happiness in work place

محققان متوجه شدن که شادی در محل کار به این سه عامل بستگی داره:

۱. احساس کنی داری تفاوتی ایجاد می کنی (بود و نبودت متفاوته)
۲. ببینی که کاری که می کنی در راستای رسیدن به اهداف شخصی آینده تو هست
۳. روابط انسانی عالی داری

ما وقتی در کاری که انجام می دیم معنا و مفهوم و خلق ارزش افزوده رو می بینیم و درک می کنیم شادتر هستیم

همینطور هرچقدر ارزشهای حاکم بر محیط کار با ارزشهای شخصی ما همخوانی بیشتری داشته باشن و اهداف شخصی ما با اهداف کاری محل کار یکی باشن ما خوشحال تر خواهیم بود

سوم اینکه بر خلاف اینکه می گن با همکارهاتون دوست و رفیق نشید ما در محیط کار به گروه حمایتگر و دوستانه نیاز داریم. اگر روابط ما با همکارهامون مثبت باشه می تونیم از زمانی که با هم هستیم لذت ببریم و خوش بگذرونیم در کنار هم.

هدف، امید و دوستی سه کلید اصلی شادی در محیط کار هستند.

https://hbr.org/2017/10/take-this-quiz-to-figure-out-how-to-be-happier-at-work?utm_campaign=hbr&utm_source=facebook&utm_medium=social

لینک کوییز شادی

Job

رزومه نویسی و نوشتن نامه ی درخواست شغل تبدیل به شغل شده! یعنی شما وقتی در موتورهای جستجو ثبت نام می کنید که لیست شغلهای جدید رو هر هفته براتون بفرستن، ای میل هایی هم دریافت می کنید که بهتون می گن فلانی جان این رزومه تو برات شغل پیدا بکن نیست بیا یه پولی به ما بده برات خوشگلش کنیم (واقعا یکی نوشته بود بیوتیفول رزومه!) و تو اگر تعداد دفعات دعوت به مصاحبه ت توی یک ماه نسبت به قبل دو برابر نشد ما خودمون رایگان برات بازنویسیش می کنیم! از یکی شون پرسیدم خب اگر قبلش هیچ مصاحبه ای نداشتیم چی؟ صفر ضربدر دو؟ گفت نه یعنی ماهی یک مصاحبه حداقل… قیمت رزومه و نامه هم جداست البته، رزومه رو از دویست دلار دیدم تا هزار دلار و نامه (کاور لتر) دو برابر رزومه. چرا؟ چون کسی نمی ره این روزها رزومه شما رو بخونه ببینه چه کار کردی. اول نامه رو می خونن ببینن چطور خودت رو معرفی کردی و ارزش افزوده ایک ه برای شرکت میاری چی خواهد بود، اگر خوششون اومد نگاهی هم به سوابق کاری تو میندازن. اینطور نیست که طرف بره سوابق کاری تو رو با نیازهای شغل مورد نظر تطبیق بده و از خودش بپرسه این آدم به درد می خوره یا نه… باید خودت بنویسی که من با فلان سند و مدرک ادعا می کنم که به درد این شغل شما می خورم و ارزش افزوده حضور من هم فلان خواهد بود. اگر این مرحله اول رو رد کردی، یعنی بلد بودی توانمندیهای داشته و نداشته ت رو بزک دوزک کنی به خورد فرد بدی مجابش کنی که بره سراغ رزومه ت، بعد ممکنه مصاحبه هم دعوت بشی.
اینجاست که می گیم پرسونال برندینگ یا برند شخصی و نحوه ساختن اون و بلد بودن اینکه چطور خودت رو به بقیه معرفی کنی و چی بگی و چی نگی و چطور بگی و همه ی این ریزه کاری ها در نه فقط موفقیت، بلکه در زنده موندن آدم هم نقش بسزایی ایفا می کنه. بدون شغل و درآمد چطور باید تو این جنگل وحشی دووم آورد؟

پنج درس برند شخصی

معمولا از من سوال می شه که آیا افراد در راه انداختن کسب و کار شخصی باید روی برند شخصی خودشون هم کار کنن یا خیر. در باور من هر کس که می خواد کسب و کاری راه بندازه، باید بدونه چه چیزی اون رو از یک فرد متوسط متمایز می کنه و در واقع چه چیزی در اون شخص و در کسب و کارش مخاطب رو به تامل و احترام وامی داره.

The personal brand of a startup founder should be done with an end goal in mind, that is to generate public interest toward the company and subsequently drive sales/investment. Realistically, this means that the founder’s personal brand can be measured through the startup’s revenue.

اگر می خواهید برند شخصی بسازید باید از ابتدا بدونید هدف غایی شما چیه (مشخصا هدف نهایی جلب توجه عموم مردم و فروش محصول یا خدمات هست). در واقع می شه گفت برند شخصی شما رو می شه از طریق میزان فروشتون ارزیابی کرد.

اینجا به پنج نکته در مورد برند شخصی اشاره می کنم:
اول:
وقتی به اپل فکر می کنید استیو جابز رو به خاطر میارید یا فیس بوک مارک زوکربرگ رو به خاطر شما میاره. این افراد و چهره ها به اون محصول یا برند وجهه انسانی بخشیدن. محصول و خدمات شما هم نیاز داره که وجهه انسانی خودش رو پیدا کنه و از این طریق مردم راحت تر با اون برند ارتباط انسانی برقرار می کنن و برند شناخته شده تر می شه.

دوم:
اول محصول یا خدمات رو تا یک جای قابل قبولی برسونید و توسعه بدید بعد شروع کنید روی برندسازی سرمایه گذاری کردن. اگر محصول شما به اندازه کافی خوب نباشه و نتونه انتظارات رو برآورده کنه برند شخصی شما آسیب می بینه و در درازمدت برای شما ضرر خواهد داشت.

سوم:
سیمون سینک می گه که مهمتر از اینکه بدونید “چه” و “چگونه” باید کاری رو انجام بدید باید حتما بدونید “چرا” دارید اون کار رو انجام می دید. دونستن چرا به شما کمک می کنه که داستان واقعی محصول خودتون رو بسازید و با مخاطب ارتباط واقعی برقرار کنید تا در ذهنشون “معنا”ی مورد نظر شما ساخته بشه و بدونن چه چیزی در مواقع سخت شما رو سرپا نگه می داره و مهمتر اینکه بر سر دوراهی ها بتونید بهترین تصمیم رو بگیرید.

چهارم:
مشهور شدن شما لزوما منجر به موفقیت شرکتتون نمی شه. بسیاری از افراد وقتی تا حدی مشهور می شن اینقدر مشغول ساختن برند شخصی می شن که کار کردن روی محصول و اهمیت فاکتورهایی که منجر به موفقیت کسب و کار می شن رو به کل از یاد می برن. کار کردن روی برند شخصی نباید منجر به رها کردن کسب و کار بشه، کار کردن روی کسب و کار در اولویت هست

پنجم:
تحقیقات نشون می دن نود و پنج درصد استارت آپ ها در پنج سال اول به وجود اومدنشون از بین می رن اما اگر خوب روی برند شخصی خودتون کار کرده باشید، برند شخصی شما برای همیشه با شما خواهد موند. احتمال اینکه کسب و کار شما هم شکست بخوره بسیار زیاده ولی اگر درسهایی که از شکستتون گرفتید یا عوامل منجر به شکست رو بتونید بنویسید و با دیگران در میون بذارید، به ساختن بهتر برند شخصی شما کمک زیادی خواهد کرد.

ترجمه آزاد از
https://www.techinasia.com/talk/5-lesson-personal-branding-startup-founder

بله من چاق هستم

به عنوان یک زن صد کیلویی در دنیایی که ملت اگر مودب باشن بهت می گن مهم افکار و شعور توست ولی در نهایت تمام توجه شون معطوف به زنهای مدل هالیوودی می شه (اگر مودب نباشن هم که …) رژیم گرفتن و بیشتر از اون ورزش کردن اگر نگم همیشه حداقل در نود درصد روزهای عمرم دغدغه ی جدی زندگی من بوده. من هیچ وقت نه از ورجه ورجه کردن لذت بردم نه از ورزش کردن و نه از بازی های همراه با فعالیت های بدنی شدید، حتی وقتی که باریک اندام بودم…

تا قبل از اینکه در مورد استعدادها بخونم و یاد بگیرم و بدونم بعضی ها استعداد یادگیری ورزشی شون از بعضی دیگه بهتره و سرعت متابولیسم بدن هر کس فرق داره، تمام و کمال تقصیرها رو به عهده پدر مادرم می نداختم و ژنتیک رو مقصر می دونستم. بعدها که در مورد شیوه زندگی سالم و آموزش در جامعه و مدارس و نقش ممتیک بیشتر خوندم، ج ا منحوس رو مقصر می دیدم که ما رو پیچید توی بقچه و نذاشت بدویم و ورزش کنیم و فعالیت فیزیکی داشته باشیم و اصلا چرا من اینجا دنیا اومدم و…

روزها و ساعتها و در نهایت سالهای زیادی با این دغدغه ها گذشت تا من هی بخونم و یاد بگیرم و ایده بگیرم در مورد اینکه بدن خود رو دوست داشته باشید و … (و هی باور نکنم این شعارهای به زعم من دل خوش کنک رو) تا اینکه مدتی پیش در مقالاتی خوندم که نتیجه تحقیقات می گن بسته به نوع شخصیت تون ورزشهایی که می پسندید فرق می کنن و اگر ورزش درست خودتون رو پیدا نکنید اون رو ادامه نخواهید داد و… برای من که دو ساله جنگل نوردی رو شروع کردم، ورزشی که گروهیه پس به برون گرا بودن من می خوره، در عین حال تا حدی انفرادیه یعنی هر کس در نهایت با سرعت و به شیوه خودش می دوه پس به مستقل بودن من چندان لطمه ای وارد نمی کنه و در انتهای دویدن نشست دسته جمعی و نوشیدن و خوردن به همراه داره که نیاز به اجتماعی بودن من رو پاسخ می ده و در آخر در عرض چند ماه عضو کمیته اجرایی شدم که نیاز من به مسوولیت داشتن و مدیریت و این حرفها رو جوابگو هست نتیجه این تحقیقات کاملا ملموس بود. من کاملا درک کردم که چرا دویدن به تنهایی توی پارک کار من نیست و چرا در بسکتبال قبل از اینکه پام آسیب ببینه موفق بودم و چرا یوگا با تمام لذتی که برای من داره برام ارضاکننده نیست و…
واقعیت اینه که من ورزش کردن رو دوست ندارم. حتی الان هم بیشتر درگیر کارهای کمیته اجرایی و برگزاری مراسم و جشن و مدیریت امور هستم تا اینکه مثلا این هفته نفر اول بشم توی دو یا نفر آخر. بارها شده توی جنگل گم شدم، از هر ده بار جنگل نوردی نه بار آخرین نفر گروه بودم که از جنگل اومدم بیرون و اون وسطها هی به خودم قول دادم این هفته دیگه آخرین باره که میام وسط دار و درخت مثل میمون از این شاخه به اون شاخه می پرم و مگه تو تارزان هستی و بشین سر جات و برو دنبال یک تفنن خانمانه و این روحیه آپاچی گری رو مهار کن و…. دریغ که یک کدوم از این حرفها و بایدهای صدبار تکرارشده از سوی جامعه کمی در رفتار و کردار من اثر داشته باشه البته!

امروز طبق روال هفتگی که باید یک سخنرانی جالب نگاه کنم به طور اتفاقی این سخنرانی روانشناس اجتماعی خانم
Emily Balcetis
رو گوش کردم و تازه فهمیدم چرا من اینقدر سختمه ورزش کنم!

