کوچه پشت مدرسه بچه های پناهنده

لبخند

 

کوچه پشت مدرسه بچه های پناهنده

از بازدید خیریه برمی گردم. حکایت خانواده یی دفن شده در اعماق کثافات شهر و باورهای نامعقول… پیرمردی دیالیزی، از کار افتاده، فلج و نشسته روی ویلچر که زنش رو می زنه و زن فرمانبردارانه تن می ده به عذاب دیالیز سه بار در هفته و هر بار تاکسی گرفتن و حمل ویلچر شکسته ی مرد و به دوش کشیدن هیکلی دو برابر هیکل خودش از طبقه ی نهم تا سر کوچه ی سراشیبی که حتی تاکسی ها هم نمی یان و آسانسورهای معمولا خراب و… مردی که بی دلیل فحش می ده، کتک می زنه و ویلچری که امروز براش بردیم رو هل داد به سمت من (و نه مردهای دیگه) چون رنگ ویلچر جدید رو دوست نداشت. مرد همراهم ویلچر رو محکم نگه داشت و کمی هم دستش آسیب دید به نظرم ولی نذاشت ویلچر پرت بشه یا بخوره به من و من که مات و مبهوت قدرت مرد روی ویلچر شده بودم حتی فرصت نکردم از جا جم بخورم یا خودم رو عقب بکشم. زن می گه که اشکالی نداره که مرد کتکش می زنه، از شرایط خسته ست. می گه که بچه ندارن، تو سن بالا با مرد ازدواج کرده و دو سال از مرد بزرگتره و به همین دلیل مثل مادر مراقبش هست. می گه که خونه شصت متری اهدایی دولت یک خواب داره که برای نیایش در نظر گرفتن! (تو اتاق نیایش میوه های نسبتا گرون پیشکش شده به مجسمه ی خداها به چشمم می خوره) مرد روی تخت تک نفره توی هال می خوابه و زن پایین تخت و روی زمین سیمانی و ملافه. می گه که همین که سایه مرد بالای سرش هست راضیه، که انتظاری نداره و تو خونه همسایه ها کارگری می کنه و با پول دولت و خیریه ی ما روزگار می گذرونن، که خانواده ی خودش و مرد بخاطر اخلاق های بد شوهر ترکشون کردن و کسی هیچ کمکی نمی کنه و با لحنی غمگین ادامه می ده هر روز دعا می کنم شوهرم زودتر از من بمیره چون اگر من زودتر بمیرم کسی نیست ازش نگهداری کنه و حتما بهش سخت می گذره. می گم خب بعدش سایه مرد بالای سرت نباشه چی کار می کنی؟ می گه خب من که خیلی زیاد از عمرم نمونده، تو خونه ها بیشتر کار می کنم که برای مراسم مرگ خودم پول پس انداز کنم، من یه پیرزنم، درسته که کتکم می زنن و پول کمی بهم می دن ولی چون دستمزدم پایینه همه جا برام کار هست. وقتی پول داشته باشم با خیال راحت می میرم و با لبخند ادامه می ده دوست دارم مراسم ختمم باشکوه باشه…

 

تمام راه برگشت به اون لبخند آخر فکر می کنم…