تکه‌ای از آسمان

 20160427_162241
Hash

یا جنگل نوردی از سالها پیش در مالزی شروع شد. اروپایی ها که مالزی رو مستعمره کرده بودند و تو این آب و هوای شرجی و خیس! هفته ای یک بار دور هم جمع می شدن به شادنوشی و آبجوخوری به فکر افتادن که یه فعالیتی هم بکنن تا عذاب وجدان بزرگ شدن شکم رو خفه کنن… حالا این ایده پا گرفته و تو دنیا پراکنده شده و تو خیلی از کشورها گروه های هش به راه افتادن. شما تو هر کشوری باشید می تونید برید بگید سلام علیکم و باهاشون برید جنگل رو بنوردید! می دونی که من و کارول هم توی هش با هم آشنا شدیم؟ می دونی جان و جین هم تو هش همدیگه رو دیدن؟ اینها چیزایی هستن که ریچارد پیرمرد آمریکایی برام گفت.

تو مدرسه پناهنده ها، من مهارتهای حل مساله و ارتباط انسانی درس می دادم و ریچارد ریاضی. مهندسی که هم حقوق خوند و هم مهندسی و هم مدیریت و سالها در آمریکا مدیر شرکتهای مختلف بود تا وقتی که برای ماموریت فرستادنش سنگاپور و عاشق این قسمت دنیا شد. از شرکت استعفا داد و برای خودش تو سنگاپور شرکت زد و جزو گروه های جنگل نوردی شد و با زنی مالزیایی که تو سنگاپور پرستار بود ازدواج کرد. حالا تو دوران بازنشستگی اومدن مالزی زندگی می کنن و از اقبال بلند من خونه شون تا خونه من راهی نیست. زن و شوهر مهربونی که سه تا سگ قشنگ دارن و برای مادر آلزایمری کارول (همسر ریچارد) و خواهر عقب مونده ش پرستار گرفتن و یک طبقه خونه رو بهشون اختصاص دادن و خودشون یه خونه قشنگ دارن با کلی گل کاغذی و ریچارد وقتش رو با درس دادن به بچه های پناهنده و سر و سامون دادن به خانواده هاشون می گذرونه…
هر هفته یکی دو تا از پسرها رو با مسوولیت خودش میاره جنگل نوردی. برای من و برای همه بچه ها یه پدر مهربون و جدیه و وقتی دید تو بالا پایین رفتن از سراشیبی ها مشکل دارم برام یه باتوم کوهنوردی خرید. کارول بهم یه چراغ قوه داده که اگر هوا تاریک شد و تو جنگل تنها موندم گم نشم یا نترسم و هر بار تو جیبم شکلات و آبنبات می ذاره و سگش کریسمی (چون کریسمس دنیا اومده) تا من رو می بینه می دوه می یاد دور و برم می رقصه!
اینها بخشی از خوشبختی من هستن و هر هفته عاشقم می کنن…

ارتباطات انسانی از زیباترین هدیه های دنیاست برای من… آدمها، آدمهای نازنینی که هر کدوم مثل یک کتاب می مونن و من از شنیدن قصه های زندگیشون سیر نمی شم هر روز و هر ساعت به من جرات مبارزه و پیش رفتن می دن و غرق در لذتم می کنن.

تو گروه جنگل نوردی ما پیرمرد قدبلندی هست که عکاسی حرفه ای می کنه. مردی استرالیایی و قد بلند و خوش هیکل که حدود هفتاد سالشه ولی ظاهرا به پنجاه ساله ها می مونه و چست و چابک و خوش اخلاق و مهربونه، جان. مدیر یک شرکت بین المللی بوده و در کنار همسر زیباش خیلی از کارهای مدیریتی و هماهنگی گروه رو انجام می دن. همسرش جین یک زن آمریکایی بسیار توانمند و مهربونه که هر بار می بینمش غرق در لذت و انرژی می شم. داستان این دو نفر رو چند روز پیش کارول برام تعریف کرد.

جان با همسرش سالها پیش به مالزی اومدن برای زندگی و کار. جان از همسرش جدا شد و اون سالها تبدیل شد به غمگین ترین و بی حوصله ترین پیرمرد دنیا
جین با مردی مالزیایی ازدواج کرد و به مالزی اومد ولی مرد نه تنها کار نمی کرد بلکه روی اون دست بلند کرد و بعد از مدتی هم ناپدید شد. بعدها فهمیدن که رفت به شهر دیگه ای و اونجا دوباره ازدواج کرد و بچه و…

جین بچه ها رو بزرگ کرد و در همین حین گاهی هم سری به گروه جنگل نوردی می زد و جان هم بعضی وقتها به اصرار گروه تو برنامه ها شرکت می کرد تا اینکه…

بقیه ش رو خودتون می دونید و من چیزی نمی گم. دلیل نوشتنم این بود که دو هفته بود جان و جین تو جنگل نوردیها نبودن. امروز صبح تو فیس بوک دیدم که جان عکس ازدواجش با جین رو از چند سال پیش گذاشته و چیزی نوشته تو مایه های اینکه دلیل اینکه صبحها با شادی چشم باز می کنم و هر روز پرانرژی و شاد هستم و زندگی رو دوست دارم همسرمه… این دو هفته دوتایی رفته بودن مسافرت کشورهای دیگه و کلی عکس از سفر و خوشگذرونی و خنده های ناب جین…

دلم خندیدن از ته دل خواست. دلم خواست جین رو ببوسم و بهش بگم چقدر دیدن خنده هاش حالم رو خوب کرد. دلم خواست به جان بگم عاشق انرژی تو و همسرت هستم. دلم خواست جفتشون رو بغل کنم و بگم چقدر از بودنشون خوشحالم…

دلم خواست اینجا بنویسم که دیدن خوشبختی و شادی ادمها چقدر خوبه و چقدر کمیابه و چقدر ارزشمنده و چقدر زندگی زیباست…

Add a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *