برند برعکس!

 

پارسال با یکی از رفقا حرف می‌زدم، صحبت رسید به برند شخصی و پرزنت کردن توانمندی‌ها و اینکه تو هر چقدر هم در کار خودت متخصص باشی تا وقتی نتونی قسمتی از تواناییهات رو به شکل مناسب در محل کار عرضه کنی دیگران قدر حضور تو رو درک نخواهند کرد و خب این حس غبن و نادیده گرفته شدن هم تبعات کاری داره و هم تبعات احساسی. دوستم تاکید داشت که کافیه کار خودت رو درست انجام بدی و این مشکل بقیه‌ست که شعور ندارن و نمی‌فهمن و من می‌گفتم هرچقدر هم کار درست رو به شکل درست و در زمان درست انجام بدی، باید شیوه‌ی ارائه کار به مشتری، کارفرما، رئیس، همکار یا هر فرد دیگه رو هم بلد باشی تا ارزش واقعی اون کار مشخص بشه و تو دیده بشی… خب، رفت تا چندماه بعدش که متوجه شدم کم‌کم شروع کرده فعال‌تر و مردم‌دارتر باشه، کلاس سخنوری رفت حتی یک دوره! بعد شروع کرد شبکه‌های ارتباطی مجازی و حقیقی‌ش رو گسترش دادن و یهو از سه ماه قبل همه‌چیز تغییر کرد. شروع کرد دایم عکس از خودش گذاشتن با ژست‌های مختلف، نوشته‌هایی با محتوای اینکه آخ آخ شماها نمی‌فهمید و من فلان یا عکس‌ها و نوشته‌هایی درباره‌ی خوشگذرونی‌های افراطی و کاملا خودنمایانه که وای من چقدر خوشبختم، شوخی‌های بی‌مورد کردن یا دعوا و بحث کلامی با بقیه. طوری از بالا با دیگران حرف می‌زد که اکثرا می‌رنجیدن و دو سه روز پیش دوست سومی بهم گفت که رابطه‌ش رو با این فرد کم کرده چون به نظرش خیلی خودنما و… شده. بعد هم که رفقا بهش گفتن چرا اینطوری رفتار می‌کنی و دائم خودت رو به رخ بقیه می کشی برگشته گفته نازلی به من گفته اینطوری باشم و اون کارش همینه و برای بهبود کارم به من اینها رو پیشنهاد داده!

خب من گفتم دو تا عکس رسمی برای پروفایل داشته باش، گفتم سعی کن مثبت و شاد باشی و ناله نکنی، گفتم همیشه به زیردستانت کمک کن و آگاهشون کن، گفتم سعی کن در بحث‌ها شرکت کنی و از اظهارنظر نترس ولی… اینم تبعات مشاور بودن! کمک می‌کنی بهتر شن، چوب برداشت نادرست و پیاده‌سازی نامناسب استراتژی رو هم تو باید بخوری. لامصب حداقل حق مشاوره هم نداد که دلم خوش باشه…

:/

زنانه

زیاد دیدم آدمهایی رو که با جنسیت خودشون مشکل دارن. کسانی که از اینطرف یا اونطرف بوم می‌یفتن یا فکر می‌کنن زن بودن یا مرد بودن فی‌نفسه می‌تونه منجر به برتری یا ضلالت بشه. معیارهای تحمیل‌شده زنانگی یا مردانگی حاکم بر جامعه رو نمی‌پسندم ولی از ستیز با جنسیت هم آگاهانه دوری می‌کنم. به این نتیجه رسیدم که مهم‌ترین بلوغ جنسی در آدمیزاد می‌تونه این باشه که معیارهای هویتی خودش رو لزوما با جامعه اطرافش همخوان نکنه و یا از سر لج و لجبازی با هنجارهای حاکم معیار هویتی تعریف نکنه. نکته اینه که هر فردی باید با معیارهای خودش (که قطعا تحت تاثیر خانواده، جامعه، محیط آموزشی و… شکل می‌گیرن ولی همچنان می‌تونن مستقل و آگاهانه انتخاب بشن) از جنسیت خودش لذت ببره و می تونه تاثیر بایدها و نبایدها رو بر انتخاب‌هاش کمرنگ کنه نه اینکه بر اساس جنگیدن یا لجبازی با هنجارها رفتاری رو پیش بگیره. اگر تحت‌تاثیر بودن بیش از حد و زندگی تحت لوای هنجارهای دیکته‌شده رو نمی‌پسندم در همون حال هم رفتارهای منبعث از صرفا دشمنی با هنجارهای حاکم رو هم سالم نمی‌دونم.

