رفته بودیم جنگل نوردی. گفتند صد کیلومتری شهر تو دل جنگل هنوز لاشه یک هواپیما از جنگ جهانی دوم مونده که این ملت توریست بی غم میرن نگاهش می کنن و باز میان تو دل دود پی زندگی روزمره می شن شهروند عادی.
من، تو دوره نقاهت بیماری و با کلی خستگی و چشمهای پف کرده ی پانداوش، شال و کلاه کردم با هفت هشت نفر دیگه راه افتادیم بریم جنازه هواپیما ببینیم. کلی رانندگی و راه سنگلاخ مالرو تو دل کوه و مه و هوای سرد و صبحانه ی گرم بالاخره رسیدیم اون بالا که بزنیم به دل جنگلهای استوایی.
چنان غرق تحسین گیاهان وحشی بی همتا در تاریکی درختهای چندصدساله ی درهم و تو در تو بودم که بی اغراق علی رغم چند بار زمین خوردن چیز زیادی از بیست کیلومتر راه رفتن تو دل جنگل نفهمیدم. بعد که رسیدیم به محل موعود، ته یک دره ی وحشتناک و صعود با طناب و صخره نوردی و اینها، دیدیم که هر تیکه از لاشه هواپیما یک طرفه و هی رفتیم این بال رو دیدیم باز راه رفتیم اون دم رو دیدیم و…
برای منِ ایرانیِ وهم زده (وسط گروه گروه مالزیایی دیگه که اومده بودن تفریح) که کودکیم رو از هشت نه ماهگی تا خود هشت سالگی زیر سایه جنگ گذروندم، دیدن لاشه هواپیما اما معنای دیگه ای داشت. به موتور هواپیما نگاه می کردم که چطور زیر خزه ها داره محو می شه و انگار داره با من حرف می زنه از روزهای جلال و جبروتش. به بال شکسته دست می کشیدم و هزار هزار بار به این فکر کردم که یعنی چند تا بمب رو سر مردم انداخته خلبانی که شاید بعد از سقوط این هواپیما هنوز زنده مونده بوده… یعنی بلافاصله مرده؟ آب و غذا داشته؟ تنها بوده؟ ترسیده؟
همونقدر ترسیده که من و دوستهام وقتی نزدیک مدرسه مون بمب انداختن ترسیده بودیم؟ مثل ما سه تا دختر هفت ساله که همدیگه رو بغل کرده بودیم و جیغ می کشیدیم و گریه می کردیم، با کمک خلبان همدیگه رو بغل کردن؟ آخرین لحظه ها به چی فکر می کرده؟ به اینکه قبل از انداختن بمب ها از بالای چند تا خونه که چسب زرد رو شیشه ها چسبونده بودن رد شده؟ به اینکه چند بار با حضورش آزیر قرمز کشیدن؟ به دخترش فکر کرده که شاید تو زیر زمین یا پشت کیسه های وسط خیابون قایم می شده وقت بمبارون؟ یعنی به دخترهایی که باباشون خلبان بوده هم یاد می دادن چطور زیر نیمکت های سه نفره چوبی قایم بشن یا فرار کنن برن تو زیرزمین تاریک؟ یعنی تو زیرزمین کیف کمک های اولیه داشتن؟ با پتو و غذای کنسروی و قمقمه آب؟
بقیه با لاشه عکس می گرفتن، من انگار مبهوت سایه حضور خلبان بودم و جنگی که سی سال پیش در کشور من روی کاغذ تموم شده بود اما در من ادامه پیدا می کرد. معتقدم جنگ سرخوشانه خندیدن رو از بسیاری از کودک های دنیا گرفته، می گیره و خواهد گرفت… من یکی از میلیونها کودک جنگ بودم، کنار سایه ی حضور خلبانی که در آخرین لحظات عمرش حتما به لبخند دخترکش فکر کرده بوده.
از جنگل برگشتیم، جنگل از من برنگشت. من با سایه ها زندگی می کنم… تمام این سالها شبح جنگ در من زیسته انگار… تمام نمی شود، تمام می شوم…