عوام‌ تاریخ ساز

سندروم روشنفکر دشمن پندار

Vs
سندروم همه ی عوام ایران زمین را روشنفکر خواستن!
 
 
این روزها باب شده به جای فحش و فضیحت و شعبان بی مخ پنداشتن که قدیم باب بود، بقیه تو را مفتخر کنند به صفت روشنفکر. چنان خطابت می کنند که گویی تمام معنای اولیه لغت در تک تک هجاهای با تحقیر ادا شده شان مضمحل می شود. روشنفکر دیگر یک قدم و چهار ذرع پیش از تو راه نمی رود، کتابهای سنگین نمی خواند، به مسائل با دیدی فراتر از نوک بینی نمی نگرد و بیشتر از “تو”ی عامی نمی فهمد بلکه دشمنی ست بیرون از جهان تو ایستاده که مثل و مانند تو فکر نمی کند پس لابد بر تو و بدخواه توست. این روزها اپیدمی ست که بگویند یا با من یا بر من، کافیست منویات هزارتوی ذهنی را آشکارا نشخوار کنی تا پتک ها و دشنه ها تو را ببوسند، چنان که به فاصله چند ساعت و یک نوشته ناگهان یا قرتی خارج نشین دیده می شوی یا عامل رژیم… یا بخت و یا اقبال!
 
از آن سو رسم هم شده است گروهی دفتر و کتاب و سیاه مشق به رخ می کشند و دائم فریاد وااسفاها سر می دهند که چرا اقبال توده مردم به خواننده روی کشتی بیشتر است تا مثلا استاد و ربنا و… که همه باید به کل تاریخ از بر باشند و نام نوه های سلسله فلانک را بدانند و تمدن بر باد رفت ای داد بیداد چرا اینقدر سطحی و عوامانه و چرا به دنبال لذات دنیوی و چرا سطحی نگر و چرا و چرا و چرا…
 
خلاصه که این روزها خیلی چیزها باب شده است… از قِبَل هر بابی مای خانقاه نشین هم ترکه ای می خوریم و فحشی می شنویم و برچسبی بر پیشانی می پذیریم… باشد که این قبای انگ ها یک روز اگر در گردش روزگار قرار است بر تن تحقیرگران فهم و شعور یا منزه طلبان انگشت جوهری بنشیند، از قبل موریانه های افکار مشوش ما آن را جویده باشند و دیگر نفرت نفهمیده ها بر تن آنان سنگینی نکند که ما برای هیچ کدام از فحاشین نیز جز خیر نمی پسندیم…

موفقیت

target-1551521_1920

 

سال دو هزار و شش در یک تحقیق دانشگاهی از آدمها پرسیدند وقتی درباره “موفقیت” حرف می زنیم در واقع منظورمون چیه؟
خانمها گفتند روابط خوب و احساس ارزشمند بودن. تحقیقات نشون دادند زنها بیشتر روی تعادل زندگی و کار تاکید داشتند در حالیکه مردها بیشتر روی دستاوردها و رسیدن به اهداف (مشخصا کاری) تمرکز می کردند.

سال دو هزار و ده در یک تحقیق دانشگاهی دیگه پرسیدند به نظر شما موفقیت یعنی چی؟
زنها گفتند موفقیت‌های کاری و مردها گفتند رشد فردی (شخصی)

سال دو هزار و سیزده که باز پرسیدند زنها و مردها هر دو گفتن اول تعادل تو زندگی کاری، بعدش پول (درآمد) و بعد به رسمیت شناخته شدن و ارزشمند پنداشته شدن (اینجا یعنی ارزش کار شما رو درک کنند، نمی دونم معادل دقیق فارسی براش داریم یا نه) یا
Recognition

شما موفقیت رو چی تعریف می کنید؟ قبلا چی تعریف می کردید؟ تعریف شما از موفقیت تا چه اندازه تحت تاثیر القائات جامعه ست؟ آیا خودتون رو موفق می دونید؟

یک شهروند

human-914135_1920

بچه‌ی چهارساله کیک رو باز کرد و سلفونش رو پرت کرد بیرون، تذکر دادم، مادرش میگه آره خب باید هم به قالیباف خدمت کنیم :/

 

این متن یک توییته….فردی که ذکرش کرده هم آدم معقول و راستگوییه و من باور می کنم چنین اتفاقی افتاده باشه. مشابه این اتفاق رو بارها دیدم و شنیدم. آدمها قانون رو می شکنن به بهانه لج و لجبازی. به بهانه و نه به دلیل… قوانین شهری حتی اگر ناکارآمد و پرخطا وضع شده باشن معمولا در جوامع سالم با هدف سروسامون دهی به جامعه و آسان سازی وضعیت شهری ایجاد می شن. اجراسازی قوانین اما خودش چالش دیگه ای محسوب می شه در کشوری که مردمش شکستن قوانین رو نوعی دهن کجی به حکومت می بینن.