لینک سخنرانی در تد

لینک سخنرانی در یوتیوب

خلاصه سخنرانی اینه که رابطه مستقیم وجود داره بین عدد نسبت دور کمر/باسن با تخمین فاصله. یعنی هرچقدر نسبت دور کمر شما به باسن کمتر باشه (چاقتر باشید) فاصله ای که باید بدوید رو طولانی تر ارزیابی می کنید و خب طبیعتا سخت تر به نظر می رسه براتون (و احتمالا منصرف می شید یا انگیزه تون کمتر می شه)

این یعنی اینکه ماهایی که چاقتر هستیم ورزش رو از دید چشمی سخت تر از اونچه که شما “مداد”یون می بینید ارزیابی می کنیم چون مثلا فاصله ای که باید طی بشه از دید ما خیلی بیشتره تا از دید یه فرد لاغر. و اینکه اگر انگیزه نداشته باشید راه طولانی تر به نظر می رسه (این یکی رو فکر کنم همه می دونستیم) ولی راه حلشون هم جالب بود.
طبق نتایج تحقیقات چشم ما نهایتا اندازه سر انگشت شست رو در حالتی که دستمون کاملا دراز شده باشه می بینه و بقیه محیط اطراف رو محو می بینه. راه حل پیشنهادی یرای اینکه ورزش برامون آسونتر بشه تمرکز بر روی جایزه نهایی، مثلا ندیدن اطراف و تمرکز روی خط پایان هست. وقتی می خواید ورزش کنید به اطراف بی توجه باشید، روی انتهای راه تمرکز (بینایی) داشته باشید و نه تنها سریعتر می دوید بلکه کمتر نیروی محرکه آغازین نیاز دارید برای متقاعد کردن خودتون به شروع ورزش (خب من نمی دونم اگر بخواید دور یک پارک بدوید باید تمرکز رو روی چی بذارید)

من این یافته تحقیقاتی رو تعمیم می دم به رشته خودم که در سازمانها اونهایی که بسیار وظیفه گرا
Task oriented
هستند و روی انجام کار تمرکز می کنن در نهایت آدمها و شرایط دور و بر رو به سختی می ببینن و احتمالا در بسیاری موارد از اونها به راحتی می گذرن. معمولا ما از همکارهای این افراد بازخوردهایی دریافت می کنیم مبنی بر اینکه بی احساس هستن، گیج هستن، بی توجه هستن، بی ادب هستن، درک روابط اجتماعی ندارن و…. خب احتمالا اینها برداشت ما هستند و نه واقعیت. این آدمها اینقدر غرق در دست یافتن به هدف نهایی می شن که ما رو محو می بینن… برای همین کارها رو به سرعت انجام می دن البته، حالا کیفیت انجام کار بماند!

******
نکته اخلاقی ماجرا اینکه عزیزان بعد از این هروقت خواستید کسی رو بابت وزنش قضاوت کنید به یاد بیارید که همون دو قدمی که شما برمی دارید برای ما چهار قدمه، ما خودمون به قدر کافی از عدم ایمنی و دریافت کلمات مثبت و شاد و تاییدکننده تحمیل شده از سمت جامعه رنج می بریم شما لازم نیست با دیدن ما بگید اوه اوه از کدوم قصابی گوشت می خری، زندگی بهت خوش گذشته ها، چه تپل شدی عزیزم… گوشت تن شما رو نمی خوریم که! والا…

***
برم ورزش… سخنرانی رو حتما گوش بدید، جالب بود!

شما باهوش هستید یا رهبر؟

نتیجه تحقیقات اخیر نشون می دن که رابطه هوش ریاضی یا “آی کیو” با میزان موفقیت در نقش های رهبری از نقطه ای به بعد شکل معکوس به خودش می گیره. یعنی اگر آی کیوی شما از یک حد مشخصی بالاتر باشه احتمالا رهبر خوبی نخواهید بود.
در این تحقیقات که سیصد و هفتاد و نه رهبر رده میانی در سی کشور اروپایی رو در بر گرفته، رهبران میانگین آی کیوی صد و یازده رو داشتن و علاوه بر تست آی کیو تست های شخصیت شناسی رو هم انجام دادن
لینک تست شخصیت شناسی
https://www.wonderlic.com/employee-selection/cognitive-ability-test/wonderlic-personnel-test/