از خلال یک قصه…

یک نکته درباره ی تعیین اهداف

درباره ی نحوه ی تعیین اهداف در هر پروژه و کل زندگی و هدف غایی اگر دنبال مطلب بگردید حتما هزار هزار مقاله و کتاب مفید پیدا می کنید. این روزها همه می دونن که هدفی که تعیین می کنید باید “اسمارت” باشه یعنی چی و چرا باید در سه بازه زمانی اهداف تعریف کرد و چطور باید برنامه زمانبندی تعیین کنیم و هزار دوز و کلک دیگه.

اون شرکتها (یا اصلا بگیم اون افرادی) که این اصول اولیه رو یاد می گیرن معمولا جزو اون دسته هستن که “لنگان خرک خویش به منزل برساند” و کج دار و مریز به هر حال با شرایط سروکله می زنن و یه جورایی کار رو پیش می برن. تا اینجا همه معمولی هستیم. تفاوت اصلی بین معمولی ها و خوشحال ها (اسمش رو مخصوصا برنده نمی ذارم، به نظرم خوشحال بودن هدف غایی برنده بودنه و اگر نباشه هیچ) وقتی خودش رو نشون می ده که آدمها یا سازمانها می رن دنبال اون اهدافی که کمی، شاید دو سه پله، از توان واقعی شون فراتره. برای خیلی از ماها پیش اومده که توانمندی در خودمون شناسایی کردیم و بر طبق نیازهای دور و بر با توانمندی مون کاری رو انجام دادیم ولی چند درصد مردم دنیا در مواجهه با هر چیزی که دور و برشون هست از خودشون می پرسن چطور می تونم وضعیت رو بهتر کنم؟
چند درصد ما وقتی کارهای روتین و تکراری رو انجام می دیم از خودمون می پرسیم چطور می شه بهترش کرد و چطور می شه جلوتر رفت و دستاوردها رو فراتر از اونچه که در حال حاضر بهش رضایت دادیم به میدون آورد؟
آدمهای زیادی هر روز می رن سر کار و همون کارهای دیروزی رو انجام می دن و آخر دوره هی گزارش پشت گزارش که به اهداف تعیین شده این سه ماهه و شیش ماهه و یک ساله رسیدیم یا نرسیدیم ولی چند درصد از ماها موقع گزارش دادن می گیم که قرار بوده سود امسال هزارتومن باشه ولی ما رسوندیمش به هزار و صد تا؟

جالب اینجاست که خیلی وقتها برعکسش اتفاق می افته. ما به هدف نمی رسیم و هی هدف تعریف شده رو با استانداردهای جدیدتر و پایین تر تعریف می کنیم. دلداری پشت دلداری که ما سعی کردیم و نشد و تنها چیزی که نمی بینیم اون تلاش و به اصطلاح این در و اون در زدنه که بالاخره برسن به هدف تعیین شده. پیتر سنگه تو کتاب پنجمین فرمان که درباره ی تفکر سیستمی نوشته به این موضوع اشاره می کنه که هروقت متوجه شدید برای صرفا رسیدن دارید استانداردها و ایده آل تون رو بازبینی می کنید که بیاریدشون پایین تر (یه چیزی تو مایه های انتخاب بین بد و بدتر) بدونید که توی یه سیکل معیوب گرفتار شدید که در نهایت شما رو به موفقیتی هم نخواهد رسوند.

اما، سازمانهایی که می خوان فراتر از رقبا ظاهر بشن معمولا تو هدفگذاری سالانه علاوه بر هدف یه هدف بالاتر تعریف می کنن که بهش می گن
Stretch target

شما حساب کردی با این منابع و زمان و سرمایه می تونی (پیش بینی می کنی) که هدفت اینه که هزارتومن دربیاری ولی عمدا هدف رو هزاروصد تومن می ذاری. بعد انرژیت رو روی رسیدن به اون هزار و صد تومن متمرکز می کنی نه هزار تومن. نکته ی اصلی اما اینه که تمرکز انرژی به معنای بیشتر کار کردن نیست، به معنای دنبال راه هایی برای بهبود وضعیت کاری و بالا بردن راندمانه. اگر شما بگی هدفم رو گذاشتم صد تومن بیشتر دربیارم و قراره به همین خاطر هر روز یک ساعت بیشتر فلان کار روتین رو انجام بدم در نهایت برای من مدیر یه کارمند خسته باقی می مونه که در درازمدت ناراضیه و دائم میخواد درونی یا بیرونی غر بزنه. ما معمولا ساعات اضافه کاری رو تشویق نمی کنیم ولی اگر در همون ساعتهای معمول بتونی ارزش افزوده یی فراتر از معمول خلق کنی و به هدف بالاتری برسی می شه گفت برای سازمان یک سرمایه باارزش محسوب می شی.

تو زندگی هم همینه. من دیدم آدمهایی رو که سه جا کار می کنن و حتی یک دقیقه هم وقت ندارن به این فکر کنن که حالا من تو همون کار اول کیفیت کارم رو ببرم بالا شاید حقوقم از کل سه جا کار کردنم بیشتر شد و به زندگیم هم رسیدم. دقت کنیم می بینیم اتفاقا همینها ناراضی ترینن.

A “stretch target” is one that the organization cannot achieve simply by working a little harder or a little smarter. To achieve a stretch target, people have to invent new strategies, new incentives—entirely new ways of achieving their purpose.

زنگ نزنید

 

من به قدرت محیط بسیار معتقدم. می بینم که آدمها گرچه در شرایط مختلف معمولا جوهره و ذات اصلی خودشون رو نگه می دارن، شیوه های نگرششون، نحوه شکوفایی شون و راهکارهای رسیدن به هدفشون و کانالهای ارتباطی شون تحت تاثیر محیطی که توش هستند دیر یا زود تغییر می کنه. کم دیدم آدمی رو که در گذر زمان پوست نندازه. حالا گیریم نه به شکل دلخواه ما ولی همیشه شرایط محیطی اثر خودش رو گذاشته. از این رو همیشه به دوستانم و افرادی که باهاشون مشاوره می کنم می گم که بگردید جای مناسب خودتون رو پیدا کنید. می گن مهم نیست آمریکا باشی یا هند یا چین، مهمه که بلد باشی زندگی کنی و شاد باشی و الخ… به نظرم مهمه که کجا زندگی کنی، کجا ریشه بزنی و با چه آب و خاکی پرورده بشی. فرقه بین اونی که خودش رو پیدا کرده و می دونه چی می خواد و می ره جای مناسب دونه هاش رو پیدا می کنه می کاردشون می شینه به انتظار میوه با اونی که اصلا نمی دونه گیاهه، جانوره، پستانداره یا تخم گذار که حالا بره تو سیبری تخم بذاره زودتر به نتیجه می رسه یا بیاد دونه هاش رو تو استوا بکاره.

دیگه باغبونی کردن یادم داده که دو تا بذر همسان تو محیط های مختلف شکل و زمانبندی و نتیجه رشد متفاوتی دارن، همونطوری که دو تا بذر غیرهمسان در محیط یکسان متفاوتن و همونطوری که بعضی بذرها اصلا مال کشور چهارفصل نیستن و باید بری بکاریشون وسط گرمای فلان درجه که تند تند رشد کنن برگ باز کنن برن بالا…

از اون قسمت اول تشخیص که بگذریم بعد اینکه فهمیدیم کی هستیم و چی هستیم، به نظرم گام بعدی اینه که درک کنیم چه جغرافیایی بودن ما رو جواب می ده، با این پتانسیل چه فرهنگ کاری، اجتماعی و خانوادگی دلخواه ماست و ما رو زودتر به میوه می رسونه یا تخم ها جوجه می شن. خیلی فرقه بین این که تخمها یک روزه جوجه بشن یا صدروزه. حالا گیریم جوجه هاش هم یکسان… دیگه تو صدروزگی خودت ممکنه اصلا جون نداشته باشی به جوجه دو روزه ت آب و نون بدی، دیدن خروس شدنش پیشکش…

من می گم آدمها ازین باتری دوزاری ها نیستن که هی مصرف کنی تموم شن، باتری شارژی‌ن، به منبع نیروی درست وصل نباشن هرچی هم گرون خریده باشی شون هرچی هم توانمند و بااستعداد و … تموم می شن، ته می کشن که هیچی…ته می گیرن…یهو اصلا دیدی ته نشین شدن کپک زدن کعنهو همون باتری دوزاریه که بعد یه مدت زنگ می زنه…

آدمه دیگه… آدمها هم زنگ می زنن!

سوال بپرسید، درست بپرسید

 

هر روز و هر هفته تعداد زیادی پیام دریافت می کنم که وضعیت زندگی شون رو شرح دادن و از من راهنمایی خواستن که چه کنم!

به نظرم رسید که چندتا نکته کلی رو بگم که حداقل سوالها کمی شفاف تر و مناسب تر پرسیده بشه و وقتتون هدر نره.

اولین و مهمترین نکته اینکه هیچ بنی بشری حق نداره به دیگری بگه فلان تصمیم رو برای زندگیت بگیر! من فقط می تونم بهتون کمک کنم شرایط رو بهتر و شفاف تر ببینید یا نهایتا از زاویه متفاوتی ببینید یا بهتون ایده بدم که این راه هم طبق تجربه فلان بن فلان جواب داده یا اگر در اون زمینه اطلاعات علمی داشته باشم می تونم باهاتون درمیون بذارم. در نهایت اونی که تصمیم می گیره شما هستید نه من. راهنمایی خواستن اگر به معنای راه حل خواستن باشه واقعا در زمینه های مربوط به زندگی و موارد مربوط جواب درستی نمی ده. من به جای شما زندگی نمی کنم، توانمندی ها و ضعف های شما رو ندارم و هرچقدر هم نامه های ده صفحه ای بنویسید باز هم از بسیاری از اطلاعات زندگی خصوصی تون بی خبرم. مضاف بر اینکه شما هرچقدر هم شرح جزییات بدید همه چیز رو از دید خودتون تعریف کردید و همین کار رو سخت می کنه (در مشاوره حضوری امکان این هست که ما سوال بپرسیم و بعضا خود طرف متوجه می شه که چقدر یک طرفه به قاضی رفته ولی در مشاوره های مکتوب متاسفانه چندان امکان این کار وجود نداره)
زندگی فقط بخشیش ریاضیاته و متاسفانه در زمینه های مربوط به من این فرمولها زیاد به کار نمی یان پس هیچ وقت انتظار جواب دقیق و راه حل مساله از یک مشاور نخواید.

دوم اینکه شما شرح زندگی تون رو برای من می نویسید ولی متاسفانه این شرح زندگی خیلی خیلی کم به کار من می یاد. من برای راهنمایی کردن نیاز دارم بدونم استعدادهای شما چیه، نقاط قوت و ضعف تون چیه، علاقه تون در چه زمینه ایه و هدفتون تو زندگی چیه. حالا اینکه مادرتون معلم بوده و تو بچگی شما رو با کمربند زده یا در کودکی و زمان جنگ آواره شدید درسته که کمی من رو اگاه تر می کنه ولی بیشتر به درد روانشناس می خوره نه من. من می تونم مشاوره شغلی بدم و برحسب توانایی ها و علاقه تون راهنمایی کنم در زمینه کاری چه راه هایی و چه انتخاب هایی براتون وجود دارن، متاسفانه صلاحیت حل مشکلات روحی روانی کسی رو ندارم و وارد این حیطه نخواهم شد.

سوم شاگرد اول بودن شما در دوران تحصیل ضمانت کننده ی موفقیتتون نیست، مخصوصا با وجود سیستم ناکارآمد آموزشی در ایران. یکی از شرایط موفقیت واقع بینی و همخوان سازی انتظارات با وضعیت اطرافه. اینکه شما چهارسال معدل بیست داشتید در دوره دبستان یا دبیرستان معدل نوزده گرفتید یا دانشگاه رتبه فلان با توجه به نبود استانداردهای آموزشی شفاف و علمی در ایران و تغییر معیارهای ارزیابی در هر استان و شهر و روستا واقعا برای موفقیت شغلی تعیین کننده نیست. اگر می خواید از خودتون بپرسید چرا موفق نمی شم قبلش چندتا سوال اصلی در مورد کار و زندگی از خودتون بپرسید که مهارت ها و دانش شما رو محک بزنه.
از خودتون بپرسید وقتی وارد محیط کار بشید چقدر مستقل می تونید کار کنید؟ چقدر سواد اون رشته رو دارید؟ دانشی که در دانشگاه به دست آوردید چقدر به درد محیط کار می خوره؟ چقدر بر دانش روز در حیطه تخصصی خودتون مسلط هستید؟ آیا آخرین یافته ها و دستاوردها رو پیگیری می کنید؟ نقطه ضعفتون در دانش و رفتار کجاست و چطور باید برطرفش کنید؟ نقاط قوتتون چیه و آیا بلدید این نقاط قوت رو به شکل مناسب به رییس کارفرما یا مشتری ارائه بدید؟ آیا مهارت برقراری ارتبط دارید؟ آیا انعطاف پذیری لازم برای کار کردن با دیگران رو دارید؟ آیا بلدید همکارها یا رییس تون رو مجاب کنید؟ آیا توان همدلی و دوست یابی و ایجاد ارتباطات حرفه ای رو دارید؟ در واقع به طور خلاصه از منظر دانش و مهارت باید بر توانمندیهاتون اشراف داشته باشید و راه های بهبود و ارائه و فروش این توانمندی ها به دیگران رو هم بلد باشید تا موفق بشید. در واقع شد شش خصوصیت. آیا این شش خصوصیت رو دارید؟

چهارم من اگر بخوام کسی رو ارزیابی کنم، از پرسشنامه های روانشناسی شغلی کمک می گیرم. در کنارش تعدادی سوال هم می پرسم و نتیجه رو با کمک اونها تحلیل می کنم. توی این پرسشنامه ها سوالات مخصوصی هست که به من نشون می ده شما چقدر پرسشنامه رو با واقع بینی جواب دادید. خیلی وقتها جواب پرسشنامه به من می گه که شما راستش رو نگفتید نه به خاطر اینکه دروغگو هستید بلکه اصلا برآورد درست و سالمی از اوضاع و شخصیت خودتون ندارید!
تو مراجعه حضوری من دستم بازتره و می تونم این رو باهاتون درمیون بذارم و حتی ازتون بخوام دوباره پر کنید یا فلان مبحث آموزشی رو بگذرونید یا فلان کتاب رو بخونید و بعد دوباره با هم حرف می زنیم یا حتی از نحوه ی حرف زدن شما یا زبان بدنتون به خیلی از واقعیت ها پی ببرم (مثلا گاهی وقتها یک سوال بی ربط یا با منظور می پرسم فقط برای اینکه ببینم واکنش آنی شما به فلان قضیه چیه) و در کل راستی آزمایی خیلی راحت تره ولی در مشاوره مکتوب یا راه دور به هر شکلی این کارها واقعا وقت گیره و چون امکان ایجاد ارتباط رودررو نیست انرژی زیادی به هدر می ره.
واقعیت اینه که امر مشاوره اگر بخواد به صورت جدی و موثر صورت بگیره نیاز به جلسات متعددی داره و در دو خط من نمی تونم مشکلات زندگی شما رو حل کنم. راه آسونتری که به نظرم می رسه البته مشورت با غول چراغ جادوییه ولاغیر!

تقصیر کیه ما کارآفرین نمی‌شیم؟

20160401_113722

به مادر یکی از بچه ها می گم پیشنهادی برای مدرسه نداری؟ می گه بیشتر به این بچه ها تکلیف بدین وقت نکنن تو خونه بازی کنن. سروصدا می کنه من اعصابم نمی کشه!
قسمت غم انگیز ماجرا اینه که من به زندگیم مظلوم تر و ساکت تر از میانماری ها ندیدم، چه بچه چه بزرگ. قابل مقایسه با بچه های هیچ ملیتی و نژادی نیستن اینقدر ساکت و آرومن!با کشیش صحبت کردم برای دو سه تا از خانمها کار پیدا شده بود که برن کارگر و مستخدم بشن. زنها قبول نکردن! می گن ده ساعت کار در روز زیاده نمی تونیم به بقیه کارهامون برسیم. پرسیدم مثلا چه کاری؟  خیلی جدی برگشت گفت کلیسا رفتن و دعا خوندن و خونه تمیز کردن و….
یعنی اول کلیسا رو گفت بعد خونه! و بعد هم اضافه کرد ما میانماری ها خیلی عاطفی هستیم نمی تونیم از خانواده و دوستهامون زیاد دور بمونیم!
باز به کشیش گفتم یه کارآفرینی چیزی راه بندازیم برای زنهای سرپرست خانوار می گه یه چیزی باشه که زنها بشینن دورهم صنایع دستی درست کنن تو ببر بفروش براشون که پول دربیارن! بتونن هم به خونه زندگی برسن هم هزینه رفت و آمد ندن هم دورهم باشن…

کلا قیافه من دیدنیه موقع حرف زدن با این آدمها!

 

برقص

هفته گذشته هر روز سمینار داشتم! به میمنت و مبارکی توی این هوایی که اخبار می گه سی و پنج درجه و رطوبت هشتاد و پنج ولی همه دماسنج ها چسبیده به چهل هی هر روز رفتیم بیرون ساختمون دانشگاه نیم پز شدیم برگشتیم داخل ساختمون تو هوای شونزده درجه، تَرَک خوردیم دیگه!

خلاصه تو همچین هوایی عقل نبود بچه های معصوم رو ببرم بیرون. نفری یه گلدون گرفتم براشون با یه سری بوته و سنگ های تزیینی و تیله که گل کاری کنن. میز صندلی ها رو جمع کردیم، روزنامه پهن کردیم رو موکت نشستیم زمین. هرکس گلدون خودش رو کاشت و اونهایی که تمیز و خوب کاشته بودن به عنوان جایزه تیله های بیشتری گرفتن. همون حین کلی حرف زدیم که چطوری باید مراقب گلها باشیم بعدش کم کم شروع کردم درباره ی بهداشت بدن حرف زدن و اینکه چرا مهمه که تمیز باشیم و دستهامون رو بشوریم و چطور بشوریم و چطور بدن خودمون رو بشوریم و… برای نشون دادن مدل حمام کردن هم از قبل کلی عروسک پارچه ای کوچیک از رفقا جمع کرده بودم. نفری یه عروسک دادم دستشون و روی عروسک ها تمرین کردیم. بعدش بلند شدیم خاک و گلدونها رو جمع کردیم صف کشیدن دم دستشویی (هشتاد نفر آدم فقط یه دونه دستشویی دارن، من که تا امروز دم درش هم نرفته بودم). خلاصه هر ده نفر کلی دستهاشون رو با صابون وروشی که گفته بودم شستن و بعد براشون با مایع مخصوص ضدعفونی کردم و…
برگشتیم سر کلاس، یه آهنگ گذاشتم شروع کردیم تو اون یه ذره جا که دست و پامون میخورد به هم شروع کردیم رقصیدن. لینک اهنگ رو گذاشتم همینجا. این کانال یوتیوب رو برای آموزش رقص و ورزش کردن به بچه ها پیشنهاد می کنم. هم رقصنده ها کودک هستند و بچه ها تشویق می شن و هم اینکه علاوه بر ویدیوی اصلی یه ویدیو هم دارن اکثر رقص ها که جداگانه هر قدم رو آموزش می ده. خلاصه بچه دارو  خونه دار این رقص ها رو ببینید که ساده و عالی ن!

بعد که سر حال اومدیم و کلی خندیدن، نشستیم دورهم به قصه خوندن. متوجه شدم توانایی خوندن و درک متن شون از گفتار خیلی بهتره! سه گروهشون کردم، از قبل قصه های کودکانه پرینت گرفته بودم. هر گروه یک داستان بچگانه رو خوند و برای بقیه به انگلیسی به شدت الکن توضیح داد. البته مثلا نمایشنامه ای بود. با عروسک هاشون ادای شخصیت ها رو درمی یاوردن که حالا غلط حرف زدن یا جمله رو کامل ادا نکردن هم بخاطر اون ادا و اطوار معلوم نباشه. هدفم این بود که فقط ترسشون بریزه و قرار شد این هفته برن خونه یه داستان یک صفحه ای از خودشون بنویسن و هفته دیگه بیان برامون تاتری اجراش کنن با عروسک ها… آخر کلاس هر کدومشون با عروسک تو دستش داشت به بقیه بچه های کلاسهای دیگه فخر می فروخت و ادا درمی آورد. معمولا آخر کلاسها شاگردهای بقیه کلاسها هم می یان تو کلاس ما و با آهنگ هایی که می ذارم همه می رقصن. دیدن اینکه چطور یهو سی تا بچه تو یه اتاق خیلی کوچیک تو هم وول می خورن و می رقصن و می خندن هر هفته اشک می یاره به چشمهام….

کاش زندگی مهربونتر بود…

 

https://www.youtube.com/watch?v=t6PmB6tMBOc

مهرورزی

 

یکی از مهمترین نکاتی که تو زندگیم خودش رو با سیلی بهم نشون داد دوست داشتن خود بوده! البته هنوز هم گاهی وقتها خودش رو نشون می ده بس که فراموشکارم!

من کلا آدم خوش شانسی‌ام. شانس این رو داشته‌ام که خانواده ی آگاهی داشته باشم. معلم ها و اساتید خوبی داشتم که بیشتر از درس ازشون انسانیت و مهربونی یاد گرفتم و دوستانی که هر کدوم قسمتهایی از راه سخت زندگی رو باهام همراهی کردن و تنهام نذاشتن. راستش من اصلا معتقد نیستم که زندگی کردن کار آسونیه، برای من که نبوده! برای رسیدن به تک تک اهداف و خواسته هام به طور معمول باید بیشتر از حد عادی تلاش کنم و خب همراهی اطرافیانم برام غنیمت بزرگی محسوب می شه. دوست داشتن خودم هم یکی از هزار تا مانع زندگی من بوده و همچنان گاهی وقتها تو زندگیم سرک می کشه. همه ی ما با تفکر بازنده برنده آشناییم. در کنار تفکری که همه ی خوبیها و پیروزی ها رو برای خودش می خواد و شکست ها رو برای بقیه (تفکر برنده بازنده) یه تفکر بازنده برنده هم داریم که احتمالا الگوی پدر مادرهای خیلی از ماها بوده. مادری که خودش رو تو دردسر می ندازه تا به بقیه خوش بگذره. پدری که خواسته هاش رو برای خشنودی دیگر افراد خانواده نادیده می گیره و اولویت رو همیشه به بچه هاش می ده. مادری که یاد گرفته چون مادره، باید فداکاری کنه… درباره ی دلایل روانی و ذهنی این تفکر شاید توی یک موقعیت دیگه نوشتم (دوستانی که مایلند بیشتر بدونن می تونن به بحث های تحلیل رفتار متقابل مراجعه کنن) اما فعلا درباره ی نتایج این رفتار و پیامدهاش بر روی اطرافیان می خوام بگم.

