اندر حکایت اعتماد به دنیا و مافیها

گَچَکه، مهمون آفریقاییم، می گفت فکر نکنی اینجا اینجوری هستم ها. من کل دنیا رو گشتم. هرجا می رم سبک سفر می کنم هیچی نمی برم. بعد هرچی احتیاج داشته باشم خود به خود میاد سر راهم. اینقدر مردم مهربونن؛ مثل خودت، هی با هم دوست می شیم یهو می بینی چیزی که نیاز دارم رو بهم می دن. مثل تو که الان ساک سفری دادی به من. خب آره زیاد جالب نبود این لباسها و کفشها رو هی تو پلاستیک جابجا کنم ولی خب حالا کی به این چیزا فکر می کنه؟ بعد در حالی که گیلاسش رو پر می کرد گفت وای دختر می دونی تو این چند روزه یه مشروب حسابی نخوردم. باورم نمی شه دومین بطری رو دارم تموم می کنم، اونم تنهایی! راستی چقدر خونه ت رو دوست دارم. همه چی داری، از خونه من که چهل و هشت ساله ازدواج کردم هم وسایلت کامل تره… عالیه! … بعدش دیگه دهنش پر بود نتونست ادامه بده… داشت ساقه های کرفس و تیکه های هویج رو می زد توی حُمُص، دولپی می خورد و می گفت اووووووووم….

برچسب ها: بدون برچسب

Add a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *