طفلی به نام شادی…

مقاله ای خوندم امروز در مورد تمرین دادن ذهن برای شاد بودن.
این روزها زیاد از خودم می پرسم چه کسی گفته لزوما آدم باید شاد باشه؟ چرا شادی و خوشبختی از دید آدمها به هم گره خوردن؟ شاید یکی اندوهگین باشه ولی از اندوهش لذت ببره، راضی باشه از اندوهگین بودن… چرا سعی می کنیم همه آدمها رو عین خمیر شیرینی بریزیم تو قالب هی تعریف کنیم چه ریختی “باید” و “نباید” باشن؟ این قالب های فکری چی رو می خوان ثابت کنن؟ چرا همه باید مثل هم زندگی کنیم؟ چرا همه شدیم گوش به فرمان برادر بزرگ هی پشت سر دانشمندها راه می ریم که بگن چه کنیم؟

جواب این سوالات رو دارم البته (یا فکر می کردم دارم) ولی این روزها دارم تو جوابهام کلا بازنگری می کنم. بعد توی این سیر پرسیدن بدیهیات فهمیدم که هرچی سوالاتم بدیهی تر و حتی گاهی بی ربط تر باشن جوابهای بهتری پیدا می کنم، قانع کننده تر و متفاوت تر و گاهی عجیب تر! خلاصه این شده بازی این روزهای ذهن من؛ پرسیدن سوالات بدیهی بی ربط که در برخورد اول فقط می تونی تو جوابش بگی: وا!

تو این مقاله توضیح داده که ذهن بشر به صورت طبیعی و از زمان انسان اولیه یاد گرفته که از خودش دفاع کنه و این یعنی ترشح کورتیزول که شما رو در حالت عصبی و بد نگه می داره و همزمان ذخیره کردن سروتونین و دوپامین و اوکسی توکسین که هورمون های شادی هستند. پس ذهن شما به شکل ناخودآگاه به سمت غم می ره تا شادی. برای اینکه شاد باشید باید ذهن رو تربیت کنید که بره شادی رو شکار کنه و تربیت پیشنهادی نویسنده اینه که چهل و پنج روز، روزی سه بار، هر بار یک دقیقه دنبال یه چیز خوشحال کننده بگردید تو دور و برتون. با این کار شادی در شما نهادینه می شه. نحوه نهادینه شدن در مغز رو هم از درس تغییرات ذهنی و شیوه های یادگیری یه روز می نویسم…. برای من که این مباحث پیوند روانشناسی و بدن آدمیزاد خیلی جالب و هیجان انگیزه!

https://www.forbes.com/sites/womensmedia/2016/12/21/how-to-train-your-brain-to-go-positive-instead-of-negative/#d60931e5a582

استعداد یا پشتکار؟

از حدود ده سال پیش تب استعدادیابی تو شرکت ها بالا گرفت. مدیرها متقاعد شده بودن که افراد بااستعدادتر می تونن بازده بالاتری داشته باشن و پیشرفت شرکت رو به حداکثر برسونن. اولها این استعداد رو محدود کردن به آی کیو و بعدها که حرف ای کیو و اس کیو و پی کیو و غیره هم پیش اومد شرکت ها یاد گرفتن یه لیست بلند بالا درست کنن از استعدادهای مورد نیاز شرکت و مراحل مصاحبه و امتحان های ورودی شرکت ها هی پیچیده ترو سخت تر شد. حالا هم هرزچندگاهی یه مقاله می بینید که “سوالی که مدیر منابع انسانی گوگل از همه می پرسه” یا “سه سوال غافلگیرکننده که باید هر جویای کار براشون جوابی داشته باشه” و از این قبیل…
هنر استخدام افراد در شرکت ها هر روز صیقل خورده تر می شه و البته بحث های جدیدی رو هم دامن می زنه. یکی از این بحث ها اینه که آیا امروزه ما به استعداد بیش از اندازه بها نمی دیم؟ نقش مولفه های دیگه در موفقیت و بازده کاری آدمها چقدره؟ به طور مثال آیا تلاش و پشتکار به اندازه استعداد تعیین کننده هستند؟

در درس “تغییرات ذهنی” پروفسور باربارا تاکید می کنه که استعداد تنها می تونه انگیزه اولیه برای علاقمند شدن باشه و حتی مضرات مستعد بودن در رشته خاصی یا سریع یاد گرفتن رو هم گوشزد می کنه. از دید ایشون افرادی که دیرتر و کندتر یاد می گیرن در نهایت می تونن خلاقانه تر عمل کنن و راهکارهای جدیدی به سیستم تزریق کنن که بسیار ارزش آفرینه. از دید پروفسور نهایتا این تمرین کردن هوشمندانه ست که آدمها رو در هر کاری موفق می کنه چون با هر بار تمرین کردن شما سلولهای مغزی مرتبط و عصب ها رو فعال می کنید و پترن های خاصی شکل می گیرن که در نهایت با عملکرد شما در ارتباط هستن.

در مقاله دیگه ای در فروم جهانی اقتصاد پروفسور اریکسون که سی سال رو صرف تحقیق روی افراد موفق کرده هم همین نظر رو تایید می کنه و معتقده
anyone can get good at anything if they engage in “deliberate practice,” a very specific kind of training that, among other things, is really unpleasant.