نتیجه ی این فداکاری های بی حد و حساب والدین معمولا پرورش بچه هایی خواهد بود که یا خیلی خودخواه و پرتوقعن، به سمت روابط برنده بازنده پیش می رن و چون تجربیات شخصی درون خانوادگی شون همیشه اونها رو در موقعیت برنده بدون هیچ تلاش شاخصی قرار داده، خودشون رو محق در دریافت امتیازات و دستاوردهایی فراتر از لیاقت شون می دونن و یا ادامه دهنده ی راه والدین خواهند بود و به دیگران اجازه می دن در یک رابطه ی بازنده برنده از اونها سوءاستفاده کنن. گرچه ممکنه خیلی از والدین بگن که این فداکاری ها رو با لذت انجام دادن و در برابرش هیچ انتظار یا درخواستی ندارن، واقعیت اینه که نگرش بلندمدت آدمها رو وادار می کنه در تربیت بچه هاشون همزمان با مهرورزی خردورزی آینده نگرانه رو هم لحاظ کنن و فداکاری های بی حد و حسابی که در نهایت منجر به زیاده خواهی فرزندانشون می شه رو با دید عقلانی مدیریت کنن. اگر فکر می کنید که شایسته ی برخورد مودبانه و مهربانانه ی بچه ها و لایق احترام هستید و علی الخصوص در دوره ی سالمندی نیاز به توجه و محبت فرزندانتون دارید باید این رفتارها رو از کودکی در اونها نهادینه کنید. ارزشهای بنیادینی که تا سن شش سالگی به فرزندتون یاد می دید معمولا تا آخر عمر با اون خواهند موند و به سختی کمرنگ می شن. اگر شما همیشه و تحت هر شرایطی بهترین ها رو بدون هیچ چشمداشتی برای اونها فراهم کنید و سپاسگزاری رو بهشون یاد ندید یا خودتون به کمترینها بسنده کنید اونچه در ذهن فرزندتون شکل می گیره اینه که داشتن بهترین ها فارغ از اینکه من لیاقت داشتنش رو داشته باشم یا نه، فقط حق منه و نه بقیه. از عواقب این تفکر ایجاد حس نارضایتی از شرایط زندگی ه چرا که توی ذهن فرد اینطور برنامه ریزی شده که داشتن بهترین ها حق ماست حتی اگر برای داشتنشون تلاشی نکرده باشیم و یا لیاقتش رو نداشته باشیم. در عوض اگر بتونیم ذهن بچه ها رو اینطور برنامه ریزی کنیم که داشتن بهترین ها در صورتی حق توست که برای رسیدن بهش تلاش کنی و لیاقتش رو کسب کنی، سخت کوشی، تفکر استراتژیک و برنامه ریزی برای رسیدن به هدف (چه کوچیک و چه بزرگ) براش عادت می شه.

علاوه بر این وقتی با برنامه ریزی و تلاش به خواسته ای می رسی معمولا حس رضایت از خود و به تبعش دوست داشتن خودت هم افزایش پیدا می کنه و فرد خوشحالی خواهی بود که با حس هایی مثل ناامیدی مبارزه می کنه. به نظرم یکی از معضلات فعلی جامعه ی ما عدم وجود آموزش های علمی رسمی و غیررسمی درباره ی راه های دوست داشتن خود و دیگران و رسیدن به آرامش ه. مکانی برای ارائه ی چنین آموزشهایی وجود نداره و حرف زدن درباره ی این مسائل هم همچنان تابو حساب می شه. جامعه ی سنتی ایران که حرف زدن از “خود”، جنسیت، بدن و نیازهای جسمی و روحی رو سالها سرکوب کرده این روزها به طرز بی رحمانه یی عقب زده شده، نتیجه اما از هم گسیختگی این نسل رها شده ست. پاندولی که با نوسانات عجیب و غریب هر لحظه در یک سر طیف قرار می گیره و احتمالا به این زودی رنگ و روی تعادل رو تجربه نخواهد کرد. در نبود قانون و سنت آدمهایی که یاد گرفتن بدون هیچ توانمندی خاصی شایسته ی به دست آوردن بهترین ها هستند و از وضع موجود ناراضی ن، در پی یافتن راه های میانبر موفقیت حریم های بیشتری رو خرد و خاکشیر می کنن و چون تمام این رفتارها عواقب نامتعادل کننده ی درازمدت بر جامعه و فرهنگ دارن، میزان نارضایتی همینطور افزایش پیدا می کنه و خب در حال حاضر این بهمن با سرعت زیادی در حال قل خوردنه. به هر حال به هر دلیلی تعداد زیادی از ماها جایی ایستادیم که “ناچار”یم به بودن و ناگزیر باید راه های رشد و تعالی رو یکی یکی امتحان کنیم تا بالاخره به مقصود برسیم. یکی از راه های پیشنهادی من برای رشد با دوست داشتن خود شروع می شه و از مسیر دوست داشتن دیگران می گذره. برای شاد زندگی کردن و تعالی قطعا باید خودمون رو بیشتر و منصفانه تر دوست داشته باشیم…

کوچه پشت مدرسه بچه های پناهنده

لبخند

 

کوچه پشت مدرسه بچه های پناهنده

از بازدید خیریه برمی گردم. حکایت خانواده یی دفن شده در اعماق کثافات شهر و باورهای نامعقول… پیرمردی دیالیزی، از کار افتاده، فلج و نشسته روی ویلچر که زنش رو می زنه و زن فرمانبردارانه تن می ده به عذاب دیالیز سه بار در هفته و هر بار تاکسی گرفتن و حمل ویلچر شکسته ی مرد و به دوش کشیدن هیکلی دو برابر هیکل خودش از طبقه ی نهم تا سر کوچه ی سراشیبی که حتی تاکسی ها هم نمی یان و آسانسورهای معمولا خراب و… مردی که بی دلیل فحش می ده، کتک می زنه و ویلچری که امروز براش بردیم رو هل داد به سمت من (و نه مردهای دیگه) چون رنگ ویلچر جدید رو دوست نداشت. مرد همراهم ویلچر رو محکم نگه داشت و کمی هم دستش آسیب دید به نظرم ولی نذاشت ویلچر پرت بشه یا بخوره به من و من که مات و مبهوت قدرت مرد روی ویلچر شده بودم حتی فرصت نکردم از جا جم بخورم یا خودم رو عقب بکشم. زن می گه که اشکالی نداره که مرد کتکش می زنه، از شرایط خسته ست. می گه که بچه ندارن، تو سن بالا با مرد ازدواج کرده و دو سال از مرد بزرگتره و به همین دلیل مثل مادر مراقبش هست. می گه که خونه شصت متری اهدایی دولت یک خواب داره که برای نیایش در نظر گرفتن! (تو اتاق نیایش میوه های نسبتا گرون پیشکش شده به مجسمه ی خداها به چشمم می خوره) مرد روی تخت تک نفره توی هال می خوابه و زن پایین تخت و روی زمین سیمانی و ملافه. می گه که همین که سایه مرد بالای سرش هست راضیه، که انتظاری نداره و تو خونه همسایه ها کارگری می کنه و با پول دولت و خیریه ی ما روزگار می گذرونن، که خانواده ی خودش و مرد بخاطر اخلاق های بد شوهر ترکشون کردن و کسی هیچ کمکی نمی کنه و با لحنی غمگین ادامه می ده هر روز دعا می کنم شوهرم زودتر از من بمیره چون اگر من زودتر بمیرم کسی نیست ازش نگهداری کنه و حتما بهش سخت می گذره. می گم خب بعدش سایه مرد بالای سرت نباشه چی کار می کنی؟ می گه خب من که خیلی زیاد از عمرم نمونده، تو خونه ها بیشتر کار می کنم که برای مراسم مرگ خودم پول پس انداز کنم، من یه پیرزنم، درسته که کتکم می زنن و پول کمی بهم می دن ولی چون دستمزدم پایینه همه جا برام کار هست. وقتی پول داشته باشم با خیال راحت می میرم و با لبخند ادامه می ده دوست دارم مراسم ختمم باشکوه باشه…

 

تمام راه برگشت به اون لبخند آخر فکر می کنم…

قدم

متولد شو!

قدم

شبها از سر کار که برمی‌گردم، زیر دوش به اتفاقات اون روز فکر می‌کنم و تاثیرشون روی زندگی‌م… به نظرم هر اتفاقی یه وزن داره، بعضی اتفاق‌ها اینقدر کوچیکن که کلا همون روز عصر فراموش می‌شن و بعضی‌ها اینقدر بزرگ که تا چندوقت من رو دلمشغول نگه می‌دارن. جدیدا اما تو وزن‌دهی محتاط شدم، فهمیدم اکثر همون اتفاقات به ظاهر کم‌وزن در گذر زمان تاثیرات بزرگی روی زندگیم می‌ذارن که صدسال هم به خواب نمی‌دیدم… فهمیدم هیچ اتفاقی کم‌وزن نیست!
امیدوار بودم آخر زندگیم به محافظه‌کاری ختم نشه، سر پرشوری داشتم و همیشه می‌گفتم باید خصلت‌های آپاچی‌گری رو تا دم مرگ نگه دارم… حالا هر روز به خودم می‌گم هنوز خیلی چیزها هست که باید بفهمی پری کوچیک… متولد شو!