kana2

صبح روز اول، یازده و ربع:
واتزاپ یهو بیست تا بوق زد! تو چت روم گروه جنگل نوردی، یهو خبر دادن که “کانا” پیرمرد هشتاد ساله مالزیایی از دیشب توی جنگلهای انبوه گم شده. تعداد زیادی از جنگل نوردها توی کشورهای دیگه هستن و توی تورنمنتهای بین المللی جنگل نوردی شرکت کردن و تیم نجات آدم کم داره. هر کس توی کی ال هست حتما بیاد کمک!
تو شیش و بش اینکه من که حرفه ای نیستم و برم اونجا بدتر دست و پا گیر می شم و وای نازلی تو چرا هیچ استعدادی تو ورزش نداری و دو ساله هر هفته جنگل نوردی می ری هنوز حرفه ای نشدی و چرا نمی تونی از درخت بالا بری و چرا دوره کماندویی ندیدی و چرا چیزی از دوره کمک های اولیه ی هلال احمر ایران که هیجده سال پیش شرکت کردی یادت نمونده بودم که به خودم اومدم دیدم با یه جعبه آب و غذا تو ماشین، رفتم اونجا دارم به رییس تیم نجات می گم من دو تا چراغ قوه اضافه آوردم اگر کسی نیاورده بگو از من بگیره. تا ما برسیم پلیس و آتش نشانی هم تیم نجات روونه کرده بودن البته ولی خب کیه که دلش آروم بگیره بشینه تو خونه حتی اگر بدونی کاری از دستت ساخته نیست؟

ساعت دو:
چهل دقیقه عذاب آور توی یه ماشین نشستیم تا کوه رو دور بزنیم برسیم اونطرف. هفت تا گروه از اونطرف کوه و ما دو تا گروه از اینطرف کوه و جنگل رو بگردیم تا برسیم به بالای کوه. آخرین بار کانا نزدیک یه جایی حوالی بالای کوه بوده که موقعیت جغرافیایی فرستاده و بعد باتری گوشیش تموم شده و الان هفده ساعته ازش بی خبریم… تمام راه آدلین روی پاهای من نشسته بود چون مجبور شدیم چهار نفری عقب بشینیم و ماشین شاسی بلند چنان تو کوه و جاده پرواز کرد که به محض پیاده شدن بالا آوردم… نگاه های چپ چپ بقیه رو فاکتور می گیرم ولی خودم از ترس اینکه من هم برم اون تو گم و گور بشم دارم منهدم می شم. نمی شد آشپزی و تر و خشک کردن تیم های نجات رو بدن به من؟ دوستم نوشته: تو اون گروه شنگول چهارتا مسوول پیدا نمی شدن که یه زن تنها و مریض پانشه بره تو کوه و کمر؟ یادم اومد دو روزه مریضم قرصهام رو هم نخوردم. دلم می خواد دوستم رو بزنم که اینقدر جنسیت زده فکر می کنه. اینکه من جنگل نورد حرفه ای نیستم چه ربطی به زن بودنم داره؟ تمام راه به این فکر می کردم که اگر من جای کانا بودم و شب مونده بودم تو چنین جنگل ترسناکی حتما مرده بودم. کانا ولی باتجربه ست حتما زنده می مونه!

ساعت چهار و نیم:
ما راه کنار رودخونه رو پیش گرفتیم با این منطق که هر آدم عاقلی وقتی گم می شه دنبال آب می گرده. اینقدر زالو از پاهام و تنم کندم که دیگه صدا ندارم حتی جیغ بزنم. آب رودخونه سرده و خیلی جاها تا گردن می ریم توی آب، کیفهامون رو می ذاریم روی سرمون و من اگر می دونستم چنین وضعیه غلط می کردم یک کیلو موز بذارم توی کیفم. سرگروه می گه رد پاهایی که دیدیم بی برو برگرد مال کاناست و گزارش کرد که یه گروه دیگه هم بفرستن اینطرف. هرجا می ریم یه کاغذهای علامت دار می ذاریم روی زمین و سنگ و درخت که یعنی این قسمت رو گشتیم. برای راه برگشت هم باید از همین راه برگردیم.

ساعت پنج و نیم:
از گروه شش نفره ای که اومدیم، دو نفر باتجربه تر یه راه خطرناک رو پیش گرفتن و جدا شدن رفتن. ما چهارتا موندیم و کلی سایه ی جانورهای گنده و عجیب و پرنده هایی که اینقدر بزرگ هستن نمی دونم چطوری لابلای شاخ و برگهای این جنگل انبوه پرواز می کنن. آبی که آورده بودم داره تموم می شه. سنگ ها از بارون صبح سر هستن و قسم می خورم هر کس رو این سنگ ها بخوره زمین یا کمرش می شکنه یا پاهاش. صدام درنمیاد از بس داد زدم و کانا رو صدا کردم. خوب شد این سوت پلاستیکی رو آوردم با خودم. هر بار سوت می زنم هوارتا پرنده و چرنده پرپر زنان و جیغ کشان دور می شن. کانا پیدا شو لطفا. چشم می گردونم اطراف ولی حتی از فکر اینکه کانا جایی بین سنگها افتاده باشه و جسدش رو پیدا کنیم تنم یخ می کنه. زالوها همچنان توی تنم می لولن… کابوسش تا ته عمر من رو رها نخواهد کرد… می دونم…

ساعت هفت:
سر گروهمون گفت باید برگردیم. آب و غذامون کافی نبود برای شب موندن توی جنگل. یه نگاهی هم به من کرد فکر کنم دلش سوخت. گفت می ریم چند ساعت استراحت می کنیم با یه گروه باتجربه تر برمی گردیم (اصلا هم منظورش من نبودم). نفر چهارم گروه “راجر” که یه مرد کانادایی هست، نیم ساعته پیداش نیست. امیدوارم برای راجر نخوایم تیم نجات تشکیل بدیم. نه که نگران خودم باشم البته، نگران زالوهام که دیگه احتمالا چیزی برای خوردن پیدا نمی کنن. هوا تاریک شده و چراغ قوه ها عملا راه به جایی نمی برن بس که مه و تاریکی همه جا رو گرفته. من موندم مردم قدیم چند نفرشون تو جنگل زهره ترک شدن مردن؟ همینه جمعیت کم بود دیگه… نضف ملت موقع شکار پرنده و چرنده از ترس شبهای جنگل سکته می زدن… همین الان من تو این تاریکی می تونم به روح و حتی جن ایمان بیارم. از هر گوشه جنگل یه صدای وحشتناک درمیاد. من از ترس هی سوت می زنم، بقیه فکر می کنن من برای پیدا شدن کاناست که سوت می زنم… می گن نازلی کوتاه بیا، بسه…

ساعت هشت و نیم:
هفده تا تیم جنگل نورد از کی ال و شهرهای دیگه مشغول جستجو هستند. آتش نشانی تیم ویژه فرستاده. می گن دوره دیدن برای ماموریت های سخت ولی قیافه هاشون به بچه دبیرستانی ها می خوره. مگه از دبستان دوره دیده باشن. من که چشمم آب نمی خوره. دائم خبرها رو توی واتزاپ می نویسن ولی ما وسط جنگل زیاد سیگنال نداریم. راجر پیدا نشد و تلفنش جواب نمی ده و من دارم دق می کنم.

ساعت ده:
رسیدیم بیرون جنگل. وسط یه روستای عجیب و غریب که هم ماشین دارن هم ماهواره و هم هزار جور تکنولوژی دیگه. ما بچه بودیم روستاها هم شهری نشده بودن اینقدر. تمام لباسهام خیسن. با اینکه هوا گرمه دارم می لرزم و دندونهام می خورن به هم. کفشهامون رو درآوردیم. این چینی ها عجب جون سخت هستن. آدلاین چند برابر من زالو تو تنشه صداش درنمیاد! یکی که با ماشین اومده بود دنبالمون یه اسپری درآورد زد روی زالوها، یهو از تنم سقوط کردن همگی… تی شرت تنم از بس خونیه از آبی به بنفش تیره تغییر رنگ داده… رییس تیم گفت احتمال زنده موندن کسی بعد از دو شب گم شدن به ده درصد هم نمی رسه… کانا زنده بمون لطفا. قسم می خورم تا روزی که مالزی باشم برات هر چهارشنبه از اون رطب های ایرانی که دوست داری بیارم… زنده بمون…

ساعت یازده و نیم:
راجر پیدا شد و من از خوشحالی گریه م گرفته. برگشتیم اونطرف کوه دوباره. غلغله ست از آدم. دارم عین بید می لرزم و امیدوارم دوباره بالا نیارم. یکی اومد جلو گفت دختر ایرانیه که حالش بده تویی؟ بیا این لباس، تی شرتت رو دربیار… آب و غذا آوردن برامون، بگو این تهوع بذاره من چیزی بخورم. فقط آب… زن و بچه کانا از همه ی ماها آرومتر و خوش اخلاق تر هستن. خانمش اومد جلو از من تشکر کرد! مات و مبهوت ادبش شدم.

