تو خبرها نوشته بود
مادر نود و هفت ساله، رفته عیادت دختر هفتاد و نه سالهش تو بیمارستان.
دیشب یکی از دوستان جنگلنوردی در کمال خونسردی تعریف میکرد که هفته پیش انگلیس بودم، مراسم دفن پدرم. طبق معمول که همهی موارد خانوادگی برای من با احساسات شدید و غلیظ همراهه، گفتم ای وای متاسفمممممم و آماده برگزاری مراسم قطره اشکی و خاطرهای و کمی بغل و سر بر شانه و اینها بودم که طرف گفت صد سال و دو هفتهش بود، دو سال آخر روزی بیست ساعت میخوابید و فقط برای غذا بیدار میشد. زیاد هم زندگی نمیکرد در واقع، زنده بود فقط… از پله افتاد مرد.
مادرم سال بعد صد ساله میشه. نفر بعدی مادرمه تو صف مردن ولی فکر کنم یکی دو سالی زنده بمونه هنوز، بدنش خیلی قویه…
و بعد موضوع عوض شد کلا به دریافت نامه تبریک صد سالگی از ملکه انگلیس و…
چنان طبیعی و عادی بود این سیر زندگی که یاد خودم افتادم که هنوز هر بار آمبولانس تو خیابون و بیابون میبینم اشکهام سرازیر میشه که شاید مادربزرگی تو آمبولانس در حال جون دادن باشه…
نمیدونم جادوی عمر دراز بود که طرف اینقدر خونسرد بود یا من هنوز یاد نگرفتم حفرههای خالی قلبم رو یه جا قایم کنم یا حداقل با زندگی روزمره پرشون کنم یا چی…. از وقتی دنیا میاییم، میفهمیم که مرگ هست ولی لابد نمیفهمیم، فقط میدونیم… فهمیدن همون لحظه اتفاق میفته که درد پاره شدن قلبت هزار بار به جونت میریزه و هیچوقت هم قدیمی نمیشه….