و من همچنان یاد می گیرم

یاد گرفتن در تمام مراحل زندگی و تا آخر عمر یکی از شعارهای اکثر کارآفرینها و افراد موفقه. می گن که شما در هر موقعیتی در دیدار با هر فرد جدید یا مواجهه با هر اتفاقی باید از خودتون بپرسید من چی می تونم یاد بگیرم از وضعیت فعلی…
در کنارش همه جا می خونیم که می گن نذارید تجربه ها شما رو تلخ تر کنه بلکه بهتر بشید و یاد بگیرید و به کار ببندید و…

پیاده کردن درسهایی که از بقیه می گیریم و تجربه های زندگی از دید من انرژی زیادی می خواد. نه تنها باید برنامه جدید رو توی ذهنت نصب کنی، باید قدیمی ها رو هم تا حدی غیرفعال کنی و پاک کنی و حتی سیم پیچی ها رو باز کنی دوباره ببندی. بدتر اینکه با یک بار نصب کردن کار تموم نمی شه و باید بارها تکرار کنی تا کامل نصب بشه و به برنامه قدیمی برنگردی. اکثر آدمها اینقدر انرژی مثبت صرف خودشون نمی کنن. یک دلیلش شاید این باشه که ما راحت طلبیم یا اینکه فکر می کنیم نمی ارزه یا دید دراز مدت نداریم یا حتی اینکه می ترسیم از همین که داریم هم باز بمونیم…

بعضی تجربه ها و درسها خیلی تلخ هستن. می برن و می شکنن و می سوزونن و می رن… وقتی درس رو یاد می گیری بهای چنان سنگینی براش پرداختی که خودت هم سرگیجه می گیری. مثل اینها که با مردن کسی یاد می گیرن به بقیه بگن دوستت دارم…
مثل من که این چند روزه یاد گرفتم بعضی از این داوطلبها که من دارم باهاشون کار می کنم و سنگ پناهنده ها رو به سینه می زنن فقط تا جایی کمک می کنن که خودشون تو ساحل امن ایستاده باشن و یه کمک کوچیک رو هی بزرگ و بزرگتر می کنن و در نهایت در اوج بدبختیو نیاز طرف رو تنها می ذارن.

با بلاهایی که سر صالحه اومد و امتناع بقیه از کمک کردن حس تنهایی من هزار برابر بیشتر شد. با خودم می گم اگر سازمانهای بین المللی با اینهمه ادا و اطوار اینجور از پذیرش دیگران شونه خالی کنن، دیگه چه امیدی به انسانیت و نجات بشریت و این حرفها هست؟

دارم روی کلیدهای سیاه پیانوی زندگی قدم برمی دارم… کلیدهای سفیدی هم اگر هست اینقدر کمرنگ و کم تعداده که فعلا هیچی نمی بینم… درسهای جدید زندگی بهم نشون می دن که چقدر جای خالی آدمهای واقعی و دلسوز و به درد بخور پررنگ و زیاده و چرا این کارهای خیریه راه به جایی نخواهند برد و …. دارم چی کار می کنم؟

تقصیر کیه ما کارآفرین نمی‌شیم؟

20160401_113722

به مادر یکی از بچه ها می گم پیشنهادی برای مدرسه نداری؟ می گه بیشتر به این بچه ها تکلیف بدین وقت نکنن تو خونه بازی کنن. سروصدا می کنه من اعصابم نمی کشه!
قسمت غم انگیز ماجرا اینه که من به زندگیم مظلوم تر و ساکت تر از میانماری ها ندیدم، چه بچه چه بزرگ. قابل مقایسه با بچه های هیچ ملیتی و نژادی نیستن اینقدر ساکت و آرومن!با کشیش صحبت کردم برای دو سه تا از خانمها کار پیدا شده بود که برن کارگر و مستخدم بشن. زنها قبول نکردن! می گن ده ساعت کار در روز زیاده نمی تونیم به بقیه کارهامون برسیم. پرسیدم مثلا چه کاری؟  خیلی جدی برگشت گفت کلیسا رفتن و دعا خوندن و خونه تمیز کردن و….
یعنی اول کلیسا رو گفت بعد خونه! و بعد هم اضافه کرد ما میانماری ها خیلی عاطفی هستیم نمی تونیم از خانواده و دوستهامون زیاد دور بمونیم!
باز به کشیش گفتم یه کارآفرینی چیزی راه بندازیم برای زنهای سرپرست خانوار می گه یه چیزی باشه که زنها بشینن دورهم صنایع دستی درست کنن تو ببر بفروش براشون که پول دربیارن! بتونن هم به خونه زندگی برسن هم هزینه رفت و آمد ندن هم دورهم باشن…

کلا قیافه من دیدنیه موقع حرف زدن با این آدمها!

 

یک انتخاب، یک راه

تو زندگی همه آدمها لحظات ناامیدی هست. اصلا این روزها غم بیداد می کنه! اینها رو امروز به یکی می گفتم که…

یکی از قوانین خیلی خوب توی خیریه ما برقراری روابط سرپرستی و کارآموزیه. هر فردی وقتی به رده خاصی تو خیریه برسه می تونه چند نفری رو سرپرستی کنه و کارهاشون رو هماهنگ کنه که چطور و چه کارهایی توی خیریه انجام بدن. معمولا این روابط بسیار عمیقتر می شه. ما توی خیریه همدیگه رو خواهر و برادر صدا می کنیم و عملا در بسیاری از موارد روابط به همین سطح خواهرانه می رسه و بسیار نزدیک و عمیق می شه. من هنوز به سطح سرپرستی نرسیدم ولی به خاطر درس مرتبط با مشاوره که خوندم و شغلم معمولا کسانی که کمی راهنمایی شغلی، تحصیلی یا کلا مسیر زندگی نیاز داشته باشن به من معرفی می شن که بهشون مشاوره بدم و براشون برنامه ریزی کنم.

مدتیه زن جوونی رو بهم معرفی کردن. زن همسایه ی منه. اندونزیاییه. انگلیسی رو در حد کلمات اولیه بلده و بسیار ناتوان و بی اعتماد به نفسه. سر کار نمی ره. می گفت همسرم نمی ذاره. حتی تنها از خونه هم بیرون نمی ره. درس زیادی نخونده و بسیار نحیف و زار و نزار به نظر می رسه… بهم گفتن که این زن معشوقه ی مردیه که صاحب یک هتل بزرگه. اونجا کار می کرده و حالا که معشوقه ی مرد شده مرد گفته لازم نیست کار کنی. براش خونه گرفته و بهش کمی پول توجیبی می ده و هفته ای چند بار بهش سر می زنه…

اول که بهم گفتن معشوقه ی یک مرد متاهل شده چندشم شد. عالم و آدم می دونن سفت و سخت ترین خط قرمز زندگی من نفر سوم بودن توی زندگی یک زوجه. از هیچ چیز به اندازه ی مرد هوسباز بیزار نیستم و هرگز زنی رو که آگاهانه وارد زندگی کسی می شه (با هر بهانه و توجیهی) نمی بخشم. برای همین موقعی که به من معرفیش می کردن رفقا با کلی من و من بهم ماجرا رو گفتن که نکنه من قبول نکنم. گفتن که دو ماهه یکی از منتورها سعی کرده بهش نزدیک بشه و بی فایده بوده و می خوان جذبش کنن به خیریه که بتونن کمکش کنن و نذارن تو منجلاب بمونه و… دو روز تمام با خودم کلنجار رفتم. چرا باید به زنی کمک کنم که زندگی یکی رو خراب کرده؟ چی باید به کسی گفت که به خاطر خودش بقیه رو نادیده گرفته؟ در نهایت دوستم حرف خوبی زد. گفت اتفاقا همچین آدمی بیشتر به کمک تو نیاز داره. باید بفهمه چقدر کارش شنیع و غیراخلاقی بوده…

و من قول دادم کمک کنم…سه ماه تمام من به هر ترفندی متوسل شدم تا اعتمادش رو جلب کنم. بسیار کم حرفه و غمگین. اینقدر با صبر و حوصله جلو رفتم که خودم هم تعجب کردم. امروز اما مزد تمام این صبرها داده شد. از خیریه برمی گشتیم که پیشنهاد کردم بریم شام بخوریم. ناهار نخورده بودم و هفت شب بود. قبول کرد و من تا غذا رو بیارن از زندگی خودم براش گفتم. که چقدر عذاب کشیدم و چند بار شکست خوردم و چقدر تنهایی گریه کردم و… چشمهاش هی پرتر شدن و یک دفعه بغضش ترکید و زار زد… تمام غمش رو رها کرد توی بغل من. گفت زیر دست خاله و عمه و… بزرگ شده و پدر و مادرش تو بچگیش مردن و خواهرش معتاده و برادرش مواد فروشه و تو زندان و کسی رو نداره و درسی نخونده و زبان بلد نیست و وقتی رییسش بهش پیشنهاد معشوقه بودن داده گفته که زنش رو داره طلاق می ده و حالا مدتهاست زنش رو طلاق بده و خبری نیست و از خرجی خونه می زنه و برای خواهرش می فرسته و می ترسه اگر به رییسش که حالا دوست پسرشه نه بگه از مالزی بیرونش کنن و نمی خواد برگرده اندونزی و نمی دونه چه کار کنه و دوست پسرش دائم می گه که اون خیلی خنگ و بی عرضه ست و تنهایی از پس زندگی برنمی یاد و….

منم و یه دل پردرد و حرص از دست آدمهای هوسباز و اشکهایی که نمی دونم کجا بریزم و کلی برنامه برای توانمندسازی این زن و…
هنوز هم منفورتر از وارد زندگی کسی شدن برام نیست اما… من اگر شرایط این زن رو داشتم و اینقدر بی اعتماد به نفس بودم و یتیم بودم و بی پول بودم و اینهمه تحقیر شده بودم و… آیا می تونستم درست فکر کنم؟
**

بچه ها تقبل کردن پول کلاس ورزش رفتن این زن رو بدن. من روی اعتماد به نفسش کار می کنم و هنوز از خودم متعجبم که چطور زنی که منفور من بود رو امروز اینقدر خواهرانه در آغوش گرفتم و بهش می گفتم من کنارت هستم، تا تهش… نترس!
کاش زندگی مهربونتر بود…