همینطور از همکاران اونها خواسته شده که ابعاد مختلف رهبری و شیوه های رهبری رو در اونها ارزیابی کنن و گزارش بدن. نکته جالب اینکه زنها و رهبران سن بالاتر رهبران بهتری ارزیابی شدن. رابطه آی کیو و رهبری موثر هم مثبت خطی ارزیابی شده اما در نقطه صد و بیست نتایج شروع کردن به در جهت مخالف تغییر کردن و رابطه خطی منفی شکل گرفته. از آی کیوی صد و بیست و هشت به بالا رابطه کاملا منفی و مشخصی بین آی کیو و موثر بودن رهبری شکل گرفته. در واقع رهبران با آی کیوی بالاتر از صد و بیست و هشت ناموفق تر (غیرموثرتر) ارزیابی شدن. همچنین این رهبرها از شیوه های رهبری
transformational and instrumental
بسیار کمتر استفاده کردن.
دلیل این مساله البته چندان روشن نیست. رهبران با آی کیوی بالاتر لزوما آسیب رسان یا ناموفق نیستن ولی مشاهده شده که در انتخاب شیوه رهبری موثر با چالش های جدی تری روبرو هستند.
یکی از دلایل این موضوع شاید این باشه که افراد با آی کیوی بالاتر چندان در ارتباط موثر موفق نیستند و مثلا نمی تونن مسایل پیچیده رو به روشنی برای بقیه توضیح بدن (شاید چون برای خودشون بدیهی به نظر می رسه). یک دلیل دیگه ممکنه این باشه که نمی تونن متوجه بشن افراد با چه چالش هایی روبرو هستند و با اونها همدلی داشته باشند یا ممکنه به دلیل بسیار باهوش بودن غیراجتماعی و دور از دسترس به نظر برسن.

البته این تحقیقات به مدیران اجازه نمی ده که آی کیو رو یکی از معیارهای انتخاب رهبران سازمانی در نظر بگیرن چون خاطرنشان می کنه که آی کیوی زیردستان مدیر هم در موثر بودن اون تاثیرگذاره و خب زیاد نگران آی کیوی بالا یا پایین خودتون نباشید. مسائل مرتبط با انسان همیشه یه اما اگری در انتها دارن و به نظرم قسمت اعظم جذابیتشون هم در همینه که در اکثر موارد دو ضربدر دو چهار نمی شه…

ترجمه آزاد از:

https://www.weforum.org/agenda/2017/11/being-too-intelligent-can-make-you-a-less-effective-leader/

ترکیب بندی

داشتن دانش و سواد یک موضوع جداست، این دانش و اطلاعات رو مثل مهره های تسبیح به نخ کشیدن و نظم بخشیدن و در کنار هم قرار دادن برای فهمیدن و درک و نهایتا افزایش شعور و تعالی یک موضوع جدای دیگه!
عجیب هم نیست که تو اولی خیلی ها موفق هستند، در دومی تعداد انگشت شماری… دومی انرژی بیشتری می طلبه… و این سلولهای خاکستری خسته!

Money money money, must be funny, in the rich man’s world

این روزها که در کارگاه های آموزشی با پناهنده های کامیونیتی های مختلف برای شروع کسب و کارهای کوچک و زودبازده کار می کنم، اهمیت پول و داشتن نقدینگی حتی به مقدار کم به شکل آزاردهنده ای در هر قدم به صورت من و بقیه پناهنده ها سیلی می زنند.
اینکه هیچ کدام از این پناهنده ها هیچ پس اندازی ندارند اما همه ی ماجرا نیست. واقعیت دردناک اینست که این افراد نه تنها در زندگی قبلی هرگز به این فکر نکرده اند که صاحب کسی و کاری باشند بلکه اکثرا مهارت یا دانش خاصی هم ندارند که بتوان روی آن سرمایه گذاری کرد و از دل یک مهارت خاص کسب و کاری تعریف کرد. در واقع نه تنها ایده ای برای کارآفرین بودن ندارند بلکه حتی اگر مشتاق شروع کاری باشند هم ابتدا باید مهارتی یاد بگیرند یا به حداقلی از دانش در رشته مربوط برسند تا بتوان کاری را شروع کرد. اکثر میانماری ها، سریلانکایی ها و بنگلادشی ها یا بر سر زمین اربابها مشغول کار کشاورزی بوده اند یا با خرید و فروش (دستفروشی کنار خیابان) روزگار گذرانده اند یا کارگر روزمزد بوده اند یا نهایتا ماهیگیری می کرده اند روی قایق هایی که متعلق به دیگران بوده و نه خودشان.
خلاصه کلام اینکه اگر هم مبلغی برای سرمایه گذاری و راه اندازی کسب و کار در اختیار این افراد قرار بگیرد باید ابتدا صرف مهارت آموزی و از آن مهمتر تغییر ذهنیت این افراد از کارگر و حقوق بگیر به کارآفرین شود و زمان زیادی می برد که با وجود داشتن خانواده های پرجمعیت این افراد چندان هم کاربردی و آسان نیست.

اخیرا مقاله کاربردی و مفیدی می خواندم در مورد اینکه چطور در آفریقا آموزش مهارتهای فردی به افراد بیشتر از آموزش مهارتهای کسب و کار به موفقیت آنها در کسب و کار کمک کرده است. در یک مطالعه مدت دار آموزشی محققان روی دو گروه تحت حمایت، برنامه های آموزشی متفاوت با مطالب و رویکردهای متفاوتی را پیاده کردند. گروه اول افرادی بودند که اصول راه اندازی کسب و کار و تجارت را یاد گرفتند و گروه دوم افرادی که با آنها روی مهارتهای
personal initiative or proactive performance
کار شد. این مهارت (که من اسمش رو می گذارم آغازگری چون ترجمه معادل بهتری بلد نیستم) شامل سه ایده بنیادین است:
self-starting behavior
long-term orientation
persistence

In the context of entrepreneurship, self-starting behavior implies doing something that differentiates the business from other businesses; long term orientation implies for example, plans that range into the future (such as thinking about business opportunities and threats in a year from now); persistence implies that one does not give up when problems occur or after a failed business project; rather one should learn from errors and mistakes and develop plans B and C.

یعنی
اینکه شما بتوانید کاری کنید که کسب و کار شما را با بقیه کسب و کارها متفاوت کند
برای کسب و کار خود برنامه ریزی طولانی مدت و میان مدت داشته باشید و در آخر اینکه بتوانید در برابر مشکلات ایستادگی کنید،کار خود را رها نکنید و برنامه های جایگزین داشته باشید.

این تحقیق نشان می دهد که افراد گروه دوم گرچه اموزشی در مورد اصول کسب و کار دریافت نکردند، در نهایت در ایجاد یک کسب و کار ماندگار موفق تر بودند و میزان رضایت آنها هم از زندگی به شکل چشمگیری افزایش پیدا کرد.

****

پی نوشت:
من هرچقدر فکر می کنم می بینم درسته که در حال حاضر پناهنده ها اکثرا این مهارتها رو ندارن ولی راستش خیلی از ماها هم نداریم! یعنی کسی بهمون یاد نداد تو مدرسه و دانشگاه که خب حالا چطور متفاوت باشیم که ارزش افزوده داشته باشه و برنامه ریزی طولانی مدت شامل چه مواردی هست یا اینکه برنامه ی جایگزین چه خصوصیاتی داره!
اینکه هدف شما باید
SMART
باشه رو هم من تو دوره فوق لیسانس خیلی هاج و واج گونه از همکلاسی ها یاد گرفتم وگرنه توی کدوم مدرسه و دانشگاهی در این موارد با ماها صحبت شد؟ ما از وقتی سرمون توی کتاب رفت جز اینکه نفهمیدیم چرا باید انتگرال و مساحت و لگاریتم حفظ کنیم یا اشعار حماسی فردوسی رو لغت به لغت گرامری بررسی کنیم به جای خوندن و لذت بردن از داستان چه کار دیگه ای کردیم در مدرسه؟
چرا درس مهارتهای زندگی نداشتیم؟ من که این درس رو به بچه های پناهنده در مدارس کوچیک و تنگ و تاریک می دم هی وسط کار گروهی و ذوق و شوق بچه ها به خودم می گم پناهنده هم نشدیم وصلمون کنن به دنیای واقعی… فقط هی وسط اعداد و تاریخ های تحریف شده و جلگه و رودخانه فلان دست و پا زدیم رفتیم زیر لجن سر بالا آوردیم نفس گرفتیم باز کشیده شدیم اون زیرها… دستمون هم به هیچ کجا بند نبود… علی رغم همه ی این کمبودها اگر توی زندگی به جایی رسیدیم به نظرم باید به احترام خودمون بایستیم و چند دقیقه بی امان خودمون رو تشویق کنیم… حق ماست!

والدین

سه توانمندی مهمی که باید به به بچه هاتون یاد بدید.

اول: به بچه ها یاد بدید واقع بین باشند. بچه ای که اعتماد به نفس بیش از حد داشته باشه با خودش خواهد گفت امتحان آسونه و من درس نمی خونم. بچه ای که اعتماد به نفس پایینی داره با خودش فکر خواهد کرد من به هر حال در این درس موفق نخواهم شد و نمی ارزه که تلاش کنم.
به بچه تون کمک کنید که گفتگوی درونی مثبت با خودش داشته باشه و ضمن شناسایی محدودیت هاش توانمندی ها و حد و حدود اونها رو هم بشناسه و برای تلاش خودش برای استفاده از توانمندی ها و برطرف کردن محدودیت هاش ارزش قایل بشه. سعی کنید با سوالات مناسب تمرکزش رو از روی پیش فرض های غیرواقعی مثل “کسی با من دوست نمی شه” به روی فرصت های واقعی که قبلا رخ دادن تغییر بدید و مثلا بپرسید آخرین باری که کسی باهات دوست شد چه کار می کردی و کی بود و… یا سوالات رو از دید متفاوتی مطرح کنید مثلا اگر به شما گفت من هیچ وقت نمی تونم توی تیم انتخابی مدرسه باشم ازش بپرسید برای اینکه عضو تیم بسکتبال بشی باید چه کار کنی…

دوم: تلاش بچه ها رو تحسین کنید و نه دستاوردها رو.
اگر شما روی نتایج و دستاوردها تمرکز کنید و اونها رو تشویق کنید (چه نمره خوبی گرفتی) به بچه پیام اشتباهی می فرستید و فرزند شما اگر فکر کنه که ممکنه در کاری شکست بخوره اصلا برای انجام دادنش تلاش هم نخواهد کرد. علاوه بر اون این تشویق های شما در موفق بودن ممکنه این پیام اشتباه رو به اون منتقل کنه که باید به هر قیمتی موفق باشه و بچه شما ممکنه تقلب کنه یا رفتارهای نامناسبی با بقیه داشته باشه فقط برای اینکه برنده بشه.
به بچه بگید که بخاطر تلاشی که کرده بهش افتخار می کنید و خوشحال هستید که نتیجه زحمتش رو گرفته. ضمن رسوندن این پیام که ایرادی نداره اگر اشتباه کنه یا شکست بخوره، بهش یاد می دید که مهم تلاش کردنه.

سوم: به بچه تون یاد بدید که احساسات خود را مدیریت کنه.
بسیاری از پدر مادرها سعی می کنن وقتی بچه عصبانی یا ناراحته آرومش کنن، ساکت باش یا آروم باش یا وقتی حوصله ش سر رفته سرش رو گرم کنن… در نتیجه بچه ها یاد نمی گیرن چطور با احساساتشون کنار بیان. در واقع حدود شصت درصد دانشجوهای کالج گفتن که نمی دونن چطور توی زندگی احساساتشون رو مدیریت کنن (چه واکنش مناسبی نشون بدن)

برای شکوفاسازی پتانسیلهاشون بچه ها نیاز دارن مهارتهای مدیریت احساسات رو یاد بگیرن، مهارتهایی مثل کنترل خشم یا غلبه بر ترس از رد شدن و جواب منفی شنیدن.
با بچه ها در مورد شیوه های مدیریت احساسات منفی صحبت و همفکری کنید و کمکشون کنید مناسب ترین شیوه رو برای خودشون پیدا کنن. ممکنه بچه ای با رنگ آمیزی و بچه دیگه ای با گوش کردن به موسیقی احساس آرامش کنه. هر بچه ای با بچه دیگه متفاوته. به بچه تون کمک کنید راهی که بهش کمک می کنه با احساساتش کنار بیاد رو پیدا کنه و بهش یاد بدید که لزویم نداره همیشه شاد باشه ولی مهمه که بتونه با احساسات خودش درست برخورد کنه و اونها رو مدیریت کنه. (فرد باید احساساتش رو کنترل کنه و نه احساسات اون رو)