هر کسی می تونه در هر رشته ای خوب عمل کنه اگر تمرین های سنجیده شده (هوشمندانه) و آموزش لازم رو دریافت کنه
غرض از به کار بردن صفت سنجیده شده یا هوشمندانه برای تمرین کردن هم البته اینه که بدونیم صرف تمرین کردن راه به جایی نمی بره بلکه باید تمرین خارج از حیطه راحتی شما باشه (چالش برانگیز باشه) و حتما زیر نظر یک مربی انجام بشه که بدونه چطور باید مسیر رو طی کرد و براتون اهداف مشخص و قابل اندازه گیری وضع کنه
Deliberate practice involves the pursuit of personal improvement via well-defined, specific goals and targeted areas of expertise. It requires a teacher or coach who has demonstrated an ability to help others improve the desired area of expertise—say chess, ballet, or music—and who can give continuous feedback. It also requires constantly practicing outside of one’s comfort zone.

In other words, it’s not how much you practice, but how you do it.

پروفسور اریکسون همچنین معتقده که این تمرین کردن باید از سنین کودکی شروع بشه تا مغز رو شکل بده و در بزرگسالی افراد رو به سمت موفقیت هدایت کنه. ایشون همچنین معتقده که این امر به این معنی نیست که والدین به بچه ها بفهمونن اگر در دنیا شماره یک نشدی پس یک بازنده هستی و باید هزار ساعت درس بخونی بلکه باید بهشون یاد بدن چطور فکر کنن و از پس حل مشکلات بربیان. در واقع دو کلید اصلی در این پروسه رو “توانمندی خودارزیابی” و یادگیری “قبول بازخورد” می دونن.

البته اساتید دیگه هم پژوهش های دیگه ای انجام دادن که نتایج متفاوتی به دست آوردن. مثلا نقش کاراکتر شخصیتی آدمها رو هم خیلی مهم و تعیین کننده می دونن. مثلا معتقد هستن اگر هر دو کودک به یک شکل و یک اندازه تلاش کنن اون کودکی که استعدادش بهتره موفق تر خواهد بود.

و خب بحث ها همچنان ادامه داره و مدیران استخدام گر همچنان برای پوزیشن روابط عمومی از شما امتحان آی کیو می گیرن!

https://www.weforum.org/agenda/2017/03/can-children-get-better-at-anything?utm_content=buffer59661&utm_medium=social&utm_source=facebook.com&utm_campaign=buffer

Woman or Manager

معمولا در توضیح چرایی کمتر بودن تعداد زنان در رده های مدیریتی سه دلیل عمده ذکر می شود:
عده ای معتقدند زنها توانایی مدیریت ندارند
عده ای معتقدند مایل به انجام وظایف مدیریتی و قبول مسوولیت نیستند
و گروه سوم می گویند که زنها توانمند هستند و تمایل هم دارند ولی قادر به شکستن سقف شیشه ای نیستند و نمی توانند به مدارج بالاتر برسند.

از نظر نویسنده مهمترین دلیلی که باعث می شود تعداد زنها در مدارج مدیریتی کمتر باشد نه توانایی رقابت آنها بلکه نمایش اعتماد به نفس آنهاست که در مردها این ظهور غرور بیشتر دیده می شود و دیگران باور می کنند که این افراد برای پست های مدیریتی مناسب تر هستند. در واقع این نحوه نشان دادن اعتماد به نفس بالا به داشتن کاریزما یا توانایی مدیریتی تعبیر می شود و بقیه باور می کنند که آن فرد توانایی اداره آن کار و مدیریت افراد را داراست.
در یک تحقیق دانشگاهی نشان داده شده که گروه های بدون رهبر تمایل دارند کسی را به رهبری انتخاب کنند که شخصیت خودشیفته، خودمحور و بااعتماد به نفس کاذب دارد و این صفات اغلب در مردان بیشتر دیده می شود.
فروید معتقد است که علاقه به رهبر (تیم) شکلی از شیفتگی به خود برای کسانی محسوب می شود که توانایی دوست داشتن خودشان را ندارند و علاقه به خودشان را با علاقه به دیگری جایگزین می کنند و این مساله برایشان آرامش ذهنی به همراه دارد.

واقعیت این است که تقریبا در همه جای دنیا مردها مایلند فکر کنند از زنها باهوشتر هستند و همچنان نخوت و اعتماد به نفس کاذب معیارهایی برای رهبری تیم های موفق شمرده می شوند. در واقعیت اما ثابت شده که چه در ورزش و چه سیاست و چه در تجارت بهترین رهبران، آنهایی هستند که فروتنی پیشه می کنند و حال چه این را نشات گرفته از طبیعت بدانیم یا نشات گرفته از آموزشهای بیرونی فروتنی در زنها بیشتر از مردها دیده می شود. به طور مثال، هوش احساسی که یکی از تقویت کننده های رفتار فروتنانه است در زنان بالاتر است. علاوه بر این، در تحقیق کمی که بر روی بیست و سه هزار نفر از بیست و شش فرهنگ مختلف در مورد نقش جنسیت در کاراکترهای شخصیتی صورت گرفته است شرکت کنندگان معتقد بودند که زنها حساستر، فروتن تر و باملاحظه تر از مردان هستند گرچه این امر در تحقیقهای علمی به صورت فراگیر اثبات نشده است. از دید منفی داده ها که شامل هزاران مدیر از صنایع مختلف در چهل کشور هستند نشان می دهند که مردان به طور مشخصی گستاخ تر، ابزارگراتر و ریسک پذیرتر از زنان هستند.

پارادوکس ماجرا اینجاست که همان مشخصه هایی که در انتخاب مردان به عنوان مدیر و طی کردن پله های ترقی نقش عمده ای ایفا می کنند دقیقا همانهایی هستند که موجبات عدم کارآمدی و سقوط انها هم می شوند. به عبارت دیگر آن مشحصات رفتاری که باعث می شود افراد شغل را به دست آورند نه تنها با مشخصه های رفتاری منجر به عملکرد موفق متفاوت است بلکه در تضاد آشکاری با آنها قرار دارد. در نتیجه بسیاری از افراد بی صلاحیت به عنوان مدیر انتخاب می شوند در حالیکه افراد لایق تر از دستیابی به این شغلها باز می مانند.

جای تعجب نیست که مشخصه های تصویری که از یک رهبر در ذهن ها ساخته می شود تا حد زیادی در اختلالات شخصیتی دیده می شود مانند خودشیفتگی (استیو جابز، ولادیمیر پوتین)، سایکوپاتی (به عنوان مثال هر کس را که مایل هستید نام ببرید)، خودنمایی (ریچارد برانسون یا استیو بالمر) و… خبر ناراحت کننده این نیست که این رفتارها نماینده رفتار یک مدیر میانی نیست بلکه اینست که یک مدیر میانی به دلیل داشتن همین خصوصیات (که به خاطر داشتنشان به سمت مدیر میانی ارتقا پیدا کرده) به طور مکرر شکست می خورد.

در واقع بیشتر رهبران چه در تجارت و چه در سیاست شکست می خورند. اکثر شرکت ها، ملت ها، جوامع و سازمانها همانطور که درآمدها، طول عمر و رضایت کارکنان شان نشان می دهد، بسیار ضعیف مدیریت می شوند .رهبری خوب همیشه یه استثناست نه یه حالت عادی.
جای تعجب است که این روزها زنان به وارد شدن به این مساله و کسب چنین اخلاق و رفتاری تشویق می شوند در حالکیه معمولا افراد نالایق به عنوان رهبر انتخاب می شوند.
بیشتر مشخصاتی که در رهبران موفق دیده می شوند همان مشخصاتی هستند که اگر فرد /انها را دارا باشد به ندرت برای مدیریت مناسب تشخیص داده می شود و این موضوع در مورد زنان بیشتر صدق می کند.
تحقیقات نشان می دهند که زنان استراتژی های رهبری موثرتری اتخاذ می کنند. آلیس ایگلی در تحقیات خود نشان می دهد که مدیران زن احترام و افتخار بیشتری در همکاران خود برمی انگیزند، نظزات خود را موثرتر درمیان می گذارند، زیردستان خود را هدایت و توانمند می کنند و شیوه های حل مساله منعطف تر و خلاقانه تری اتخاذ می کنند. در مقابل مردان کمتر با زیردستان خود ارتباط برقرار می کنند و پاداش کمتری به آنها می دهند.

به طور خلاصه می توان گفت گرچه زنان در دستیابی به مناصب رهبری با سقف های کلفت شیشه ای روبرو هستند، اما مشکل بزرگتر این است که مردان در دستیابی به مناصب بالاتر با موانع بسیار کمتری روبرو هستند که باعث می شود یک مرد متوسط در مقایسه با یک زن متوسط به مقام بالاتری برسد.در نتیجه سیستمی به وجود آمده است که به مردان به خاطر بی لیاقتی پاداش می دهد و زنان را به خاطر بالیاقت بودنشان تنبیه می کند.

توماس کامارو

هاروارد بیزنس ریویو
https://hbr.org/2013/08/why-do-so-many-incompetent-men?utm_campaign=hbr&utm_source=facebook&utm_medium=social

متدولوژِی

الجزیره گزارش داده بود از حرکت جدیدی در متروهای مادرید که نشانه هایی بر در و دیوار مترو زدن و به مردها یادآوری کردن که اینقدر “گشاد” نشینید!
یعنی خلاصه این معضل “گشاد” نشستن که از همون اول چند سالگی ما رو کردن تو گونی و هی تذکر دادن موقع نشستن و پاشدن پاهات رو جمع کن و بعد توی تاکسی و اتوبوس دیدیم که بقیه! نه تنها پاهاشون جمع نشد که با دیدن ما بازتر هم شد جهانیه و همه جای دنیا زنها هی یاد می گیرن که جمع بشینن و “زشته” و “بی حیا” و “مودب باش، درست بشین” نه فقط مام میهن و در مقابل مردها یاد می گیرن که به صرف داشتن یک زائده حق دارن راحت تر نشست و برخاست کنن(قابل توجه اینها که می گن مردهای ایرانی واه واه…)

خب این البته مساله مهمی نبود، قبلا شخص شخیص خودم به این کشف نائل اومده بودم ولی بقیه خبر جالب تر بود! بقیه خبر گفته بود که تو کره جنوبی برای مقابله با این مشکل یک پسر نوجوان برچسب هایی طراحی کرده که جلوی پای مسافرها (جلوی صندلی) می چسبونن و این استیکرها دقیقا شبیه جای پاست، دو تا جای پای به هم چسبیده. به این معنی که پاهاتون رو اینجا بذارید و با این روش مردم تشویق می شن که پاها رو روی اون برچسب ها بذارن و “گشاد” نشینن (طبیعتا مرد و زن هم نداره، همه مسافرها در برابر این قانون یکی هستند)
نکته ای که توجه من رو جلب کرد این بود که اینجا هم مثل اکثر شیوه های دیگه ی شرقی کسی نمیاد مستقیم به شما بگه چه کار کنید بلکه فضا برای شما به گونه ای فراهم می شه که ناخودآگاه از قوانین پیروی می کنید. در واقع در اکثر روشهای آموزشی، اصل مطلب یا نکته ای که باید یاد بگیرید در دل یک تمرین یا داستان یا انجام کار نهفته ست و نه در دل کلمات و جملات. کتابها و دستورالعمل ها صرفا برای شفاف سازی عملکردها در فضای فراهم شده تهیه می شن و اصل انتقال مفاهیم و خصوصا فرهنگ سازی همچنان از کانالهای سینه به سینه و منتورشیپ دنبال می شه.
در مدارس و مکان های عمومی، وظیفه معلم و بقیه کارکنان این نیست که به شما نکات رو آموزش بدن بلکه فضایی فراهم می کنن تا مفاهیم اصلی مثل احترام به قوانین، کار تیمی و اولویت دادن به سالمندان و بقیه اصول و باورها طی انجام تمرین های مداوم و حتی گاهی طاقت فرسا در فرد (چه کودک و چه بزرگسال) درونی بشه و شما بعد از مدتی از بس در اون فضای یکپارچه قرار گرفتید ناخودآگاه اون شیوه ها رو دنبال می کنید. در این شیوه تغییرات اینقدر آرام آرام در فرد نهادینه می شن که در اکثر مواقع حتی خود فرد هم متوجه این تغییرات نمی شه و شاید بعد از مواجه شدن با ناظر بیرونی پی ببره که چقدر رفتار و گفتارش تغییر کرده.

این شیوه رو مقایسه می کنم با شیوه های آموزشی خودمون که چقدر بر مبنای حرف بود و نه عمل. که چقدر چیزهایی که توی کتابها خوندیم با واقعیت جامعه فرق داشت و چقدر این موضوع باعث شد ما دچار دوگانگی شخصیت و ارزشها بشیم. معلمی که سر کلاس با مقنعه و چادر حاضر می شد و در مهمانی خانوادگی با پدر و مادر بچه عرق می خورد یا خانواده ای که تمام مدت به بچه گوشزد می کردن از برنامه های ویدئو و ماهواره با همکلاسیهاش حرفی نزنه چه جور آدمی قراره تحویل اجتماع بده؟

ما که خلاف سنگینمون کتاب خوندن بود و نه بساط نوشیدن توی خونه داشتیم نه ماهواره، بارها تو گوشه و کنار خونه گیر افتادیم کتاب بزرگسال به دست و هر بار مادر با نگاه نگرانش گفت حالا که خوندی ولی حواست باشه این کتاب همه جا نیست! و این خودش اولتیماتومی بود برای لب گزیدن و مهر و موم کردن دهان ما که مبادا سر خانواده رو به باد بدی و با کسی از کتابهایی که خوندی حرف بزنی!

هر بار با جامعه سنتی شرقی اختلاط می کنم این شیوه های سنتی آموزشی که البته با ورود اینترنت و تکنولوژی کمی کمرنگتر شدن ولی همچنان قدرتمندتر از مدرنیته هستن توجهم رو جلب می کنه. این آموزشی که مبتنی بر رفتار و شیوه عملکرد شماست نه پاس کردن وصیت نامه ای که برای ما هرچقدر نمره نداشت، برای صاحب وصیتنامه لعنت و نفرین داشت…

توان و انگیزه ای برای ادامه اگر داشتم، شاید به فکر می افتادم موسسه آموزشی بزنم و شیوه های شرقی رو پیاده کنم یا طبق اون آرزوی دور به خاک نشسته، شاید یک پرورشگاه تاسیس می کردم و بچه ها رو اونجور بار می آوردم ولی خب… این زندگی که به گل نشست، شاید باید مثل شرقی ها خودم رو با اعتقاد به زندگی بعدی دلداری بدم و بگم زندگی بعدی حتما معلم و مدیر یک موسسه آموزشی برای بچه های بی سرپرست خواهم شد…

لینک ویدئو
https://www.facebook.com/Nazli1980/posts/10213429611125505?pnref=story

قانون و فرهنگ

منال الشریف سخنرانی خودش رو با یک سوال شروع کرد: رویارویی با کدوم یکی از اینها سخت تره؟ قانون یا فرهنگ جامعه؟

منال فعال و کنشگر عربستانی که در سال دو هزار و یازده از رانندگی خودش در خیابانهای عربستان فیلم ویدئویی تهیه کرده بود، در حین سخنرانی خودش در “تدتاک” توضیح می ده که در واقع هیچ قانون نوشته شده ای برای منع رانندگی زنان در عربستان وجود نداره مگر فتواهای مفتی ها و علمای قدیمی مبنی بر حرام بودن رانندگی زنان و واکنش های جامعه.
منال برای ما از تهدیدهای وحشتناکی که بعد از ارسال ویدئوی خودش بر روی کانال یوتیوب شده، هفتصد هزار بازدیدکننده در یک روز، زندانی شدن خودش و برادرش (به جرم اینکه بهش ماشین رو قرض داده بود)، فشار جامعه بر خانواده برادرش تا جایی که مجبور به ترک وطن می شن و واکنش جامعه ای می گه که سالهاست زن رو پوشیده در عبایا و تحت قیومیت مردها می خوان و صدالبته حمایت های بسیار اندک ولی دلگرم کننده در دنیای حقیقی و مجازی و در نهایت تخفیف فتوا از حرام به “توصیه نمی شود”.

وقتی از نتایج تحقیقات! دانشگاهی پروفسور عربستانی می گه که سعی کرده بود ثابت کنه در کشورهایی که زنان رانندگی می کنن آمار فحشا و جنایت بیشتره، جمعیت در بهت و حیرت شروع به خندیدن می کنه ولی شاید برای ما که به جرم پوشیدن لباس روشن یا ناخن بلند یا پای بی جوراب بارها سر از گشت ارشاد درآوردیم، این مثلا تحقیقات و تلاشهای آکادمیک چندان هم ناآشنا نباشه.
در طول سخنرانیش به روسری سفیدش و موهایی که کمی از زیر روسری پیدا بودن فکر می کردم و تلاشهای این زن و بغضی که کرد وقتی با سوال پسر پنج ساله کوچیکش روبرو شد که مامان ما مردم بدی هستیم؟ همکلاسیها امروز توی مهدکودک من رو کتک زدن و گفتن و تو و مادرت باید زندانی بشید.

منال گفت باور دارم تا وقتی زنان جامعه ای آزاد نباشن، اون جامعه معنای آزادی رو نخواهد چشید و جمعیت به احترامش ایستاد. او در کمپین خودش بر ضد پوشیدن برقع هم فعالیت می کنه و می گه وقتی صورت زن رو می پوشونید اون رو از جامعه محو می کنید و او هویت خودش رو از دست خواهد داد. او در کتاب خودش “جسارت رانندگی” می نویسه که اگر دیدن صورت من شما رو آزار می ده می تونید به من نگاه نکنید. من به خاطر اینکه شما نمی تونید خودتون رو کنترل کنید، نباید تنبیه بشم.

منال نه قانون بلکه عرف رو به چالش کشید و من هر روز به کمپین همه روزهای سپید فکر می کنم و آدمهایی که به ما می گن حجاب فرهنگ این جامعه ست. حجابی که در گذر زمان از یک پوشش عادی در سالها پیش بعد از انقلاب وسیله ای شد برای تحقیر و کنترل زنها و رسیدن به جامعه فرمانبر تحت قیومیت حضرات با بایدها و نبایدهایی که از کمد لباس شخصی ما آغاز می شن.
یکی از شباهت های منال با مسیح هم شاید همین باشه که منال الشریف یکی از جنبه های نمادین ظلم چندجانبه به زنان رو در دستور کار خودش قرار داد و با تمرکز بر روی یک هدف و زیر ذره بین قرار دادن ابعاد وضعیت فعلی آتشی به جان زنان منفعل عربستانی انداخت. قبل از آزادیهایی که یواشکی بودنش رو حتی مردهای به اصطلاح روشنفکر ما هم بارها مورد تمسخر قرار دادن، کدوم یک از ما به شل کردن گره های این مقنعه های سیاه و زشت فکر کرده بودیم؟ کدوم یکی از ما از رها کردن موهامون در کشورهای دیگه فراتر رفته بودیم؟ در طی تمام این سالهای غمگین و خاکستری که دایم یا زیر سایه جنگ بودیم یا تحریم یا… چند صدای جانانه بلند شده بود که جوی ها رو به رودخونه برسونه؟

منال بارها تهدید شد، قیومیت پسر خودش رو از دست داد، مجبور شد در کشور دیگه ای ازدواج کنه و در نهایت به استرالیا مهاجرت کرد اما در طی این سالها هر بار نسیم خفیفی از همدلی رو از اطراف بلعید تا امروز یک نهال نحیف در جامعه عربستان پا بگیره. جمعیت برای بار دوم به احترامش در انتهای سخنرانیش ایستاد و من وزش تندباد رو در قلبم احساس کردم… هر چند دور، هر چند دیر…

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد….

منابع

http://www.independent.co.uk/life-style/saudi-arabia-women-drive-right-fight-manal-al-sharif-a7785326.html

به دنبال معنی

دکتر الن واتکینز توی تد در مورد پیدا کردن معنی حرف می زنه… تهش می گه ما هی دنبال چیزهای دیگه می دویم چون دنبال معنی در بیرون خودمون می گردیم… اگر تو خودمون دنبالش بگردیم به آرامش می رسیم…
می گه وقتی کسی تو رو عصبانی می کنه، اون نیست که تو رو عصبانی می کنه بلکه تو هستی که عصبانی می شی. از پوزیشن قربانی بیرون بیا و قبول کن که مسوول احساساتت خودت هستی
می گه هر آدمی سی و چهار هزار تا احساس (اموشن) داره
و اگر هر احساس رو مثل یک سیاره در نظر بگیریم ما هستیم که تعیین می کنیم روی کدوم سیاره بایستیم

یه کم بی ربطه به نظرم
فقط خودمون که تعیین نمی کنیم
خودمون تحت تاثیر عوامل بیرونی تعیین می کنیم… گفتنش آسونه که ما هستیم که ال و بل

حالا چی می شد من این استاد رو می دیدم؟

happiness in work place

محققان متوجه شدن که شادی در محل کار به این سه عامل بستگی داره:

۱. احساس کنی داری تفاوتی ایجاد می کنی (بود و نبودت متفاوته)
2. ببینی که کاری که می کنی در راستای رسیدن به اهداف شخصی آینده تو هست
3. روابط انسانی عالی داری

ما وقتی در کاری که انجام می دیم معنا و مفهوم و خلق ارزش افزوده رو می بینیم و درک می کنیم شادتر هستیم

همینطور هرچقدر ارزشهای حاکم بر محیط کار با ارزشهای شخصی ما همخوانی بیشتری داشته باشن و اهداف شخصی ما با اهداف کاری محل کار یکی باشن ما خوشحال تر خواهیم بود

سوم اینکه بر خلاف اینکه می گن با همکارهاتون دوست و رفیق نشید ما در محیط کار به گروه حمایتگر و دوستانه نیاز داریم. اگر روابط ما با همکارهامون مثبت باشه می تونیم از زمانی که با هم هستیم لذت ببریم و خوش بگذرونیم در کنار هم.

هدف، امید و دوستی سه کلید اصلی شادی در محیط کار هستند.

https://hbr.org/2017/10/take-this-quiz-to-figure-out-how-to-be-happier-at-work?utm_campaign=hbr&utm_source=facebook&utm_medium=social

لینک کوییز شادی

Job

رزومه نویسی و نوشتن نامه ی درخواست شغل تبدیل به شغل شده! یعنی شما وقتی در موتورهای جستجو ثبت نام می کنید که لیست شغلهای جدید رو هر هفته براتون بفرستن، ای میل هایی هم دریافت می کنید که بهتون می گن فلانی جان این رزومه تو برات شغل پیدا بکن نیست بیا یه پولی به ما بده برات خوشگلش کنیم (واقعا یکی نوشته بود بیوتیفول رزومه!) و تو اگر تعداد دفعات دعوت به مصاحبه ت توی یک ماه نسبت به قبل دو برابر نشد ما خودمون رایگان برات بازنویسیش می کنیم! از یکی شون پرسیدم خب اگر قبلش هیچ مصاحبه ای نداشتیم چی؟ صفر ضربدر دو؟ گفت نه یعنی ماهی یک مصاحبه حداقل… قیمت رزومه و نامه هم جداست البته، رزومه رو از دویست دلار دیدم تا هزار دلار و نامه (کاور لتر) دو برابر رزومه. چرا؟ چون کسی نمی ره این روزها رزومه شما رو بخونه ببینه چه کار کردی. اول نامه رو می خونن ببینن چطور خودت رو معرفی کردی و ارزش افزوده ایک ه برای شرکت میاری چی خواهد بود، اگر خوششون اومد نگاهی هم به سوابق کاری تو میندازن. اینطور نیست که طرف بره سوابق کاری تو رو با نیازهای شغل مورد نظر تطبیق بده و از خودش بپرسه این آدم به درد می خوره یا نه… باید خودت بنویسی که من با فلان سند و مدرک ادعا می کنم که به درد این شغل شما می خورم و ارزش افزوده حضور من هم فلان خواهد بود. اگر این مرحله اول رو رد کردی، یعنی بلد بودی توانمندیهای داشته و نداشته ت رو بزک دوزک کنی به خورد فرد بدی مجابش کنی که بره سراغ رزومه ت، بعد ممکنه مصاحبه هم دعوت بشی.
اینجاست که می گیم پرسونال برندینگ یا برند شخصی و نحوه ساختن اون و بلد بودن اینکه چطور خودت رو به بقیه معرفی کنی و چی بگی و چی نگی و چطور بگی و همه ی این ریزه کاری ها در نه فقط موفقیت، بلکه در زنده موندن آدم هم نقش بسزایی ایفا می کنه. بدون شغل و درآمد چطور باید تو این جنگل وحشی دووم آورد؟

kana2

صبح روز اول، یازده و ربع:
واتزاپ یهو بیست تا بوق زد! تو چت روم گروه جنگل نوردی، یهو خبر دادن که “کانا” پیرمرد هشتاد ساله مالزیایی از دیشب توی جنگلهای انبوه گم شده. تعداد زیادی از جنگل نوردها توی کشورهای دیگه هستن و توی تورنمنتهای بین المللی جنگل نوردی شرکت کردن و تیم نجات آدم کم داره. هر کس توی کی ال هست حتما بیاد کمک!
تو شیش و بش اینکه من که حرفه ای نیستم و برم اونجا بدتر دست و پا گیر می شم و وای نازلی تو چرا هیچ استعدادی تو ورزش نداری و دو ساله هر هفته جنگل نوردی می ری هنوز حرفه ای نشدی و چرا نمی تونی از درخت بالا بری و چرا دوره کماندویی ندیدی و چرا چیزی از دوره کمک های اولیه ی هلال احمر ایران که هیجده سال پیش شرکت کردی یادت نمونده بودم که به خودم اومدم دیدم با یه جعبه آب و غذا تو ماشین، رفتم اونجا دارم به رییس تیم نجات می گم من دو تا چراغ قوه اضافه آوردم اگر کسی نیاورده بگو از من بگیره. تا ما برسیم پلیس و آتش نشانی هم تیم نجات روونه کرده بودن البته ولی خب کیه که دلش آروم بگیره بشینه تو خونه حتی اگر بدونی کاری از دستت ساخته نیست؟

ساعت دو:
چهل دقیقه عذاب آور توی یه ماشین نشستیم تا کوه رو دور بزنیم برسیم اونطرف. هفت تا گروه از اونطرف کوه و ما دو تا گروه از اینطرف کوه و جنگل رو بگردیم تا برسیم به بالای کوه. آخرین بار کانا نزدیک یه جایی حوالی بالای کوه بوده که موقعیت جغرافیایی فرستاده و بعد باتری گوشیش تموم شده و الان هفده ساعته ازش بی خبریم… تمام راه آدلین روی پاهای من نشسته بود چون مجبور شدیم چهار نفری عقب بشینیم و ماشین شاسی بلند چنان تو کوه و جاده پرواز کرد که به محض پیاده شدن بالا آوردم… نگاه های چپ چپ بقیه رو فاکتور می گیرم ولی خودم از ترس اینکه من هم برم اون تو گم و گور بشم دارم منهدم می شم. نمی شد آشپزی و تر و خشک کردن تیم های نجات رو بدن به من؟ دوستم نوشته: تو اون گروه شنگول چهارتا مسوول پیدا نمی شدن که یه زن تنها و مریض پانشه بره تو کوه و کمر؟ یادم اومد دو روزه مریضم قرصهام رو هم نخوردم. دلم می خواد دوستم رو بزنم که اینقدر جنسیت زده فکر می کنه. اینکه من جنگل نورد حرفه ای نیستم چه ربطی به زن بودنم داره؟ تمام راه به این فکر می کردم که اگر من جای کانا بودم و شب مونده بودم تو چنین جنگل ترسناکی حتما مرده بودم. کانا ولی باتجربه ست حتما زنده می مونه!

ساعت چهار و نیم:
ما راه کنار رودخونه رو پیش گرفتیم با این منطق که هر آدم عاقلی وقتی گم می شه دنبال آب می گرده. اینقدر زالو از پاهام و تنم کندم که دیگه صدا ندارم حتی جیغ بزنم. آب رودخونه سرده و خیلی جاها تا گردن می ریم توی آب، کیفهامون رو می ذاریم روی سرمون و من اگر می دونستم چنین وضعیه غلط می کردم یک کیلو موز بذارم توی کیفم. سرگروه می گه رد پاهایی که دیدیم بی برو برگرد مال کاناست و گزارش کرد که یه گروه دیگه هم بفرستن اینطرف. هرجا می ریم یه کاغذهای علامت دار می ذاریم روی زمین و سنگ و درخت که یعنی این قسمت رو گشتیم. برای راه برگشت هم باید از همین راه برگردیم.

ساعت پنج و نیم:
از گروه شش نفره ای که اومدیم، دو نفر باتجربه تر یه راه خطرناک رو پیش گرفتن و جدا شدن رفتن. ما چهارتا موندیم و کلی سایه ی جانورهای گنده و عجیب و پرنده هایی که اینقدر بزرگ هستن نمی دونم چطوری لابلای شاخ و برگهای این جنگل انبوه پرواز می کنن. آبی که آورده بودم داره تموم می شه. سنگ ها از بارون صبح سر هستن و قسم می خورم هر کس رو این سنگ ها بخوره زمین یا کمرش می شکنه یا پاهاش. صدام درنمیاد از بس داد زدم و کانا رو صدا کردم. خوب شد این سوت پلاستیکی رو آوردم با خودم. هر بار سوت می زنم هوارتا پرنده و چرنده پرپر زنان و جیغ کشان دور می شن. کانا پیدا شو لطفا. چشم می گردونم اطراف ولی حتی از فکر اینکه کانا جایی بین سنگها افتاده باشه و جسدش رو پیدا کنیم تنم یخ می کنه. زالوها همچنان توی تنم می لولن… کابوسش تا ته عمر من رو رها نخواهد کرد… می دونم…

ساعت هفت:
سر گروهمون گفت باید برگردیم. آب و غذامون کافی نبود برای شب موندن توی جنگل. یه نگاهی هم به من کرد فکر کنم دلش سوخت. گفت می ریم چند ساعت استراحت می کنیم با یه گروه باتجربه تر برمی گردیم (اصلا هم منظورش من نبودم). نفر چهارم گروه “راجر” که یه مرد کانادایی هست، نیم ساعته پیداش نیست. امیدوارم برای راجر نخوایم تیم نجات تشکیل بدیم. نه که نگران خودم باشم البته، نگران زالوهام که دیگه احتمالا چیزی برای خوردن پیدا نمی کنن. هوا تاریک شده و چراغ قوه ها عملا راه به جایی نمی برن بس که مه و تاریکی همه جا رو گرفته. من موندم مردم قدیم چند نفرشون تو جنگل زهره ترک شدن مردن؟ همینه جمعیت کم بود دیگه… نضف ملت موقع شکار پرنده و چرنده از ترس شبهای جنگل سکته می زدن… همین الان من تو این تاریکی می تونم به روح و حتی جن ایمان بیارم. از هر گوشه جنگل یه صدای وحشتناک درمیاد. من از ترس هی سوت می زنم، بقیه فکر می کنن من برای پیدا شدن کاناست که سوت می زنم… می گن نازلی کوتاه بیا، بسه…

ساعت هشت و نیم:
هفده تا تیم جنگل نورد از کی ال و شهرهای دیگه مشغول جستجو هستند. آتش نشانی تیم ویژه فرستاده. می گن دوره دیدن برای ماموریت های سخت ولی قیافه هاشون به بچه دبیرستانی ها می خوره. مگه از دبستان دوره دیده باشن. من که چشمم آب نمی خوره. دائم خبرها رو توی واتزاپ می نویسن ولی ما وسط جنگل زیاد سیگنال نداریم. راجر پیدا نشد و تلفنش جواب نمی ده و من دارم دق می کنم.

ساعت ده:
رسیدیم بیرون جنگل. وسط یه روستای عجیب و غریب که هم ماشین دارن هم ماهواره و هم هزار جور تکنولوژی دیگه. ما بچه بودیم روستاها هم شهری نشده بودن اینقدر. تمام لباسهام خیسن. با اینکه هوا گرمه دارم می لرزم و دندونهام می خورن به هم. کفشهامون رو درآوردیم. این چینی ها عجب جون سخت هستن. آدلاین چند برابر من زالو تو تنشه صداش درنمیاد! یکی که با ماشین اومده بود دنبالمون یه اسپری درآورد زد روی زالوها، یهو از تنم سقوط کردن همگی… تی شرت تنم از بس خونیه از آبی به بنفش تیره تغییر رنگ داده… رییس تیم گفت احتمال زنده موندن کسی بعد از دو شب گم شدن به ده درصد هم نمی رسه… کانا زنده بمون لطفا. قسم می خورم تا روزی که مالزی باشم برات هر چهارشنبه از اون رطب های ایرانی که دوست داری بیارم… زنده بمون…

ساعت یازده و نیم:
راجر پیدا شد و من از خوشحالی گریه م گرفته. برگشتیم اونطرف کوه دوباره. غلغله ست از آدم. دارم عین بید می لرزم و امیدوارم دوباره بالا نیارم. یکی اومد جلو گفت دختر ایرانیه که حالش بده تویی؟ بیا این لباس، تی شرتت رو دربیار… آب و غذا آوردن برامون، بگو این تهوع بذاره من چیزی بخورم. فقط آب… زن و بچه کانا از همه ی ماها آرومتر و خوش اخلاق تر هستن. خانمش اومد جلو از من تشکر کرد! مات و مبهوت ادبش شدم.

ساعت دوازده:
خون بند نمیاد. تنم رو شستم و دارو زدم ولی همچنان از یه سوراخ کوچیک عین شیر سماور خون می زنه بیرون. خودم هم موندم. یه چیزی بود تو علوم می خوندیم که خون لخته می شه دلمه می بنده، مال آدمیزاد نبود مگه؟ من ندارم از اونا یعنی؟
آدلاین یه جای سالم تو پاهاش نداره. بیست و پنج تا زالو از پاهاش کندن. زالوهای من تقریبا نصف بودن… فکر کنم آدلاین شیرین تره!

روز دوم، ساعت دوی صبح:
رسیدم خونه. چطور رانندگی کردم بماند. تیمها و گروه های تازه نفس رسیدن و گفتن شماها برید خونه فردا صبح بیایید. اینقدر خودم رو زیر دوش شستم که فشارم افتاد ولی هنوز حس می کنم زالوها روی تنم هستن. فکر کنم بیست بار کل هیکلم رو توی اینه برانداز کردم که مطمئن شم چیزی روی تنم نیست ولی باز دارم خودم رو می سابم.

ساعت شش:
هنوز هیچ خبری نیست. تیم های جدید قراره هفت صبح حرکت کنن برن توی جنگل. با این وضعیت نخوابیدن و حال خراب ترجیح می دم نرم دست و پای ملت رو بگیرم… عین مرغ پرکنده نشستم تو رختخواب، با چشمهای جغدگونه واتزاپ چک می کنم.

ساعت نه:
بیست تا گروه جدید رفتن تو جنگل. بچه های جنگل نوردی که رفته بودن کشورهای دیگه، بلیط گرفتن شبانه برگشتن که کمک کنن. از فرودگاه یک سره رفتن جنگل. چقدر دل آدم گرم می شه وقتی می بینه آدمها اینقدر مهربونن. راست می گن که تو این گروه ما مثل فامیل هم شدیم. من که فقط دو ساله هر هفته می بینمشون اینقدر دلم می زنه براشون، اینها اکثرا بیست سی ساله عضو گروه هستن، دیگه واقعا خواهر برادرن. آدم خواهر برادرش رو هم هر هفته نمی بینه…والا!

لامصب چقدر این جنگل بزرگه مگه؟ تا الان باید همه جاش رو گشته باشن خب! کانا پیدا شو جان زن و بچه ت…

ساعت یک بعدازظهر:
کانا رو پیدا کردن، همون بچه مدرسه ای ها پیداش کردن. با استفاده از رد پاهایی که ما دیشب بهشون گزارش دادیم… پیرمرد سرپاست و ازش فیلم گرفتن فرستادن تو واتزاپ. یهو واتزاپ ترکید. کسی نیست از خوشحالی گریه نکرده باشه…

*******
خوشحالم زنده ای پیرمرد… اینقدر که نمی دونم بعد از چند سال از خوشحالی گریه کردم… اشک ریختم و هی به خودم یادآوری کردم که چقدر داشتن دوستانی که به فکر آدم باشن خوبه و چقدر زنده موندن اونها که دوستشون داری خوبه و چقدر آدمها بخاطر کسی که حتی نمی شناختنش از راه های دور اومدن دنبالت بگردن و تو دردسر افتادن و تو اینجور مواقع می شه همه رو شناخت و باز ایمان آورد به آدمها و دوست داشتن و دوست داشتن و دوست داشتن…

بخاطر اینکه زنده ای، تمام زالوهایی که به جونم افتادن و زخم ها و کوفتگی ها و کبودی های تنم رو می بخشم… چارچنگولی نشستم رد زالوها رو پانسمان می کنم، چایی می خورم و به گلدونهای توی ایوون می گم: زندگی همینقدر ساده ست، همینقدر سخت و همینقدر شیرین!

************
یکی از مشخصه های نازلی بودن همینه. می ترسی، کم میاری ولی پیش می ری. از جنگل و تاریکی و زالو و گم شدن و مردن و خفه شدن تو آب و … می ترسم ولی می رم… تا جایی که برای کسی دست و پاگیر نباشم و دردسر درست نکنم می رم. آدم هر چی باشم آدم یه جا نشستن و نظاره کردن نیستم. امروز می رم برای کانا رطب مضافتی بم بخرم…

Kana

کانا پیرمرد هفتاد و چند ساله مالزیایی، رفیق جنگل نوردی ما از دیشب توی جنگل گم شده… هفته پیش من گیج یادم رفت دو جعبه خرمایی که بهش قول داده بودم و خریده بودم رو براش ببرم و اگر کوچکترین بلایی سرش بیاد هرگز برای اینکه خرماها رو بهش نرسوندم خودم رو نمی بخشم…

کانا لطفا زنده بمون…

دارم فکر می کنم مردن توی جنگل می تونه ترسناک باشه… مردن ترسناک نیست ولی گم شدن و مردن چرا… قرار بود ماه بعد هزارمین جنگل نوردی کانا رو جشن بگیریم… کانا زنده بمون…