بارها از دوستان و آشنایان حتی خوشفکر شنیدم که اینجا ایرانه پس… و با خیال راحت از خط قرمزها عبور کردن. راستش مساله من عبور از خط قرمزهای کوچیکی مثل رد کردن چراغ قرمز در یک کوچه خلوت نیست، من به پیامدهای چنین کارهایی فکر می کنم. به اینکه مغز فرمان می گیره که چراغ قرمز همیشه هم ایست نیست و می تونم به رفتن ادامه بدم و در لحظاتی که باید پیام لازم رو به پاها و دستها نمی رسونه. من بارها خم شدم و زباله دیگران رو از کف خیابون توی سطل آشغال یا حتی کیسه ای که همیشه به همین منظور توی کیفم داشتم گذاشتم تا بعدا به یه سطل زباله برسونم و هرگز هم فکر نکردم این کار کسر شان منه ولی مشکل من برداشتن اون زباله نیست، مشکل شکل گرفتن شالوده تفکریه که به جای ارتقا سطح شعور عمومی و مدنی جامعه و در نهایت جایگزین کردن سیستمهای ناکارآمد با سیستمهای مدرن و متمدن شهری توسط افراد کارآمدی که در همین تجربیات ارتقادهی تجربه کسب کردن و “دانا” شدن، به بهانه دهن کجی کردن به سیستم و فرد رفتار زشت و کاهلانه ای رو پی می گیره که نتیجه ای جز بی سامانی و فرسودگی و دور شدن از شاهراه بالندگی نداره و خب… همه توی یک کشتی نشستیم!

 

راستش من با خیلی از شیوه های مبارزه مدنی بسیار موافقم. در کل وظیفه همه شهروندها می دونم که حق و حقوقشون رو از دولتها بخوان و جامعه بهتری رو طلب داشته باشن. باید از سیستم آموزشی بخوایم افراد توانمندتری تربیت کنه، از شهرداری بخوایم شهر سالمتری بسازه یا به عملکرد وزارتخونه ها و سازمانها اعتراض کنیم، جلوی پایمال شدن حقوق انسانی و شهروندی بایستیم و… من اما با دهن کجی مشکل دارم. با این تفکر که جامعه رو به سمت بی قانونی و بی شعوری ببریم مشکل دارم و هرگز هضم نمی کنم که اگر ما معتقدیم شایسته حکومت و دولت بهتری هستیم چرا رفتارهامون روز به روز بیشتر به لجبازیهای کودکانه شبیه می شه تا تظلم خواهی و حق طلبی بالغانه؟ من با شیوه این مثلا اعتراضها مشکل دارم…

بالاخره وظیفه‌شون هست یا نه؟

 

baby-1150109_1920

این متن رو بعد از مکالمه با یک دوست می نویسم. مکالمه یی درباره ی اینکه بالاخره پدران شصت هفتاد ساله ی ما لطف می کنند که خرج بچه های سی و چندساله شون رو می دن و یا حق ماست که از دارایی های خانواده سهمی ببریم ولو در چنین سن و سالی… (و شاید بشه تعمیمش داد به مساله ی ارث و میراث در نگاهی کلان تر)

اوایل که با چینی ها حشر و نشر می کردم، متوجه شدم حتی اونها که کار پاره وقت دانشجویی دارند، مبلغی هرچند ناچیز رو هر ماه به خانواده شون می دن. دوستانی دارم که شغلی در مایه های فروشندگی در یک مغازه دارن و هر ماه مقدار کمی پول رو توی پاکت های قرمز می ذارن یا آنلاین به حساب پدر مادرهای نسبتا پولدارشون می ریزن. دختری رو می شناسم که تو کار خونه به دیگران کمک می کرد و ماهی پنجاه رینگیت پول می ریخت به حساب پدر مادرش و پدر هر ماه مبلغی بیشتر از اون مقدار رو به عنوان کمک هزینه به حساب دخترک می ریخت! برام قابل هضم نبود و با اینکه کار مودبانه یی نیست، از دخترک پرسیدم که خب چه کاریه دخترجان!

دخترک (و بعدها دیگران) برام توضیح داد که مقدار این پول اهمیتی نداره بلکه در فرهنگ چینی شما معمولا بعد از دبیرستان (که یا کالج می ری یا سر کار و با کار پاره وقت عموما بخشی از هزینه های زندگیت رو تامین می کنی) وظیفه ی اخلاقی داری که مبلغی بسته به میزان درآمدت به نشانه ی قدرشناسی و اینکه به یاد پدر مادرت هستی به اونها بدی. این مبلغ بسته به میزان درآمد افراد کم و زیاد می شه ولی تا زمانی که شما درآمدی دارید نباید قطع بشه وگرنه شما فرزند ناسپاسی خواهید بود. دخترک آخر توضیحاتش به من گفت مقدار پول اصلا اهمیتی نداره مخصوصا اگر ناچیز باشه و پدر مادرت بهش محتاج نباشن. مهم انجام اون عمله، نشون دادن اینکه تو سپاسگزار هستی…

تو جامعه ی ما که به شدت معتقدم سیستم های آموزشی بسیار ناکارآمدی در زمینه های جامعه پذیری، مهارتهای ارتباطی، بهبود انواع هوش های احساسی و اجتماعی و…رو داره همچنان این باور غلط که پدر مادر تا آخر عمر باید بچه رو حمایت بی چون و چرا بکنن (و لابد ارث و میراثی هم حتما به یادگار بذارن) از نسل های قبل به جا مونده. درسته که فرهنگ خانواده از ده تا بچه و کشاورزی و هزار مشخصه ی دیگه به سمت ماشینی شدن (ترجیح می دم بگم ماشینی و نه صنعتی… چون به نظرم ما صنعتی نشدیم) پیش رفته ولی قضیه اینجاست که هیچ نهادی متولی ایجاد سیستم های پرورش نیروی کار ماهر (و نه لزوما تحصیلکرده) نشده و قسمت اعظم نیروی جوان فعلی بدون یادگیری مهارت خاصی که منجر به اشتغال و درآمدزایی بشه هربار با ادامه تحصیل در مقطع بالاتر ورود به بازار کار رو به تعویق می ندازه. بازاری که هر سال آمار بیکاری بالاتر رو نشون می ده و نیروهای متخصص تر در اون امکان یافتن شغل دلخواه خودشون که متناسب با علاقه و تحصیلاتشون باشه (بماند که در اکثر مواقع حتی این دو تا حیطه هم همپوشانی خاصی ندارن) رو ندارن. عدم وجود این سیستمها، نبود بازار کار و وجود افراد تحصیلکرده ولی فاقد مهارت لازم رو بذاریم کنار هزار عامل دیگه منجمله احساساتی بودن ما که دلش رو نداریم بچه مون سختی بکشه تا پازل خرج بچه ی سی و چند ساله رو کشیدن تو ذهنمون تکمیل بشه. گیریم که ما هم معتقد باشیم بعد از هیجده سال باید روی پای خودمون بایستیم و از پدر مادر پولی نگیریم، با کدوم مهارت باید وارد کدوم بازار کار بشیم؟ (زمان ما تو دبیرستان درسی بود به اسم طرح کاد که یک ساعت در هفته به ما قلاب بافی، بافتنی و گلدوزی یاد می دادن. چند وقت پیش داشتم فکر می کردم اگر من درس نخونده بودم بعد از دیپلم لابد باید می رفتم سراغ بافتن لیف حموم و فروختنش سر گذر)

قرار نیست از کسی طلبکار باشیم ولی راستش زیاد هم بی ربط نیست اگر بگیم پدر هفتاد ساله ی من داره تاوان نابخردی جامعه ی ناکارآمد و بدون آینده نگری لازم رو می ده و نه ناتوانی من…ناتوانی من نوعی در این سن و سال در کسب درآمد یکی از هزار معلول اتفاقات نامیمونی مثل نظام آموزشی ابتر ماست…

پاسخ به یک دوست

Post ERP3

 

مثل تمامی مشاورین مدیریت من هم هفته ای دو سه تا ای میل حاوی سوالات مرتبط با آینده شغلی و کار و تحصیل دریافت می‌کنم و متاسفانه به دلیل مشغله های درسی و کاری کمتر فرصت می کنم بهشون جواب بدم. به فکرم رسید ماهی یکی از این ای‌میلها که شکل کلی‌تری داره رو انتخاب کنم و به صورت کلی و مختصر پاسخش رو با رعایت حریم شخصی افراد منتشر کنم تا اگر کسی سوال مشابهی داشت بتونه ازش استفاده کنه.

دوست عزیز

از خوندن نوشته ت دو حس و حال متفاوت بهم دست داد؛ شاد شدم که اینقدر توانمندی و تا حدی نگران که هنوز به اون چیزی که فکر می کنی لیاقت توست نرسیدی.

من مطالبی بسیار بسیار کلی برات می گم که به عنوان پیش زمینه توی ذهنت داشته باشی و قصدم از این نوشته ارائه ی پیشنهاد یا برنامه یا هیچ چیز دیگه نیست. در وهله اول دوست دارم یه سری اطلاعات که مطمئنم خودت هم ازشون آگاهی داری رو بهت یادآوری کنم. در گام دوم هدفم اینه که با خوندن هر پاراگراف از خودت بپرسی من کجای این معادله هستم و کدوم یک از این موقعیت ها درباره ی من صدق می کنه و یا کدوم یکی از این کارها رو انجام دادم یا ندادم. اگر در انتهای این نوشته بتونی سوالهایی که از خودت می پرسی رو دقیق تر و هدفدارتر بپرسی، من به هدفم رسیده م. نوشته هایی درباره ی چگونگی انجام این مراحلی که توصیف خواهم کرد رو کم کم آماده خواهم کرد و به مرور منتشر می کنم ولی قبل از اون دوست دارم پیش زمینه ی اون مطالب در ذهنت رنگ بگیرن که به هر مطلب مرتبطی برخوردی بدونی شاهراه اصلی چیه و کدوم مطالب به دردت خواهند خورد. در نهایت این نوشته فقط و فقط یک چهارچوب کمرنگ در ذهن تو خواهد کاشت.

عزیزدل، در مدیریت استعداد چند بخش مجزا و در عین حال بسیار درهم تنیده مطرح می شن؛ گام اول شناسایی توانمندی ها، گام دوم توسعه و بهبود توانمندی ها و نقاط ضعف و گام سوم نحوه ی ارائه ی توانمندی ها به دیگران

در گام اول در کنار مباحث مختلف خودشناسی و تعمق در خویشتن و …(که عمدتا راه های کیفی محسوب می شن)، یک سری آزمونها و پرسشنامه های خودشناسی وجود دارن که می شه با توجه به نتایج اونها تا حدی از توانمندی ها و ضعف هامون اگاه بشیم. گرچه نتایج این آزمونها صددرصد درست نیستند و همیشه درصد خطای معقولی برای اونها در نظر می گیریم، به شخصه معتقدم تا حد زیادی به پیدا کردن شاهراه اصلی زندگی کمک می کنن. یک نکته ی مهم و مغفول در این پرسشنامه ها البته اینه که چون خود ما این پرسشنامه ها رو پر می کنیم، در واقع جوابهایی به دست می یان که تا حد زیادی درباره ی فردیه که ما تصور می کنیم هستیم و نه لزوما اونچه که هستیم! بسیاری از ما خودمون رو (بسته به دیدگاه و میزان اعتماد به نفس مون)  بهتر و بدتر از اوچه که هستیم تصور می کنیم و این موضوع در اون پرسشنامه های خودشناسی که به صورت “خوداظهاری” پر می شن خودشون رو نشون می دن. راه حل علمی این مساله البته در پرسشنامه های معتبر روانشناسی اضافه کردن یک سری سوالات خاص برای سنجش میزان واقع بینی افراده. در واقع دلیل اصلی اینکه ما پرسشنامه های شخصیت شناسی معدودی داریم که قابل استناد، کاربردی و قابل تعمیم دادن باشن همینه. هر پرسشنامه باید بارها و بارها در شرایط تعریف شده تست بشه تا ثابت بشه که می شه برای تمام افراد ازش استفاده کرد. (اگر دوست داری درباره ی برداشت آدمها از توانمندی هاشون،کمی بیشتر بدونی می تونی در گام اول مبحث پنجره ی جوهری رو سرچ کنی. مطالب مفیدی درین باره پیدا خواهی کرد). پرکاربردترین پرسشنامه های شخصیت شناسی که در حال حاضر استفاده می شه، تست مایربریگز یا ام بی تی آی، تست بیگ فایو و …هستن که حتما باید توسط شرکت ها یا افراد معتبر و دوره دیده تفسیر بشن.

 

گام دوم: بهبود توانمندی ها

شناختن توانمندی ها اگر برنامه مشخصی برای بهره برداری و بهبودشون نداشته باشیم قطعا تغییری در وضعیت فعلی ما ایجاد نخواهند کرد. هدف غایی از شناخت توانمندی های فردی اینه که بدونیم با چنین توانمندی هایی چه باید کرد و چطور می شه وضعیت مطلوب تر و در نهایت رضایت بیشتری در زندگی فراهم کرد. برای رسیدن به این منظور باید چند کار اساسی و بنیادین انجام بدیم:

  • هدف غایی زندگی مون رو توی ذهن و بعد روی کاغذ به صورت شفاف ترسیم و تبیین کنیم
  • اهداف کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت رو برای رسیدن پله پله به هدف غایی به صورت چند بعدی تعیین کنیم
  • منابع درونی و بیرونی در دسترس و یا قابل دسترسی رو ارزیابی و بررسی کنیم
  • برای رسیدن به اهداف موردنظر برنامه ریزی کنیم. مثلا با توجه به توانمندی ها و نقاط ضعف مون تخصصی که نیاز داریم (شامل دانش و مهارت) به دست بیاریم
  • سیستم های انگیزشی کارآمد طراحی کنیم
  • برنامه ی بهبود مستمر تنظیم کنیم

 

گام سوم:

توانمندی های ما حتی اگر برترین و بهترین در نوع خود باشند، تا وقتی به شکل مناسب و در جای صحیح ارائه نشن ارزش افزوده یی برای ما به همراه نخواهند داشت. همونطور که قبلا اشاره کردم، بعد از اینکه اهداف و برنامه ها مشخص شدن، برای بهبود مستمر یه نقشه طراحی می کنیم که شامل دانش و مهارتهای مورد نیاز برای پیشرفت باشه. یکی از این مهارت ها که باید حتما در برنامه گنجونده بشه مهارت شیوه ی ارائه و بازاریابی تخصص ماست. اینکه چطور رزومه بنویسیم، مصاحبه های کاری رو چطور پیش ببریم، در محیط کار چطور مقبولیت خودمون رو افزایش بدیم، شبکه ی کاری و دوستی مون رو چطور گسترش بدیم و چطور از این شبکه ها بهره برداری کنیم یا چطور نظر مثبت کارفرما و مشتری رو جلب کنیم هر کدوم مباحث مهم و سرنوشت سازی در زندگی کاری و شخصی ما خواهند بود. معمولا برای بهبود این مهارتها من به اطرافیانم پیشنهاد می کنم یک برنامه ی چندجانبه طراحی کنن:

  • درباره ی این مهارتها اطلاعات کسب کنن، مثلا کتاب بخونن یا فیلم ببینن یا…
  • درباره ی مباحثی که یاد گرفتن و اطلاعات جدید با همفکرها و دوستان خودشون به تبادل نظر بپردازن و یا حتی براشون درباره ی این مسائل جلسه ی توضیح یا تبادل اطلاعات بذارن
  • در عمل شیوه های متفاوت رو اجرا و بازسازی کنن

بطور مثال درباره ی فروش محصول خودتون مطالبی درباره ی شیوه های فروش بخونید یا تماشا کنید، درباره ی اطلاعاتی که به دست آوردید با دوستان تون حرف بزنید یا حداقل اطلاعات رو به زبان خودتون بازنویسی کنید و وارد عمل بشید مثلا سعی کنید محصول رو ابتدا به شیوه های مختلف به دوستان تون بفروشید و از اونها بازخورد بگیرید (ترتیب این مراحل بسته به شیوه های یادگیری ترجیحی شما متفاوت خواهد بود.)

از صمیم قلب امیدوارم موفق باشید

 

 

 

تکه‌ای از آسمان

 20160427_162241
Hash

یا جنگل نوردی از سالها پیش در مالزی شروع شد. اروپایی ها که مالزی رو مستعمره کرده بودند و تو این آب و هوای شرجی و خیس! هفته ای یک بار دور هم جمع می شدن به شادنوشی و آبجوخوری به فکر افتادن که یه فعالیتی هم بکنن تا عذاب وجدان بزرگ شدن شکم رو خفه کنن… حالا این ایده پا گرفته و تو دنیا پراکنده شده و تو خیلی از کشورها گروه های هش به راه افتادن. شما تو هر کشوری باشید می تونید برید بگید سلام علیکم و باهاشون برید جنگل رو بنوردید! می دونی که من و کارول هم توی هش با هم آشنا شدیم؟ می دونی جان و جین هم تو هش همدیگه رو دیدن؟ اینها چیزایی هستن که ریچارد پیرمرد آمریکایی برام گفت.

تو مدرسه پناهنده ها، من مهارتهای حل مساله و ارتباط انسانی درس می دادم و ریچارد ریاضی. مهندسی که هم حقوق خوند و هم مهندسی و هم مدیریت و سالها در آمریکا مدیر شرکتهای مختلف بود تا وقتی که برای ماموریت فرستادنش سنگاپور و عاشق این قسمت دنیا شد. از شرکت استعفا داد و برای خودش تو سنگاپور شرکت زد و جزو گروه های جنگل نوردی شد و با زنی مالزیایی که تو سنگاپور پرستار بود ازدواج کرد. حالا تو دوران بازنشستگی اومدن مالزی زندگی می کنن و از اقبال بلند من خونه شون تا خونه من راهی نیست. زن و شوهر مهربونی که سه تا سگ قشنگ دارن و برای مادر آلزایمری کارول (همسر ریچارد) و خواهر عقب مونده ش پرستار گرفتن و یک طبقه خونه رو بهشون اختصاص دادن و خودشون یه خونه قشنگ دارن با کلی گل کاغذی و ریچارد وقتش رو با درس دادن به بچه های پناهنده و سر و سامون دادن به خانواده هاشون می گذرونه…
هر هفته یکی دو تا از پسرها رو با مسوولیت خودش میاره جنگل نوردی. برای من و برای همه بچه ها یه پدر مهربون و جدیه و وقتی دید تو بالا پایین رفتن از سراشیبی ها مشکل دارم برام یه باتوم کوهنوردی خرید. کارول بهم یه چراغ قوه داده که اگر هوا تاریک شد و تو جنگل تنها موندم گم نشم یا نترسم و هر بار تو جیبم شکلات و آبنبات می ذاره و سگش کریسمی (چون کریسمس دنیا اومده) تا من رو می بینه می دوه می یاد دور و برم می رقصه!
اینها بخشی از خوشبختی من هستن و هر هفته عاشقم می کنن…

ارتباطات انسانی از زیباترین هدیه های دنیاست برای من… آدمها، آدمهای نازنینی که هر کدوم مثل یک کتاب می مونن و من از شنیدن قصه های زندگیشون سیر نمی شم هر روز و هر ساعت به من جرات مبارزه و پیش رفتن می دن و غرق در لذتم می کنن.

تو گروه جنگل نوردی ما پیرمرد قدبلندی هست که عکاسی حرفه ای می کنه. مردی استرالیایی و قد بلند و خوش هیکل که حدود هفتاد سالشه ولی ظاهرا به پنجاه ساله ها می مونه و چست و چابک و خوش اخلاق و مهربونه، جان. مدیر یک شرکت بین المللی بوده و در کنار همسر زیباش خیلی از کارهای مدیریتی و هماهنگی گروه رو انجام می دن. همسرش جین یک زن آمریکایی بسیار توانمند و مهربونه که هر بار می بینمش غرق در لذت و انرژی می شم. داستان این دو نفر رو چند روز پیش کارول برام تعریف کرد.

جان با همسرش سالها پیش به مالزی اومدن برای زندگی و کار. جان از همسرش جدا شد و اون سالها تبدیل شد به غمگین ترین و بی حوصله ترین پیرمرد دنیا
جین با مردی مالزیایی ازدواج کرد و به مالزی اومد ولی مرد نه تنها کار نمی کرد بلکه روی اون دست بلند کرد و بعد از مدتی هم ناپدید شد. بعدها فهمیدن که رفت به شهر دیگه ای و اونجا دوباره ازدواج کرد و بچه و…

جین بچه ها رو بزرگ کرد و در همین حین گاهی هم سری به گروه جنگل نوردی می زد و جان هم بعضی وقتها به اصرار گروه تو برنامه ها شرکت می کرد تا اینکه…

بقیه ش رو خودتون می دونید و من چیزی نمی گم. دلیل نوشتنم این بود که دو هفته بود جان و جین تو جنگل نوردیها نبودن. امروز صبح تو فیس بوک دیدم که جان عکس ازدواجش با جین رو از چند سال پیش گذاشته و چیزی نوشته تو مایه های اینکه دلیل اینکه صبحها با شادی چشم باز می کنم و هر روز پرانرژی و شاد هستم و زندگی رو دوست دارم همسرمه… این دو هفته دوتایی رفته بودن مسافرت کشورهای دیگه و کلی عکس از سفر و خوشگذرونی و خنده های ناب جین…

دلم خندیدن از ته دل خواست. دلم خواست جین رو ببوسم و بهش بگم چقدر دیدن خنده هاش حالم رو خوب کرد. دلم خواست به جان بگم عاشق انرژی تو و همسرت هستم. دلم خواست جفتشون رو بغل کنم و بگم چقدر از بودنشون خوشحالم…

دلم خواست اینجا بنویسم که دیدن خوشبختی و شادی ادمها چقدر خوبه و چقدر کمیابه و چقدر ارزشمنده و چقدر زندگی زیباست…

معیارهای رضایتمندی

angel-1514270_1280

معیارهای موفقیت شما چه چیزهایی هستند؟ پیشنهاد می کنم قبل از خوندن ادامه ی متن سه مورد از معیارهای موفقیت خودتون رو بنویسید (حتی شده به صورت کلمات و نه لزوما جملات کامل ولی بنویسید چون نوشتن، افکار رو ملموس و قابل ارزیابی می کنه).

 

تو زندگی روزمره معیارهای موفقیت رو احتمالا پدر مادر، جامعه، مدرک تحصیلی، بچه همسایه، ترندهای جهانی، چشم و هم چشمی، بازار کار، دوستان، سطح خانوادگی و یا عوامل دیگه تعریف می کنن (یا حداقل اونها رو تحت الشعاع قرار می دن) ولی دقیقا همون موقع که همه ی این عوامل کمرنگ می شن، وقتی آخر شب می خوای بخوابی و خودت و در و دیوارهای خونه تنهای تنها هستید، یه سوال غلغلک طور به ذهنت می یاد که هر بار مجبورت می کنه معیارهای موفقیتت رو مورد سوال و بازبینی قرار بدی: آیا من خوشبختم؟ این همون زندگیه که من می خواستم؟ آیا از جایی که ایستادم راضیم؟ شاید بشه گفت حس رضایت درونی یکی از مهمترین عوامل لبخندهای زندگی روزمره ست. کسی که از زندگیش به هر دلیلی رضایت نداشته باشه همیشه به دنبال گم کرده ای می گرده و کمابیش روی آرامش رو هم نخواهد دید. ولی رضایت چیه و چطور به دست می یاد؟ رضایت از زندگی تحت تاثیر عوامل درونی و بیرونی بسیاری قرار می گیره و هرگز ثابت نیست.

کارل راجرز مشاور، روانشناس و نامزد جایزه صلح نوبل (۱۹۰۲-۱۹۸۷) می گفت: تفاوت اونچه که هستیم با اونچه که “خود ایده آل” تعریف می شه، میزان رضایت فرد از زندگیش رو تعیین می کنه. هر چقدر این تفاوت بیشتر باشه، میزان نارضایتی افراد و به تبع اون ناکارآمدی، رفتار پرخاشگرانه یا دفاعی و جبهه گرفتن در برابر ایده های جدید بالاتر می ره. نکته ی مهم و اصلی در این تعاریف اینه که این خود ایده آل با چه معیارهایی تعریف می شه؟ چه کسی این معیارها رو تعریف می کنه و نقش عوامل بیرونی و تاثیرگذار در ارزشگذاری این معیارها چقدر و تا به کجاست.

ساده انگارانه ست اگر بگیم که آدمی خودش و فقط خودش این معیارها رو تعریف می کنه و یا در نقطه ی مقابل بگیم که تحت فشار عوامل بیرونی این معیارها برامون تعریف می شن و خودمون هیچ نقشی در تعیین اونها نداریم. یکی از تشبیهات مورد علاقه ی من در مقوله ی حق انتخاب افراد تشبیه این انتخابها به بوفه ی سلف سرویس غذاست. تصور کنید که بوفه ی سلف سرویس بزرگی شامل تمام غذاهای دنیا روبروی شماست و تنها کاری که باید بکنید اینه که غذاها رو انتخاب کنید. صدالبته که به دلیل تنوع و گستردگی انتخابها آدم گیج می شه و یا بعضی غذاها اینقدر دور هستند که آدم عطاشون رو به لقاشون می بخشه! حتی گاهی وقتها محاسبه ی سرانگشتی می کنی و به این نتیجه می رسی که فعلا با همین ها که در دسترس هستند کمی خودت رو سیر کنی و بعد به سراغ بقیه بری و یا در بعضی سناریوها پادرد یا کمردرد (مثلا تیر ترکش خاورمیانه ای بودن نشسته باشه به کمرت! آسون نیست زیاد دور رفتن گرچه غیرممکن هم نیست) امونت رو بریده باشه… همه ی این شرایط محدودکننده یا بعضا انگیزه دهنده و جبرهای ناگزیر بسیار می تونند روی انتخابهای ما تاثیر بگذارن اما در نهایت باز هم فقط خود ما هستیم که باید اون دکمه ی سبز رنگ عبور رو فشار بدیم و علی رغم تمام اجبارها تصمیم نهایی رو بگیریم که چه معیاری برای خود ایده آل مون انتخاب کنیم. به عنوان مثال خیلی از آدمهایی که من تو زندگیم بهشون برخوردم و علی الخصوص هموطن ها چندان با خوراک های چینی میونه ندارن ولی این یه انتخابه که غذاها رو ببینی و رو در هم بکشی یا مثل مجید (قصه های مجید) چشمات رو ببندی و میگو رو برای بار اول بذاری دهنت… اما اینکه چه چیزی بهت شجاعت می ده که حالا سوپ قورباغه یا کباب هشت پا رو بچشی، البته مطلب دیگه ییه…. چیزی که من فراتر از کنجکاوی و تهور و بقیه خصلت ها بهش می گم: “نیروی هدفگذاری”

مربی‌های غیرالمپیکی

baseball-1536097_1280

مربی بودن تعریف خاص خودش رو داره. شما مهارتهایی رو یاد می گیری برای اینکه به دیگران کمک کنی خود واقعی‌شون، نقاط قوت و ضعفشون رو بشناسن و با بضاعتی که دارن در اون مورد خاص بیشترین بهره رو با علم به توانمندی‌ها و ناتوانی‌هاشون ببرن. یک مربی گرچه جواب حاضر و آماده‌ای به شما نمی‌ده، بهتون کمک می‌کنه جوابها رو پیدا کنید و در مسیر با مشکلات کمتری دست و پنجه نرم کنید. با این اوصاف مربی‌ها در هر رشته‌ای که تخصص داشته باشند علاوه بر تکنیک و دانش فنی باید به یک سری از علوم روانشناسی هم مسلط باشن تا بتونن از نظر روحی و ذهنی فرد رو مورد حمایت قرار بدن و اون رو قوی‌تر کنن.

این چند روز که بحث المپیک داغه به این فکر می‌کردم که تفاوت مربی‌ها از کجاست تا به کجا… درسته که اکثر مردم نهایتا عملکرد ورزشکار رو می بینن ولی بنا بر رشته‌م من عملکرد ورزشکارها رو نتیجه فعالیتهای مربی هم می‌بینم و فقط خود ورزشکارها رو در پیروزی یا شکست عامل نمی‌گیرم. رفتار ورزشکارها بعد از پیروزی یا شکست و در حین مبارزه و مسابقه، استقامت ذهنی و روحی و رفتارهاشون کاملا نتیجه رویکرد و آموزش و هدایت مربی‌هاست. اون چیزی که من این روزها تو المپیک و تیم های ایرانی می بینم نه فقط ضعف بدنی ورزشکارها (و هزار و یک دلیل یا بهانه مرتبط) بلکه کم‌کاری مربی‌هاست که اگر امکانات ورزشی و فیزیکی در اختیارشون نیست آیا امکانات اینترنت و یادگیری و بهبود دانش برای توانمندسازی ذهنی و روحی ورزشکارها هم در اختیارشون نبوده؟ آیا خوندن مقاله یا شرکت در کلاسهای آنلاین و به روز سازی دانش روانشناسی مربی گری و یا پرسش و یادگیری از مربی های برتر ورزشی هم در توانشون نبوده؟

می شه به راحتی دولت و حکومت و بودجه و مسوولین بالا و زمین و زمان رو مقصر دونست ولی تلاش فردی و انگیزه‌های شخصی و حس تعلق شغلی اگر در یک مربی در سطح المپیک وجود نداشته باشه پس در چه کسی باید وجود داشته باشه؟ چطور ممکنه در این سطح باشیم و ورزشکارها “اینجور” ببازن؟ شکست ها مهمن البته، ولی نحوه شکست خوردن‌ها و رفتارهای هیجانی بعدش شاید مهم‌تر باشن و تمرکز بر اونها برای آینده راهگشاتر!

در ستایش سکوت، تنهایی و رقص

ballerina-1299042_1280

آفتاب عصر سفالهای شیروونی روبرو رو هاشور می زد. گلها زیر قطرات شاد آبپاش نفس می کشیدند و من به سیر آفاق و انفس مشغول بودم؛ دهمین سال استقلال…چندمین سال استقلال فکری؟ چندمین سال استقلال مالی؟ نمی دونم. دوست چینیم می گفت سکوت و تنهایی منجر به بلوغ می شن. من در طی اینهمه سال تنهایی ساکت تر شدم ولی بالغ تر؟ لبخند می زنم…

این مطلب رو از توی یک دفتر قدیمی نوشته هام پیدا کردم:

هویت هر فرد در گذر از کوره ها و چکش های روزگار شکل می گیرد. اتفاقاتی که در زندگی شما می افتند، با توجه به برداشت شما از آن اتفاقات و درک شخصی هر فرد واکنشها و پیامدهایی در ادامه ی راه زندگی به همراه خواهد داشت که گاه کنترل و مدیریت آنها چندان آسان نیست. امروزه روز نحوه ی زندگی آدمها علی الخصوص ارتباطات مجازی و حقیقی موجود و امکانات متعدد شغلی و رفاهی در سرتاسر کره ی خاکی منجر به جابجایی های فراوان نیروی جوان و متخصص شده اند. آدمها مهاجرت می کنند و یا حتی صرفا برای چندسال به کشور یا شهر دیگری می روند تا آینده ی خود را بهتر بسازند. این روند شغل یابی یا درس خواندن در مکانی دور از “خانه” تاثیرات مهمی بر شکل گیری هویت و رفتار افراد به جای می گذارد. یکی از پیامدهای مثبت چنین اتفاقاتی شاید استقلال فکری آدمها باشد. تا وقتی در خانه و در کنار خانواده مسوولیت اداره ی همه چیز را به طور جدی بر عهده نگرفته ایم، درک محدودیت ها، توانمندی ها و امکانات موجود برای رشد فکری چندان آسان نیست ولی وقتی زیر بمباران دوراهی های متعدد و کوچک و بزرگ زندگی مجبور می شویم تصمیمات سریع و مناسب اتخاذ کنیم نقش این استقلال منجر به بلوغ بسیار پررنگتر می شود. بدیهی ست همه ی این استقلالها منجر به بلوغ نمی شوند و بدیهی ترست که ما تنها کسانی نیستیم که بر روند بلوغ فکری خود اثر می گذاریم. تمامی این روند طولانی تحت تاثیر عوامل داخلی و خارجی بسیار قرار می گیرد و نقش والدین و فرهنگ حاکم بر جامعه انکارناپذیرست.

تجربه ی این سالهای تنهایی و مراوده با آدمهایی که از شمار خارجند به من می گوید اکثر افرادی که در کنار خانواده استقلال کافی نداشته اند و در طیف مقابل آنها که از نظارت مدبرانه ی خانواده بی بهره بوده اند در مواجهه با این مثلا رهایی دچار سختی ها و مشکلات بسیار خواهند شد و روند رشدشان در موقعیت های جدید با تاخیر همراه خواهد بود. بنیان های رفتاری و فکری هر فرد در جمع خانواده شکل می گیرد و در برخورد با نهادهای دیگری چون مدرسه و جامعه شاخ و برگهای دیگری به آن اضافه می شوند. حفظ فاصله با فرزندان در عین ایفای نقش نظارتی مناسب بر فکر و رفتار آنان رقصی بر بلندای آسمان و بر روی یک طناب ظریف چندمیلیمتری ست. از خود بپرسید آیا قادرم چنین نقشی برای فرزندانم ایفا کنم؟ آیا رقصنده ی ماهری هستید؟

 

دیوانگی را بیاموزیم

man-794514_1280

در زندگی تمام آدمها لحظه های غم، اندوه، خستگی، بیزاری، کلافگی و عصبانیت وجود دارن. در زندگی تمام آدمها لحظه های شاد و رنگارنگ، خنده های از ته دل، رقصیدن و شوق پر کشیدن فراوونن…به نظرتون تو زندگی چند نفر از آدمها لحظات دیوانگی مجالی برای عرض اندام و مورد تقدیر قرار گرفتن پیدا می کنن؟ چند نفر از ما با ساعتهایی که دوست داریم خود خودمون باشیم یا دیوانه شیم، راحت کنار می یاییم؟ با خودمون، کودک درونمون، با اون ایده های شیطنت آمیز که ازت می خوان خودخواه، لجباز، مغرور، اخمو یا حتی بدجنس باشی… شاید شما هم سالها این حس رو سرکوب کرده باشید.

در اکثر جوامع -فارغ از نوع فرهنگ و باورهاشون- کدهای رفتاری خاصی به عنوان هنجارهای حاکم بر هر موقعیت و مناسبتی شناخته می شن و تخطی از این خطوط چندان پسندیده و مرسوم نیست. جامعه ی سنتی و بالاخص شرقی اما در بسیاری از موارد آدمها رو به سمت نهان سازی خواسته های فردی و دلخواه در پستوی خونه سوق می ده. در پستو می تونی خودت باشی (یا به عبارتی با خودت و دوستانی که به حریم خودت راه دادی، راحت باشی) ولی در ملاءعام حتی در غیررسمی ترین مکان ها و موقعیت ها هم باید پیرو هنجارهای اجتماعیِ اتوکشیده و بایدها و نبایدها باشی. در جامعه ی مدرن که فردیت آدمها بیشتر به رسمیت شناخته می شه، شاید آشکار کردن این خواسته های مبتنی بر لذت با این شدت و حدت هم مذموم شناخته نشه ولی به طور خاص در جوامعی که حکومت سعی در کنترل و دیکته ی تفکر خاصی در بین مردم داره نه تنها لذت بردن و لذت بخشیدن که هر کنش مبتنی بر پررنگ کردن هویت فردی به شدت عملی ضد قدرت حاکم و محکوم به نابودی شمرده می شه. پیروی از هنجارها جدای از اینکه برای حاکمیت از افراد یک شهروند خوب و بی دردسر می سازه وقتی شکل افراط به خودش بگیره باعث می شه آدمها دچار یک زندگی دوگانه بشن. دنبال کردن معیارهای مرسوم و اندازه گیری ابعاد خود با متر تعریف شده ی دیگران تا جایی که بر خلاف ارزشهای بنیادین تفکر آدم نباشه شاید باعث نظم و پیشرفت بشه ولی وقتی هنجاری برخلاف ذات آدمیزاد و تحمیلی باشه (مثال بارز اونچه در حکومت های توتالیتر اتفاق می یفته) در دراز مدت نه تنها بیگانگی فردی رو دامن می زنه و حس تعلق افراد به اون جامعه  (واحد اجتماعی) رو کم می کنه، بلکه باعث افزایش حس نارضایتی در افراد و در نهایت پرخاشگری، نابسامانی روحی و بی مسوولیتی در اونها می شه. از این رو معمولا مدیرهای سیاستمدار سوپاپ های اطمینان و درجات مختلف آزادی برای افراد مجموعه شون تعریف می کنن که ضمن کنترل اوضاع از مدیریت میکروسکوپی و محدودیت های بی مورد خودداری کنن. این مهارت مدیریتی در زندگی شخصی هم بسیار کاربردی و انرژی زاست و منجر به هم افزایی می شه. هر فردی باید بدونه که تا کجا و چطور باید با هنجارهای مرسوم کنار بیاد و کجا باید در برابر اونجه که توسط دیگران تعریف شده بایسته.

از طرفی نوع این ایستادن هم مهمه. اینکه بدونیم با چه شیوه هایی برخورد موثر در جهت تغییر اونچه که نمی خوایم، داشته باشیم. در بسیاری از موارد جنگیدن با شیوه های پرخاشگرانه یا آمرانه و یا حتی لجبازی راه حلی کوتاه مدت با عوارض نامناسب درازمدت محسوب می شه. شاید بشه گفت حفظ خونسردی و مدیریت احساسات یکی از اساسی ترین گامها در برابر بایدها و نبایدهاییه که تحت عنوان شرع، عرف یا فرهنگ به خورد ما می دن. در واقع برخورد احساسی و چکشی در خیلی از موارد منجر به نتیجه ی عکس اونچه که مد نظر ماست می شه و در نهایت چیزی جز اتلاف وقت و هزینه برای ما در پی نخواهد داشت. این گام اول در باور اینکه هدف از کنار زدن محدودیت های وضع شده صرفا رها بودن و احترام به وجود  فردیه و نه جنگیدن، در انتخاب شیوه های رفتاری تاثیر بسزایی داره. هرچقدر حس احترام ما برای خویشتن فردی مون قویتر باشه، شیوه های عقب زدن و محو کردن محدودیت ها شفاف تر، موثرتر و کم هزینه ترخواهند بود.