارید یا خیر. فقط به صرف خوش اومدن گیاه رو خریدن پاسخی به حرص و طمع شماست نه به علاقه ی شما.

۳. توجه به فقط یک جنبه از زندگی (هر جنبه ای) شما رو تبدیل به یک فرد بیمار می کنه. به شخصه اکثر اوقات در فردی که به اندازه غیرعادی روی یک جنبه از زندگی تمرکز می کنه دنبال نابهنجاری در زمینه های دیگه ی زندگی می گردم. کسی که روزی بیست ساعت باغبونی می کنه، از چیزی داره فرار می کنه حتی اگر خودش ندونه. در هر چیزی اعتدال رو رعایت کنید و همیشه به سلامت روان خودتون بیش از هر چیز دیگه تو دنیا اهمیت بدید.

۴. نگهداری از گیاه ها صبر و حوصله نیاز داره ولی بیشتر از صبر اشتیاق می خواد. اینکه نیازهای هر کدوم رو درک کنی و به شیوه ای که اونها نیاز دارن باهاشون تعامل کنی و به نیازهاشون رسیدگی کنی یعنی علاقه داشتن وگرنه می شه استفاده ابزاری از گل و گیاه برای رسیدن به هدف شخصی.

اما آخرینش در مورد باغبانهاست نه گلها

۵. هرچقدر هم در دیدارهای گروهی باغبانی به هم نزدیک بشید، باز هم باید مراقب رفتار و حرفهاتون باشید. صرف ملاقات ماهی یک بار و حرف زدن در مورد گل و گیاه مجوز خوبی برای پرسیدن سوالاتی از قبیل شغل شوهرت چیه و خودت چقدر حقوق می گیری و رابطه ت با مادر شوهرت چطوره نیست. حریم خودتون رو رعایت کنید

برای خودم جالبه که همه چیز رو از دریچه مورد علاقه خودم، روانشناسی، می بینم… حتی باغبونی رو!