بچه ای از نظر ذهنی قوی می شه که پدر مادر قوی داشته باشه پس روی قدرت ذهن خودتون کار کنید تا بتونید اونها رو قوی و مستقل بار بیارید.
تغییرات و قوی شدن یک شبه اتفاق نمی افته. برنامه شخصی مشخصی باید داشته باشید…

ترجمه آزاد از
https://www.goalcast.com/2017/11/18/mentally-strong-kids-have-parents-who-do-these-3-things/

چطور پیر شویم

این نوشته مال هزار سال پیشه انگار…. اشکم دراومد چون هیچ کدوم دیگه نیستن! نه مادربزرگ و نه پدربزرگ….

این روزها درگیر بیماری مادربزرگم هستم… ایرانم!

امروز به روند فرتوت شدن پدربزرگم نگاه می کردم که برای اولین بار در هشتاد و شش سال عمر خودش و چهل سال عمر من مجبور شد برای راه رفتن به من تکیه کنه و اشکهام روون شدن. زانوی ورم کرده و درد بی امان و کمر دو تا شده به یک سو، چشمهایی که نمی بینند و دندونهای مصنوعی و سمعک به یک سوی دیگه، دلم وقتی ریش شد که به من گفت نازنینم صد ساله بشی ولی پیر نشی!

شب همشهری داستان رو به دست گرفتم تا بلکه کمی از تهوع و سردرد عجیب همراه همیشگی در تهران کم کنم، مجله رو که باز کردم داستانی بود از “دونالد هال” به نام بیرون پنجره که شرح حال ایام هشتاد و سه سالگی نویسنده ست و مرور خاطرات جوانی و توصیف مناظر بیرونی (مزرعه و گلها و آغل و…). آرامشی در نوشته موج می زد که وادارم کرد در ذهن به پدربزرگم بگم باباجون نازنینم پیر شدن هم آداب خودش رو داره، همونجور که کسی یادمون نداد چطور جوانی کنیم و غش غش بخندیم و ریسه بریم و شیطنت کنیم و چشمک بزنیم و عاشق بشیم و پاشیم ادامه بدیم و بدویم و بدویم و خسته نشیم، کسی هم یادمون نداد چطور میانسالی کنیم و برای پیری آماده بشیم و شله کوله مون رو ببندیم و جمع و جور کنیم و نقطه بذاریم ته کارها و با خیال راحت بریم سر خط…
خیلی از ماها با پیری می رسیم به ته خط، همین جا که پدربزرگ و مادربزرگ بیمار من ایستادن. من داروهاشون رو هر هشت ساعت آماده می کنم و سوپ رقیق رو قاشق قاشق به حلق مادربزرگ می ریزم و با صدای بلند می پرسم باباجون میوه پوست بکنم؟ مادربزرگم چشم غره می ره که مگه من کَرَم که داد می زنی؟ نمی خورم بابا، می دونی چند روزه شکمم کار نکرده؟ مال همین غذا بدمزه هاست که به من می دی…

دوست ندارم پیر شم… این روزها بیشتر می دوم و غذای سالمتر می خورم و هی به روابط اجتماعی و زندگیم فکر می کنم و باز دلم نمی خواد پیر شم!

پ.ن: این ویدئو از خانم
Susan Pinker
رو از دست ندید. راز طولانی زندگی کردن کیفیت زندگی اجتماعی شماست.
The Italian island of Sardinia has more than six times as many centenarians as the mainland and ten times as many as North America. Why? According to psychologist Susan Pinker, it’s not a sunny disposition or a low-fat, gluten-free diet that keeps the islanders healthy — it’s their emphasis on close personal relationships and face-to-face interactions. Learn more about super longevity as Pinker explains what it takes to live to 100 and beyond.

پ.ن دوم: پدرم پریشب همونطور که نون رو توی شیر ترید می کرد، دستی به شکم دوار سه بعدی گنبدی شکلش کشید و وسط افاضات من در مورد یافته های خانم پینکر یک دفعه گفت: اینا دلشون خوشه باباجان… واسه اونوری ها صادقه این حرفهای قشنگ…

بابای من نباشید!