ساعت دوازده:
خون بند نمیاد. تنم رو شستم و دارو زدم ولی همچنان از یه سوراخ کوچیک عین شیر سماور خون می زنه بیرون. خودم هم موندم. یه چیزی بود تو علوم می خوندیم که خون لخته می شه دلمه می بنده، مال آدمیزاد نبود مگه؟ من ندارم از اونا یعنی؟
آدلاین یه جای سالم تو پاهاش نداره. بیست و پنج تا زالو از پاهاش کندن. زالوهای من تقریبا نصف بودن… فکر کنم آدلاین شیرین تره!

روز دوم، ساعت دوی صبح:
رسیدم خونه. چطور رانندگی کردم بماند. تیمها و گروه های تازه نفس رسیدن و گفتن شماها برید خونه فردا صبح بیایید. اینقدر خودم رو زیر دوش شستم که فشارم افتاد ولی هنوز حس می کنم زالوها روی تنم هستن. فکر کنم بیست بار کل هیکلم رو توی اینه برانداز کردم که مطمئن شم چیزی روی تنم نیست ولی باز دارم خودم رو می سابم.

ساعت شش:
هنوز هیچ خبری نیست. تیم های جدید قراره هفت صبح حرکت کنن برن توی جنگل. با این وضعیت نخوابیدن و حال خراب ترجیح می دم نرم دست و پای ملت رو بگیرم… عین مرغ پرکنده نشستم تو رختخواب، با چشمهای جغدگونه واتزاپ چک می کنم.

ساعت نه:
بیست تا گروه جدید رفتن تو جنگل. بچه های جنگل نوردی که رفته بودن کشورهای دیگه، بلیط گرفتن شبانه برگشتن که کمک کنن. از فرودگاه یک سره رفتن جنگل. چقدر دل آدم گرم می شه وقتی می بینه آدمها اینقدر مهربونن. راست می گن که تو این گروه ما مثل فامیل هم شدیم. من که فقط دو ساله هر هفته می بینمشون اینقدر دلم می زنه براشون، اینها اکثرا بیست سی ساله عضو گروه هستن، دیگه واقعا خواهر برادرن. آدم خواهر برادرش رو هم هر هفته نمی بینه…والا!

لامصب چقدر این جنگل بزرگه مگه؟ تا الان باید همه جاش رو گشته باشن خب! کانا پیدا شو جان زن و بچه ت…

ساعت یک بعدازظهر:
کانا رو پیدا کردن، همون بچه مدرسه ای ها پیداش کردن. با استفاده از رد پاهایی که ما دیشب بهشون گزارش دادیم… پیرمرد سرپاست و ازش فیلم گرفتن فرستادن تو واتزاپ. یهو واتزاپ ترکید. کسی نیست از خوشحالی گریه نکرده باشه…

*******
خوشحالم زنده ای پیرمرد… اینقدر که نمی دونم بعد از چند سال از خوشحالی گریه کردم… اشک ریختم و هی به خودم یادآوری کردم که چقدر داشتن دوستانی که به فکر آدم باشن خوبه و چقدر زنده موندن اونها که دوستشون داری خوبه و چقدر آدمها بخاطر کسی که حتی نمی شناختنش از راه های دور اومدن دنبالت بگردن و تو دردسر افتادن و تو اینجور مواقع می شه همه رو شناخت و باز ایمان آورد به آدمها و دوست داشتن و دوست داشتن و دوست داشتن…

بخاطر اینکه زنده ای، تمام زالوهایی که به جونم افتادن و زخم ها و کوفتگی ها و کبودی های تنم رو می بخشم… چارچنگولی نشستم رد زالوها رو پانسمان می کنم، چایی می خورم و به گلدونهای توی ایوون می گم: زندگی همینقدر ساده ست، همینقدر سخت و همینقدر شیرین!

************
یکی از مشخصه های نازلی بودن همینه. می ترسی، کم میاری ولی پیش می ری. از جنگل و تاریکی و زالو و گم شدن و مردن و خفه شدن تو آب و … می ترسم ولی می رم… تا جایی که برای کسی دست و پاگیر نباشم و دردسر درست نکنم می رم. آدم هر چی باشم آدم یه جا نشستن و نظاره کردن نیستم. امروز می رم برای کانا رطب مضافتی بم بخرم…

برچسب ها: بدون برچسب

Add a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *