قانون و فرهنگ

منال الشریف سخنرانی خودش رو با یک سوال شروع کرد: رویارویی با کدوم یکی از اینها سخت تره؟ قانون یا فرهنگ جامعه؟

منال فعال و کنشگر عربستانی که در سال دو هزار و یازده از رانندگی خودش در خیابانهای عربستان فیلم ویدئویی تهیه کرده بود، در حین سخنرانی خودش در “تدتاک” توضیح می ده که در واقع هیچ قانون نوشته شده ای برای منع رانندگی زنان در عربستان وجود نداره مگر فتواهای مفتی ها و علمای قدیمی مبنی بر حرام بودن رانندگی زنان و واکنش های جامعه.
منال برای ما از تهدیدهای وحشتناکی که بعد از ارسال ویدئوی خودش بر روی کانال یوتیوب شده، هفتصد هزار بازدیدکننده در یک روز، زندانی شدن خودش و برادرش (به جرم اینکه بهش ماشین رو قرض داده بود)، فشار جامعه بر خانواده برادرش تا جایی که مجبور به ترک وطن می شن و واکنش جامعه ای می گه که سالهاست زن رو پوشیده در عبایا و تحت قیومیت مردها می خوان و صدالبته حمایت های بسیار اندک ولی دلگرم کننده در دنیای حقیقی و مجازی و در نهایت تخفیف فتوا از حرام به “توصیه نمی شود”.

وقتی از نتایج تحقیقات! دانشگاهی پروفسور عربستانی می گه که سعی کرده بود ثابت کنه در کشورهایی که زنان رانندگی می کنن آمار فحشا و جنایت بیشتره، جمعیت در بهت و حیرت شروع به خندیدن می کنه ولی شاید برای ما که به جرم پوشیدن لباس روشن یا ناخن بلند یا پای بی جوراب بارها سر از گشت ارشاد درآوردیم، این مثلا تحقیقات و تلاشهای آکادمیک چندان هم ناآشنا نباشه.
در طول سخنرانیش به روسری سفیدش و موهایی که کمی از زیر روسری پیدا بودن فکر می کردم و تلاشهای این زن و بغضی که کرد وقتی با سوال پسر پنج ساله کوچیکش روبرو شد که مامان ما مردم بدی هستیم؟ همکلاسیها امروز توی مهدکودک من رو کتک زدن و گفتن و تو و مادرت باید زندانی بشید.

منال گفت باور دارم تا وقتی زنان جامعه ای آزاد نباشن، اون جامعه معنای آزادی رو نخواهد چشید و جمعیت به احترامش ایستاد. او در کمپین خودش بر ضد پوشیدن برقع هم فعالیت می کنه و می گه وقتی صورت زن رو می پوشونید اون رو از جامعه محو می کنید و او هویت خودش رو از دست خواهد داد. او در کتاب خودش “جسارت رانندگی” می نویسه که اگر دیدن صورت من شما رو آزار می ده می تونید به من نگاه نکنید. من به خاطر اینکه شما نمی تونید خودتون رو کنترل کنید، نباید تنبیه بشم.

منال نه قانون بلکه عرف رو به چالش کشید و من هر روز به کمپین همه روزهای سپید فکر می کنم و آدمهایی که به ما می گن حجاب فرهنگ این جامعه ست. حجابی که در گذر زمان از یک پوشش عادی در سالها پیش بعد از انقلاب وسیله ای شد برای تحقیر و کنترل زنها و رسیدن به جامعه فرمانبر تحت قیومیت حضرات با بایدها و نبایدهایی که از کمد لباس شخصی ما آغاز می شن.
یکی از شباهت های منال با مسیح هم شاید همین باشه که منال الشریف یکی از جنبه های نمادین ظلم چندجانبه به زنان رو در دستور کار خودش قرار داد و با تمرکز بر روی یک هدف و زیر ذره بین قرار دادن ابعاد وضعیت فعلی آتشی به جان زنان منفعل عربستانی انداخت. قبل از آزادیهایی که یواشکی بودنش رو حتی مردهای به اصطلاح روشنفکر ما هم بارها مورد تمسخر قرار دادن، کدوم یک از ما به شل کردن گره های این مقنعه های سیاه و زشت فکر کرده بودیم؟ کدوم یکی از ما از رها کردن موهامون در کشورهای دیگه فراتر رفته بودیم؟ در طی تمام این سالهای غمگین و خاکستری که دایم یا زیر سایه جنگ بودیم یا تحریم یا… چند صدای جانانه بلند شده بود که جوی ها رو به رودخونه برسونه؟

منال بارها تهدید شد، قیومیت پسر خودش رو از دست داد، مجبور شد در کشور دیگه ای ازدواج کنه و در نهایت به استرالیا مهاجرت کرد اما در طی این سالها هر بار نسیم خفیفی از همدلی رو از اطراف بلعید تا امروز یک نهال نحیف در جامعه عربستان پا بگیره. جمعیت برای بار دوم به احترامش در انتهای سخنرانیش ایستاد و من وزش تندباد رو در قلبم احساس کردم… هر چند دور، هر چند دیر…

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد….

منابع

http://www.independent.co.uk/life-style/saudi-arabia-women-drive-right-fight-manal-al-sharif-a7785326.html

به دنبال معنی

دکتر الن واتکینز توی تد در مورد پیدا کردن معنی حرف می زنه… تهش می گه ما هی دنبال چیزهای دیگه می دویم چون دنبال معنی در بیرون خودمون می گردیم… اگر تو خودمون دنبالش بگردیم به آرامش می رسیم…
می گه وقتی کسی تو رو عصبانی می کنه، اون نیست که تو رو عصبانی می کنه بلکه تو هستی که عصبانی می شی. از پوزیشن قربانی بیرون بیا و قبول کن که مسوول احساساتت خودت هستی
می گه هر آدمی سی و چهار هزار تا احساس (اموشن) داره
و اگر هر احساس رو مثل یک سیاره در نظر بگیریم ما هستیم که تعیین می کنیم روی کدوم سیاره بایستیم

یه کم بی ربطه به نظرم
فقط خودمون که تعیین نمی کنیم
خودمون تحت تاثیر عوامل بیرونی تعیین می کنیم… گفتنش آسونه که ما هستیم که ال و بل

حالا چی می شد من این استاد رو می دیدم؟

happiness in work place

محققان متوجه شدن که شادی در محل کار به این سه عامل بستگی داره:

۱. احساس کنی داری تفاوتی ایجاد می کنی (بود و نبودت متفاوته)
۲. ببینی که کاری که می کنی در راستای رسیدن به اهداف شخصی آینده تو هست
۳. روابط انسانی عالی داری

ما وقتی در کاری که انجام می دیم معنا و مفهوم و خلق ارزش افزوده رو می بینیم و درک می کنیم شادتر هستیم

همینطور هرچقدر ارزشهای حاکم بر محیط کار با ارزشهای شخصی ما همخوانی بیشتری داشته باشن و اهداف شخصی ما با اهداف کاری محل کار یکی باشن ما خوشحال تر خواهیم بود

سوم اینکه بر خلاف اینکه می گن با همکارهاتون دوست و رفیق نشید ما در محیط کار به گروه حمایتگر و دوستانه نیاز داریم. اگر روابط ما با همکارهامون مثبت باشه می تونیم از زمانی که با هم هستیم لذت ببریم و خوش بگذرونیم در کنار هم.

هدف، امید و دوستی سه کلید اصلی شادی در محیط کار هستند.

https://hbr.org/2017/10/take-this-quiz-to-figure-out-how-to-be-happier-at-work?utm_campaign=hbr&utm_source=facebook&utm_medium=social

لینک کوییز شادی

Job

رزومه نویسی و نوشتن نامه ی درخواست شغل تبدیل به شغل شده! یعنی شما وقتی در موتورهای جستجو ثبت نام می کنید که لیست شغلهای جدید رو هر هفته براتون بفرستن، ای میل هایی هم دریافت می کنید که بهتون می گن فلانی جان این رزومه تو برات شغل پیدا بکن نیست بیا یه پولی به ما بده برات خوشگلش کنیم (واقعا یکی نوشته بود بیوتیفول رزومه!) و تو اگر تعداد دفعات دعوت به مصاحبه ت توی یک ماه نسبت به قبل دو برابر نشد ما خودمون رایگان برات بازنویسیش می کنیم! از یکی شون پرسیدم خب اگر قبلش هیچ مصاحبه ای نداشتیم چی؟ صفر ضربدر دو؟ گفت نه یعنی ماهی یک مصاحبه حداقل… قیمت رزومه و نامه هم جداست البته، رزومه رو از دویست دلار دیدم تا هزار دلار و نامه (کاور لتر) دو برابر رزومه. چرا؟ چون کسی نمی ره این روزها رزومه شما رو بخونه ببینه چه کار کردی. اول نامه رو می خونن ببینن چطور خودت رو معرفی کردی و ارزش افزوده ایک ه برای شرکت میاری چی خواهد بود، اگر خوششون اومد نگاهی هم به سوابق کاری تو میندازن. اینطور نیست که طرف بره سوابق کاری تو رو با نیازهای شغل مورد نظر تطبیق بده و از خودش بپرسه این آدم به درد می خوره یا نه… باید خودت بنویسی که من با فلان سند و مدرک ادعا می کنم که به درد این شغل شما می خورم و ارزش افزوده حضور من هم فلان خواهد بود. اگر این مرحله اول رو رد کردی، یعنی بلد بودی توانمندیهای داشته و نداشته ت رو بزک دوزک کنی به خورد فرد بدی مجابش کنی که بره سراغ رزومه ت، بعد ممکنه مصاحبه هم دعوت بشی.
اینجاست که می گیم پرسونال برندینگ یا برند شخصی و نحوه ساختن اون و بلد بودن اینکه چطور خودت رو به بقیه معرفی کنی و چی بگی و چی نگی و چطور بگی و همه ی این ریزه کاری ها در نه فقط موفقیت، بلکه در زنده موندن آدم هم نقش بسزایی ایفا می کنه. بدون شغل و درآمد چطور باید تو این جنگل وحشی دووم آورد؟

kana2

صبح روز اول، یازده و ربع:
واتزاپ یهو بیست تا بوق زد! تو چت روم گروه جنگل نوردی، یهو خبر دادن که “کانا” پیرمرد هشتاد ساله مالزیایی از دیشب توی جنگلهای انبوه گم شده. تعداد زیادی از جنگل نوردها توی کشورهای دیگه هستن و توی تورنمنتهای بین المللی جنگل نوردی شرکت کردن و تیم نجات آدم کم داره. هر کس توی کی ال هست حتما بیاد کمک!
تو شیش و بش اینکه من که حرفه ای نیستم و برم اونجا بدتر دست و پا گیر می شم و وای نازلی تو چرا هیچ استعدادی تو ورزش نداری و دو ساله هر هفته جنگل نوردی می ری هنوز حرفه ای نشدی و چرا نمی تونی از درخت بالا بری و چرا دوره کماندویی ندیدی و چرا چیزی از دوره کمک های اولیه ی هلال احمر ایران که هیجده سال پیش شرکت کردی یادت نمونده بودم که به خودم اومدم دیدم با یه جعبه آب و غذا تو ماشین، رفتم اونجا دارم به رییس تیم نجات می گم من دو تا چراغ قوه اضافه آوردم اگر کسی نیاورده بگو از من بگیره. تا ما برسیم پلیس و آتش نشانی هم تیم نجات روونه کرده بودن البته ولی خب کیه که دلش آروم بگیره بشینه تو خونه حتی اگر بدونی کاری از دستت ساخته نیست؟

ساعت دو:
چهل دقیقه عذاب آور توی یه ماشین نشستیم تا کوه رو دور بزنیم برسیم اونطرف. هفت تا گروه از اونطرف کوه و ما دو تا گروه از اینطرف کوه و جنگل رو بگردیم تا برسیم به بالای کوه. آخرین بار کانا نزدیک یه جایی حوالی بالای کوه بوده که موقعیت جغرافیایی فرستاده و بعد باتری گوشیش تموم شده و الان هفده ساعته ازش بی خبریم… تمام راه آدلین روی پاهای من نشسته بود چون مجبور شدیم چهار نفری عقب بشینیم و ماشین شاسی بلند چنان تو کوه و جاده پرواز کرد که به محض پیاده شدن بالا آوردم… نگاه های چپ چپ بقیه رو فاکتور می گیرم ولی خودم از ترس اینکه من هم برم اون تو گم و گور بشم دارم منهدم می شم. نمی شد آشپزی و تر و خشک کردن تیم های نجات رو بدن به من؟ دوستم نوشته: تو اون گروه شنگول چهارتا مسوول پیدا نمی شدن که یه زن تنها و مریض پانشه بره تو کوه و کمر؟ یادم اومد دو روزه مریضم قرصهام رو هم نخوردم. دلم می خواد دوستم رو بزنم که اینقدر جنسیت زده فکر می کنه. اینکه من جنگل نورد حرفه ای نیستم چه ربطی به زن بودنم داره؟ تمام راه به این فکر می کردم که اگر من جای کانا بودم و شب مونده بودم تو چنین جنگل ترسناکی حتما مرده بودم. کانا ولی باتجربه ست حتما زنده می مونه!

ساعت چهار و نیم:
ما راه کنار رودخونه رو پیش گرفتیم با این منطق که هر آدم عاقلی وقتی گم می شه دنبال آب می گرده. اینقدر زالو از پاهام و تنم کندم که دیگه صدا ندارم حتی جیغ بزنم. آب رودخونه سرده و خیلی جاها تا گردن می ریم توی آب، کیفهامون رو می ذاریم روی سرمون و من اگر می دونستم چنین وضعیه غلط می کردم یک کیلو موز بذارم توی کیفم. سرگروه می گه رد پاهایی که دیدیم بی برو برگرد مال کاناست و گزارش کرد که یه گروه دیگه هم بفرستن اینطرف. هرجا می ریم یه کاغذهای علامت دار می ذاریم روی زمین و سنگ و درخت که یعنی این قسمت رو گشتیم. برای راه برگشت هم باید از همین راه برگردیم.

ساعت پنج و نیم:
از گروه شش نفره ای که اومدیم، دو نفر باتجربه تر یه راه خطرناک رو پیش گرفتن و جدا شدن رفتن. ما چهارتا موندیم و کلی سایه ی جانورهای گنده و عجیب و پرنده هایی که اینقدر بزرگ هستن نمی دونم چطوری لابلای شاخ و برگهای این جنگل انبوه پرواز می کنن. آبی که آورده بودم داره تموم می شه. سنگ ها از بارون صبح سر هستن و قسم می خورم هر کس رو این سنگ ها بخوره زمین یا کمرش می شکنه یا پاهاش. صدام درنمیاد از بس داد زدم و کانا رو صدا کردم. خوب شد این سوت پلاستیکی رو آوردم با خودم. هر بار سوت می زنم هوارتا پرنده و چرنده پرپر زنان و جیغ کشان دور می شن. کانا پیدا شو لطفا. چشم می گردونم اطراف ولی حتی از فکر اینکه کانا جایی بین سنگها افتاده باشه و جسدش رو پیدا کنیم تنم یخ می کنه. زالوها همچنان توی تنم می لولن… کابوسش تا ته عمر من رو رها نخواهد کرد… می دونم…

ساعت هفت:
سر گروهمون گفت باید برگردیم. آب و غذامون کافی نبود برای شب موندن توی جنگل. یه نگاهی هم به من کرد فکر کنم دلش سوخت. گفت می ریم چند ساعت استراحت می کنیم با یه گروه باتجربه تر برمی گردیم (اصلا هم منظورش من نبودم). نفر چهارم گروه “راجر” که یه مرد کانادایی هست، نیم ساعته پیداش نیست. امیدوارم برای راجر نخوایم تیم نجات تشکیل بدیم. نه که نگران خودم باشم البته، نگران زالوهام که دیگه احتمالا چیزی برای خوردن پیدا نمی کنن. هوا تاریک شده و چراغ قوه ها عملا راه به جایی نمی برن بس که مه و تاریکی همه جا رو گرفته. من موندم مردم قدیم چند نفرشون تو جنگل زهره ترک شدن مردن؟ همینه جمعیت کم بود دیگه… نضف ملت موقع شکار پرنده و چرنده از ترس شبهای جنگل سکته می زدن… همین الان من تو این تاریکی می تونم به روح و حتی جن ایمان بیارم. از هر گوشه جنگل یه صدای وحشتناک درمیاد. من از ترس هی سوت می زنم، بقیه فکر می کنن من برای پیدا شدن کاناست که سوت می زنم… می گن نازلی کوتاه بیا، بسه…

ساعت هشت و نیم:
هفده تا تیم جنگل نورد از کی ال و شهرهای دیگه مشغول جستجو هستند. آتش نشانی تیم ویژه فرستاده. می گن دوره دیدن برای ماموریت های سخت ولی قیافه هاشون به بچه دبیرستانی ها می خوره. مگه از دبستان دوره دیده باشن. من که چشمم آب نمی خوره. دائم خبرها رو توی واتزاپ می نویسن ولی ما وسط جنگل زیاد سیگنال نداریم. راجر پیدا نشد و تلفنش جواب نمی ده و من دارم دق می کنم.

ساعت ده:
رسیدیم بیرون جنگل. وسط یه روستای عجیب و غریب که هم ماشین دارن هم ماهواره و هم هزار جور تکنولوژی دیگه. ما بچه بودیم روستاها هم شهری نشده بودن اینقدر. تمام لباسهام خیسن. با اینکه هوا گرمه دارم می لرزم و دندونهام می خورن به هم. کفشهامون رو درآوردیم. این چینی ها عجب جون سخت هستن. آدلاین چند برابر من زالو تو تنشه صداش درنمیاد! یکی که با ماشین اومده بود دنبالمون یه اسپری درآورد زد روی زالوها، یهو از تنم سقوط کردن همگی… تی شرت تنم از بس خونیه از آبی به بنفش تیره تغییر رنگ داده… رییس تیم گفت احتمال زنده موندن کسی بعد از دو شب گم شدن به ده درصد هم نمی رسه… کانا زنده بمون لطفا. قسم می خورم تا روزی که مالزی باشم برات هر چهارشنبه از اون رطب های ایرانی که دوست داری بیارم… زنده بمون…

ساعت یازده و نیم:
راجر پیدا شد و من از خوشحالی گریه م گرفته. برگشتیم اونطرف کوه دوباره. غلغله ست از آدم. دارم عین بید می لرزم و امیدوارم دوباره بالا نیارم. یکی اومد جلو گفت دختر ایرانیه که حالش بده تویی؟ بیا این لباس، تی شرتت رو دربیار… آب و غذا آوردن برامون، بگو این تهوع بذاره من چیزی بخورم. فقط آب… زن و بچه کانا از همه ی ماها آرومتر و خوش اخلاق تر هستن. خانمش اومد جلو از من تشکر کرد! مات و مبهوت ادبش شدم.

ساعت دوازده:
خون بند نمیاد. تنم رو شستم و دارو زدم ولی همچنان از یه سوراخ کوچیک عین شیر سماور خون می زنه بیرون. خودم هم موندم. یه چیزی بود تو علوم می خوندیم که خون لخته می شه دلمه می بنده، مال آدمیزاد نبود مگه؟ من ندارم از اونا یعنی؟
آدلاین یه جای سالم تو پاهاش نداره. بیست و پنج تا زالو از پاهاش کندن. زالوهای من تقریبا نصف بودن… فکر کنم آدلاین شیرین تره!

روز دوم، ساعت دوی صبح:
رسیدم خونه. چطور رانندگی کردم بماند. تیمها و گروه های تازه نفس رسیدن و گفتن شماها برید خونه فردا صبح بیایید. اینقدر خودم رو زیر دوش شستم که فشارم افتاد ولی هنوز حس می کنم زالوها روی تنم هستن. فکر کنم بیست بار کل هیکلم رو توی اینه برانداز کردم که مطمئن شم چیزی روی تنم نیست ولی باز دارم خودم رو می سابم.

ساعت شش:
هنوز هیچ خبری نیست. تیم های جدید قراره هفت صبح حرکت کنن برن توی جنگل. با این وضعیت نخوابیدن و حال خراب ترجیح می دم نرم دست و پای ملت رو بگیرم… عین مرغ پرکنده نشستم تو رختخواب، با چشمهای جغدگونه واتزاپ چک می کنم.

ساعت نه:
بیست تا گروه جدید رفتن تو جنگل. بچه های جنگل نوردی که رفته بودن کشورهای دیگه، بلیط گرفتن شبانه برگشتن که کمک کنن. از فرودگاه یک سره رفتن جنگل. چقدر دل آدم گرم می شه وقتی می بینه آدمها اینقدر مهربونن. راست می گن که تو این گروه ما مثل فامیل هم شدیم. من که فقط دو ساله هر هفته می بینمشون اینقدر دلم می زنه براشون، اینها اکثرا بیست سی ساله عضو گروه هستن، دیگه واقعا خواهر برادرن. آدم خواهر برادرش رو هم هر هفته نمی بینه…والا!

لامصب چقدر این جنگل بزرگه مگه؟ تا الان باید همه جاش رو گشته باشن خب! کانا پیدا شو جان زن و بچه ت…

ساعت یک بعدازظهر:
کانا رو پیدا کردن، همون بچه مدرسه ای ها پیداش کردن. با استفاده از رد پاهایی که ما دیشب بهشون گزارش دادیم… پیرمرد سرپاست و ازش فیلم گرفتن فرستادن تو واتزاپ. یهو واتزاپ ترکید. کسی نیست از خوشحالی گریه نکرده باشه…

*******
خوشحالم زنده ای پیرمرد… اینقدر که نمی دونم بعد از چند سال از خوشحالی گریه کردم… اشک ریختم و هی به خودم یادآوری کردم که چقدر داشتن دوستانی که به فکر آدم باشن خوبه و چقدر زنده موندن اونها که دوستشون داری خوبه و چقدر آدمها بخاطر کسی که حتی نمی شناختنش از راه های دور اومدن دنبالت بگردن و تو دردسر افتادن و تو اینجور مواقع می شه همه رو شناخت و باز ایمان آورد به آدمها و دوست داشتن و دوست داشتن و دوست داشتن…

بخاطر اینکه زنده ای، تمام زالوهایی که به جونم افتادن و زخم ها و کوفتگی ها و کبودی های تنم رو می بخشم… چارچنگولی نشستم رد زالوها رو پانسمان می کنم، چایی می خورم و به گلدونهای توی ایوون می گم: زندگی همینقدر ساده ست، همینقدر سخت و همینقدر شیرین!

************
یکی از مشخصه های نازلی بودن همینه. می ترسی، کم میاری ولی پیش می ری. از جنگل و تاریکی و زالو و گم شدن و مردن و خفه شدن تو آب و … می ترسم ولی می رم… تا جایی که برای کسی دست و پاگیر نباشم و دردسر درست نکنم می رم. آدم هر چی باشم آدم یه جا نشستن و نظاره کردن نیستم. امروز می رم برای کانا رطب مضافتی بم بخرم…

Kana

کانا پیرمرد هفتاد و چند ساله مالزیایی، رفیق جنگل نوردی ما از دیشب توی جنگل گم شده… هفته پیش من گیج یادم رفت دو جعبه خرمایی که بهش قول داده بودم و خریده بودم رو براش ببرم و اگر کوچکترین بلایی سرش بیاد هرگز برای اینکه خرماها رو بهش نرسوندم خودم رو نمی بخشم…

کانا لطفا زنده بمون…

دارم فکر می کنم مردن توی جنگل می تونه ترسناک باشه… مردن ترسناک نیست ولی گم شدن و مردن چرا… قرار بود ماه بعد هزارمین جنگل نوردی کانا رو جشن بگیریم… کانا زنده بمون…

زندانی

جایی خوندم آدمها زندانی تجربیات شخصی خودشون هستند. فکر کنم خیلی وقتها ما زندانی تجربیات شخصی دیگران هم می شیم… این دومی ترسناکتره!

پنج درس برند شخصی

معمولا از من سوال می شه که آیا افراد در راه انداختن کسب و کار شخصی باید روی برند شخصی خودشون هم کار کنن یا خیر. در باور من هر کس که می خواد کسب و کاری راه بندازه، باید بدونه چه چیزی اون رو از یک فرد متوسط متمایز می کنه و در واقع چه چیزی در اون شخص و در کسب و کارش مخاطب رو به تامل و احترام وامی داره.

The personal brand of a startup founder should be done with an end goal in mind, that is to generate public interest toward the company and subsequently drive sales/investment. Realistically, this means that the founder’s personal brand can be measured through the startup’s revenue.

اگر می خواهید برند شخصی بسازید باید از ابتدا بدونید هدف غایی شما چیه (مشخصا هدف نهایی جلب توجه عموم مردم و فروش محصول یا خدمات هست). در واقع می شه گفت برند شخصی شما رو می شه از طریق میزان فروشتون ارزیابی کرد.

اینجا به پنج نکته در مورد برند شخصی اشاره می کنم:
اول:
وقتی به اپل فکر می کنید استیو جابز رو به خاطر میارید یا فیس بوک مارک زوکربرگ رو به خاطر شما میاره. این افراد و چهره ها به اون محصول یا برند وجهه انسانی بخشیدن. محصول و خدمات شما هم نیاز داره که وجهه انسانی خودش رو پیدا کنه و از این طریق مردم راحت تر با اون برند ارتباط انسانی برقرار می کنن و برند شناخته شده تر می شه.

دوم:
اول محصول یا خدمات رو تا یک جای قابل قبولی برسونید و توسعه بدید بعد شروع کنید روی برندسازی سرمایه گذاری کردن. اگر محصول شما به اندازه کافی خوب نباشه و نتونه انتظارات رو برآورده کنه برند شخصی شما آسیب می بینه و در درازمدت برای شما ضرر خواهد داشت.

سوم:
سیمون سینک می گه که مهمتر از اینکه بدونید “چه” و “چگونه” باید کاری رو انجام بدید باید حتما بدونید “چرا” دارید اون کار رو انجام می دید. دونستن چرا به شما کمک می کنه که داستان واقعی محصول خودتون رو بسازید و با مخاطب ارتباط واقعی برقرار کنید تا در ذهنشون “معنا”ی مورد نظر شما ساخته بشه و بدونن چه چیزی در مواقع سخت شما رو سرپا نگه می داره و مهمتر اینکه بر سر دوراهی ها بتونید بهترین تصمیم رو بگیرید.

چهارم:
مشهور شدن شما لزوما منجر به موفقیت شرکتتون نمی شه. بسیاری از افراد وقتی تا حدی مشهور می شن اینقدر مشغول ساختن برند شخصی می شن که کار کردن روی محصول و اهمیت فاکتورهایی که منجر به موفقیت کسب و کار می شن رو به کل از یاد می برن. کار کردن روی برند شخصی نباید منجر به رها کردن کسب و کار بشه، کار کردن روی کسب و کار در اولویت هست

پنجم:
تحقیقات نشون می دن نود و پنج درصد استارت آپ ها در پنج سال اول به وجود اومدنشون از بین می رن اما اگر خوب روی برند شخصی خودتون کار کرده باشید، برند شخصی شما برای همیشه با شما خواهد موند. احتمال اینکه کسب و کار شما هم شکست بخوره بسیار زیاده ولی اگر درسهایی که از شکستتون گرفتید یا عوامل منجر به شکست رو بتونید بنویسید و با دیگران در میون بذارید، به ساختن بهتر برند شخصی شما کمک زیادی خواهد کرد.

ترجمه آزاد از
https://www.techinasia.com/talk/5-lesson-personal-branding-startup-founder

بله من چاق هستم

به عنوان یک زن صد کیلویی در دنیایی که ملت اگر مودب باشن بهت می گن مهم افکار و شعور توست ولی در نهایت تمام توجه شون معطوف به زنهای مدل هالیوودی می شه (اگر مودب نباشن هم که …) رژیم گرفتن و بیشتر از اون ورزش کردن اگر نگم همیشه حداقل در نود درصد روزهای عمرم دغدغه ی جدی زندگی من بوده. من هیچ وقت نه از ورجه ورجه کردن لذت بردم نه از ورزش کردن و نه از بازی های همراه با فعالیت های بدنی شدید، حتی وقتی که باریک اندام بودم…

تا قبل از اینکه در مورد استعدادها بخونم و یاد بگیرم و بدونم بعضی ها استعداد یادگیری ورزشی شون از بعضی دیگه بهتره و سرعت متابولیسم بدن هر کس فرق داره، تمام و کمال تقصیرها رو به عهده پدر مادرم می نداختم و ژنتیک رو مقصر می دونستم. بعدها که در مورد شیوه زندگی سالم و آموزش در جامعه و مدارس و نقش ممتیک بیشتر خوندم، ج ا منحوس رو مقصر می دیدم که ما رو پیچید توی بقچه و نذاشت بدویم و ورزش کنیم و فعالیت فیزیکی داشته باشیم و اصلا چرا من اینجا دنیا اومدم و…

روزها و ساعتها و در نهایت سالهای زیادی با این دغدغه ها گذشت تا من هی بخونم و یاد بگیرم و ایده بگیرم در مورد اینکه بدن خود رو دوست داشته باشید و … (و هی باور نکنم این شعارهای به زعم من دل خوش کنک رو) تا اینکه مدتی پیش در مقالاتی خوندم که نتیجه تحقیقات می گن بسته به نوع شخصیت تون ورزشهایی که می پسندید فرق می کنن و اگر ورزش درست خودتون رو پیدا نکنید اون رو ادامه نخواهید داد و… برای من که دو ساله جنگل نوردی رو شروع کردم، ورزشی که گروهیه پس به برون گرا بودن من می خوره، در عین حال تا حدی انفرادیه یعنی هر کس در نهایت با سرعت و به شیوه خودش می دوه پس به مستقل بودن من چندان لطمه ای وارد نمی کنه و در انتهای دویدن نشست دسته جمعی و نوشیدن و خوردن به همراه داره که نیاز به اجتماعی بودن من رو پاسخ می ده و در آخر در عرض چند ماه عضو کمیته اجرایی شدم که نیاز من به مسوولیت داشتن و مدیریت و این حرفها رو جوابگو هست نتیجه این تحقیقات کاملا ملموس بود. من کاملا درک کردم که چرا دویدن به تنهایی توی پارک کار من نیست و چرا در بسکتبال قبل از اینکه پام آسیب ببینه موفق بودم و چرا یوگا با تمام لذتی که برای من داره برام ارضاکننده نیست و…
واقعیت اینه که من ورزش کردن رو دوست ندارم. حتی الان هم بیشتر درگیر کارهای کمیته اجرایی و برگزاری مراسم و جشن و مدیریت امور هستم تا اینکه مثلا این هفته نفر اول بشم توی دو یا نفر آخر. بارها شده توی جنگل گم شدم، از هر ده بار جنگل نوردی نه بار آخرین نفر گروه بودم که از جنگل اومدم بیرون و اون وسطها هی به خودم قول دادم این هفته دیگه آخرین باره که میام وسط دار و درخت مثل میمون از این شاخه به اون شاخه می پرم و مگه تو تارزان هستی و بشین سر جات و برو دنبال یک تفنن خانمانه و این روحیه آپاچی گری رو مهار کن و…. دریغ که یک کدوم از این حرفها و بایدهای صدبار تکرارشده از سوی جامعه کمی در رفتار و کردار من اثر داشته باشه البته!

امروز طبق روال هفتگی که باید یک سخنرانی جالب نگاه کنم به طور اتفاقی این سخنرانی روانشناس اجتماعی خانم
Emily Balcetis
رو گوش کردم و تازه فهمیدم چرا من اینقدر سختمه ورزش کنم!

لینک سخنرانی در تد

لینک سخنرانی در یوتیوب

خلاصه سخنرانی اینه که رابطه مستقیم وجود داره بین عدد نسبت دور کمر/باسن با تخمین فاصله. یعنی هرچقدر نسبت دور کمر شما به باسن کمتر باشه (چاقتر باشید) فاصله ای که باید بدوید رو طولانی تر ارزیابی می کنید و خب طبیعتا سخت تر به نظر می رسه براتون (و احتمالا منصرف می شید یا انگیزه تون کمتر می شه)

این یعنی اینکه ماهایی که چاقتر هستیم ورزش رو از دید چشمی سخت تر از اونچه که شما “مداد”یون می بینید ارزیابی می کنیم چون مثلا فاصله ای که باید طی بشه از دید ما خیلی بیشتره تا از دید یه فرد لاغر. و اینکه اگر انگیزه نداشته باشید راه طولانی تر به نظر می رسه (این یکی رو فکر کنم همه می دونستیم) ولی راه حلشون هم جالب بود.
طبق نتایج تحقیقات چشم ما نهایتا اندازه سر انگشت شست رو در حالتی که دستمون کاملا دراز شده باشه می بینه و بقیه محیط اطراف رو محو می بینه. راه حل پیشنهادی یرای اینکه ورزش برامون آسونتر بشه تمرکز بر روی جایزه نهایی، مثلا ندیدن اطراف و تمرکز روی خط پایان هست. وقتی می خواید ورزش کنید به اطراف بی توجه باشید، روی انتهای راه تمرکز (بینایی) داشته باشید و نه تنها سریعتر می دوید بلکه کمتر نیروی محرکه آغازین نیاز دارید برای متقاعد کردن خودتون به شروع ورزش (خب من نمی دونم اگر بخواید دور یک پارک بدوید باید تمرکز رو روی چی بذارید)

من این یافته تحقیقاتی رو تعمیم می دم به رشته خودم که در سازمانها اونهایی که بسیار وظیفه گرا
Task oriented
هستند و روی انجام کار تمرکز می کنن در نهایت آدمها و شرایط دور و بر رو به سختی می ببینن و احتمالا در بسیاری موارد از اونها به راحتی می گذرن. معمولا ما از همکارهای این افراد بازخوردهایی دریافت می کنیم مبنی بر اینکه بی احساس هستن، گیج هستن، بی توجه هستن، بی ادب هستن، درک روابط اجتماعی ندارن و…. خب احتمالا اینها برداشت ما هستند و نه واقعیت. این آدمها اینقدر غرق در دست یافتن به هدف نهایی می شن که ما رو محو می بینن… برای همین کارها رو به سرعت انجام می دن البته، حالا کیفیت انجام کار بماند!

******
نکته اخلاقی ماجرا اینکه عزیزان بعد از این هروقت خواستید کسی رو بابت وزنش قضاوت کنید به یاد بیارید که همون دو قدمی که شما برمی دارید برای ما چهار قدمه، ما خودمون به قدر کافی از عدم ایمنی و دریافت کلمات مثبت و شاد و تاییدکننده تحمیل شده از سمت جامعه رنج می بریم شما لازم نیست با دیدن ما بگید اوه اوه از کدوم قصابی گوشت می خری، زندگی بهت خوش گذشته ها، چه تپل شدی عزیزم… گوشت تن شما رو نمی خوریم که! والا…

***
برم ورزش… سخنرانی رو حتما گوش بدید، جالب بود!

شما باهوش هستید یا رهبر؟

نتیجه تحقیقات اخیر نشون می دن که رابطه هوش ریاضی یا “آی کیو” با میزان موفقیت در نقش های رهبری از نقطه ای به بعد شکل معکوس به خودش می گیره. یعنی اگر آی کیوی شما از یک حد مشخصی بالاتر باشه احتمالا رهبر خوبی نخواهید بود.
در این تحقیقات که سیصد و هفتاد و نه رهبر رده میانی در سی کشور اروپایی رو در بر گرفته، رهبران میانگین آی کیوی صد و یازده رو داشتن و علاوه بر تست آی کیو تست های شخصیت شناسی رو هم انجام دادن
لینک تست شخصیت شناسی
https://www.wonderlic.com/employee-selection/cognitive-ability-test/wonderlic-personnel-test/

همینطور از همکاران اونها خواسته شده که ابعاد مختلف رهبری و شیوه های رهبری رو در اونها ارزیابی کنن و گزارش بدن. نکته جالب اینکه زنها و رهبران سن بالاتر رهبران بهتری ارزیابی شدن. رابطه آی کیو و رهبری موثر هم مثبت خطی ارزیابی شده اما در نقطه صد و بیست نتایج شروع کردن به در جهت مخالف تغییر کردن و رابطه خطی منفی شکل گرفته. از آی کیوی صد و بیست و هشت به بالا رابطه کاملا منفی و مشخصی بین آی کیو و موثر بودن رهبری شکل گرفته. در واقع رهبران با آی کیوی بالاتر از صد و بیست و هشت ناموفق تر (غیرموثرتر) ارزیابی شدن. همچنین این رهبرها از شیوه های رهبری
transformational and instrumental
بسیار کمتر استفاده کردن.
دلیل این مساله البته چندان روشن نیست. رهبران با آی کیوی بالاتر لزوما آسیب رسان یا ناموفق نیستن ولی مشاهده شده که در انتخاب شیوه رهبری موثر با چالش های جدی تری روبرو هستند.
یکی از دلایل این موضوع شاید این باشه که افراد با آی کیوی بالاتر چندان در ارتباط موثر موفق نیستند و مثلا نمی تونن مسایل پیچیده رو به روشنی برای بقیه توضیح بدن (شاید چون برای خودشون بدیهی به نظر می رسه). یک دلیل دیگه ممکنه این باشه که نمی تونن متوجه بشن افراد با چه چالش هایی روبرو هستند و با اونها همدلی داشته باشند یا ممکنه به دلیل بسیار باهوش بودن غیراجتماعی و دور از دسترس به نظر برسن.

البته این تحقیقات به مدیران اجازه نمی ده که آی کیو رو یکی از معیارهای انتخاب رهبران سازمانی در نظر بگیرن چون خاطرنشان می کنه که آی کیوی زیردستان مدیر هم در موثر بودن اون تاثیرگذاره و خب زیاد نگران آی کیوی بالا یا پایین خودتون نباشید. مسائل مرتبط با انسان همیشه یه اما اگری در انتها دارن و به نظرم قسمت اعظم جذابیتشون هم در همینه که در اکثر موارد دو ضربدر دو چهار نمی شه…

ترجمه آزاد از:

https://www.weforum.org/agenda/2017/11/being-too-intelligent-can-make-you-a-less-effective-leader/