کتابی می خونم در مورد استراتژی های کسب و کار “جک ما” موسس و مدیر علی بابا. دید هوشمندانه این آدم نسبت به کسب و کار و فیوچراورینتند بودنش قابل تحسینه در کنار اینکه پشتکارش عالیه. این آدم ده بار اپلای کرده دانشگاه هاروارد و رد شده! ده بار! من هر دانشگاهی اپلای کردم همون بار اول که رد شدم از لیستم خطش زدم!
شرکت هایی که تاسیس کرده معمولا تا سه چهار سال اول از جیب خوردن اونم در حالی که پول چندانی نداشتن. برای تامین هزینه های اولین شرکتی که تاسیس کرد و یک شرکت ترجمه بود و سه سال تمام از جیب خورد وسایل دست ساز و پاکت و کاغذ و اینها می برد دم در خونه ها می فروخت که بتونه حقوق کارمندها رو بده! شخصا می رفت خونه به خونه می گشت که حقوق ده پونزده نفر رو بتونه بده! حتی بعدها هم که شرکت های دیگه ای تاسیس کرد و کارش حسابی گرفت مواقعی بوده که مجبور شده از صفر شروع کنه دفتر رو پس داده و چند تا کارمند باقیمونده رو برده تو خونه ش نشستن با هم کار کردن و شرکت رو دوباره به اوج رسوندن.
“ما” می گه من مطمئن نبودم راهی که انتخاب می کنم درسته یا نه ولی چسبیدم بهش و اینقدر پافشاری کردم تا جواب داد.
نکته مهمی که تو ذهنم گیر کرده اینه که “ما” تاکید می کنه که علی بابا به شرکت های کوچیک خدمات می ده تا بتونن بهتر محصولات و خدماتشون رو ارائه بدن و در واقع کارش حمایت کردن از بقیه کسب و کارهاست. این کار یعنی ایجاد چتر حمایتی اولا که دید فوق العاده وسیعی می خواد که بتونه کار رو پیش ببره تا اعتماد بقیه کسب و کارها رو جلب کنه ثانیا فراهم کردن زمین بازی برای بقیه بازیگرها یعنی رونق اقتصادی و بهبود وضعیت کسب و کار که باعث می شه بقیه هم بیان توی چهارچوب تو بازی کنن چون منفعت زیادی نصیبشون می شه که به محدود شدنشون و قبول قواعد بازی می ارزه و این یعنی قدرت. در واقع به جای اینکه تو یک کسب و کار ساده راه بندازی مثلا رستوران بزنی یا شرکت حسابداری تاسیس کنی یا هرچی می ری شرکتی تاسیس می کنی که به همه کسب و کارهای اون صنف خدمات می ده. این یعنی به جای بازیگر بودن بازی گردان بشی… حتی فکر کردن بهش هم مثل پمپاژ یه خونه تازه توی رگهای منه! چندوقته اینقدر به هیجان نیومده بودم؟
به هم شباهت هم داریم البته… جفتمون ریاضیمون اینقدر ضعیفه که رو قبول شدنمون تو دانشگاه تاثیر گذاشته و نتونستیم رشته ای که می خوایم قبول شیم! جفتمون دانشگاه های زیادی رو رد شدیم و جفتمون هی تو رویاهامون غرق می شیم! خب همین کافیه تا دلم بخواد “ما” رو به عنوان الگو انتخاب کنم و گرچه دیگه هیچ دل و جراتی برام نمونده آرزو کنم بتونم برم بشم همکارش! ها؟
* ما وقتی شرکت علی بابا رو تاسیس می کرد علی مامان و علی بچه رو هم رزرو کرد برای خودش…می گه ما یک خانواده هستیم… آدم دلش غنج می ره!