«کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر/بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد….»
مولوی
دور که می شی، انگار همهی باورهات، رسم و رسوم، فرهنگت، حتی رنگ خندههات یه جایی اون دوردستها قایم میشن و رنگ میبازن. دور که میشی، انگار همهی سنتها که تا همین دیروز بابتشون کلی غر میزدی یهو برات عزیز و خوشایند میشن. دور که میشی، آسمون همون رنگه ولی دل تو، نه!سالهاست عید نوروز و آمدن بهار برای من کمرنگ شده است. زیستن در سرزمین سبزی که تنها تابستان رو تجربه میکند، خشکی شاخههای زمستانی، شکفتن و جوانه زدن به یکبارهی درختها و گلها را به خاطرهای دوردست تبدیل میکند که تو در عکسها قابشان کردهای و بر در و دیوار خانه نشاندهای. به حکم دانشجو بودن و مشغله کاری سالهاست از سفر به ایران در عید نوروز محرومم، اما هر سال عید نرم نرمک بر در خانهام میکوبد، بوسهای میدهد و ستارهوار درین ظلام بر جانم مینشیند. گرچه بهار و عیدنوروز برای آنها که داخل ایرانند رنگ و بویی مثل هر سال دارد برای ما که درگیر اختلاف ساعت زمان تحویل سال و هزار کلاس و کار دیگر هستیم چالش مدیریت زمان و هیجانات آن را نیز به همراه میآورد. یک سال موقع سال تحویل در کلاس به تئوریهای اقتصاد خرد گوش میدهی و سال دیگر خود در حال تدریس روشهای استعدادیابی در سازمانها هستی. یک سال نیمههای شب به تنهایی بر سفره هفتسین کوچکت مینشینی و با ماهی قرمز باهم حول حالنا میخوانید و سال دیگر با دوستان در رستوران ایرانی سبزی پلو ماهی خوران روبوسی عید میکنی. زندگی فرسنگها دور از وطن ادامه دارد. سنتها در قلب تو لانه کردهاند و دلخوشیت میشود خریدن ماهی قرمز و شرط کردن با فروشنده که سه روز دیگر برایت پس میآورم تا در تنگ کوچکش تنها نماند. تنهایی را چشیدهای و قلبت راضی نمیشود هیچ موجود زندهای را به چنان عذاب الیمی مهمان کنی. پارسال درگیرودار فکر کردن به سبزههایی که نرسیده به عید در شرجی هوای اینجا پوسیده بودند و نمیشد بر سر سفره گذاشتشان چشمم افتاد به مغازهی آبمیوه فروشی و یک سینی بزرگ سبزهی پرپشت و خندان برای فروش. شاید بدانید که سبزهها را در ماشینهای مخصوص میریزند و آبشان را میگیرند و معتقدند که اکسیر جوانیست. علیایحال به فروشنده گفتم میتوانی سبزهها را همینطور بدون آبگیری به من بفروشی؟ از من پرسید: ایرانی هستی؟ نوروز مبارک! جا خوردم. پرسیدم چطور؟ گفت هرسال یکی دو روز مانده به عید ایرانی تمام سبزههای شعبههای مختلف ما بدون آبگیری به فروش میروند. ایرانیها عاشق سبزههای ما هستند! خندهام گرفته بود. ما ایرانیها هرکجا برویم هفتسینمان به راه است، گیریم با سبزههای مغازهی آبمیوهفروشی!امسال اما حتما هفتسینم قشنگتر خواهد بود. از دوستان کوچکم در مدرسهی پناهندهها دعوت کردهام شب عید سبزی پلو با ماهی را مهمان من باشند و با هم حاجی فیروز بشویم. امسال به خودم قول دادهام به میمنت حضور شاگردان کوچکم و آغاز به کار در مدرسه مثل بچهها بخندم؛ بیدغدغه، رها و سرخوشانه! کاش شما هم امسال بیشتر بخندید! داخل یا خارج از ایران، کاش همه با هم بخندیم!
http://ebtekarnews.com/?newsid=38055