فروتنی یا پوچ گرایی؟

جایی نوشته بود
مهم نیست ماشین و خونه ای که داری چی هستن، تهش تو و اون آدم فقیر بی چیز هر دو فقط تو یه متر جا می خوابید پس فروتن باش.

من هرچی فکر می کنم چنین نگاهی من رو حریص تر می کنه به اینکه فکر کنم حالا که قراره نیست و نابود شم بذار هرچه بیشتر لذت ببرم از زندگی. بذار خونه بزرگتری داشته باشم و ماشین بهتر و سفرهای گرونتر برم و بی خیال بقیه، بذار مادی گراتر باشم…
یا مثلا ممکنه من رو به این برسونه که خب تهش که چی؟ هرچی هم جمع کنم باز که قراره بمیرم… به پوچ گرایی برسم و برم درویش بشم لگد بزنم به کار و زندگی و همه چی…
یعنی یا افراط یا تفریط…
حالا هر چی، من با فکر کردن به اینکه تهش فقط یکی دو متر قبره واسه کرمها خوراک می شی اصلا فروتن نمی شم، صفات رذیله م بالا میاد تا خوبها…

آن خط سوم منم!

*آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر … یکی را هم او خواندی هم غیر او … یکی نه او خواندی نه غیر او. آن خط سوم منم
شمس تبریزی

خیریه

وقتی از خیریه حرف می زنیم، مردم یاد بیل گیتس و مادر ترزا میفتن و می گن که نه پول آنچنانی برای اینجور ریخت و پاش ها دارن و نه وقت می کنن به این قرتی بازیها برسن! خیلی ها می گن به موسسات خیریه اعتماد ندارن و اصلا جایی رو نمی شناسن که بخوان “از این کارها” بکنن! بعضی ها هم فکر می کنن خیریه یعنی اهدای لباسهای کهنه و پاره به بدبخت های کف خیابون (یک بار آقایی یه گونی لباس به من داد و گفت فقط وقت نکردم لباس زیرهای شسته شده رو از نشسته جدا کنم، شما خودتون زحمتش رو بکشید!! لباس زیر؟ اونم مصرف شده و شسته نشده؟ خودتون حالتون به هم نمی خوره؟ جان من نباید گونی رو پرت می کردم تو سطل زباله؟) بگذریم…

حقیقت اینه که ما معمولا از تاثیر کارهای کوچیک ولی مستمر بر جامعه و روان آدمهای دیگه چشم پوشی می کنیم و قدرت شخصی مون رو نادیده می گیریم.
کارهای خیریه زیادی هستند که نیاز به پول هنگفت ندارن یا حتی در خیلی از موارد اصلا نیاز به پول ندارن.
ده تا کار کوچیک، کم هزینه و موثری که امروز می خوام پیشنهاد بدم رو بذارید توی لیست انجام کارهاتون و هر ماه یک کدوم از اونها رو انجام بدید. بعد از چند وقت خودتون تاثیرش رو به چشم خواهید دید.

اول. یه هزینه ی کوچیک کنار بذارید برای خرید لوازم التحریر برای بچه های مدارس تو مناطق پایین شهر. حتما که نباید فانتزی باشن، دفتر و خودکار و مداد ساده فقط برای ده تا دانش آموز هزینه ی یک روز بیرون ناهار خوردن شماست. نگید که خب بعدش چی؟ بعدش به دوستاتون بگید ماه بعد برای ده نفر دیگه بخرن. هزینه کردن برای آموزش هیچ وقت هدر رفت پول نیست، سرمایه گذاری برای فردای مملکتیه که بچه ی خودتون قراره توش زندگی کنه و رفاه و امنیت داشته باشه.

دوم. اگر مذهبی هستید و نذری می دید لطفا ببرید به خانواده های نیازمند برسونید به جای پخش کردن یه کاسه آش بین همسایه هایی که ماشین میلیاردی سوار می شن. اگر هم مذهبی نیستید، هزینه ی یک وعده غذا رو هر هفته یا هر ماه کنار بذارید یا برای افرادی مثل کودکان کار یا زباله گردها یک وعده غذای گرم بخرید. قول می دم ورشکست نشید.

سوم. مربی بشید. چه مهارت خارق العاده ای دارید؟ چه کارهایی هست که از پسشون به خوبی برمیایید؟ نقاط قوت و ضعف خودتون رو بلدید؟ وقت بذارید یکی از مهارتها و کارهایی که بلدید رو به بقیه یاد بدید. می تونید برید جایی در مورد کار و مهارتتون سخنرانی کنید یا کلاس آموزشی رایگان برگزار کنید. می تونید نقاشی رایگان یاد بدید، عکاسی، خوشنویسی، ورزش، رقص، مهارتهای ارتباطی و کلامی، زبان انگلیسی، ریاضیات، آشپزی و هزار هزار کار دیگه… خودتون رو دست کم نگیرید، با بیشتر یاد دادن خودتون هم بهتر یاد می گیرید.

چهارم. پیشاپیش پرداخت کنید. این روزها پرداخت پیشاپیش در خیلی از کافه ها و رستورانها انجام می شه. برای کسی که نمی شناسید، قهوه یا غذا بخرید. برای همسایه ی سالمندتون از سوپرمارکت خرید کنید. برای کسی در رو باز کنید یا در حمل بار سنگین کمکش کنید. لبخند بزنید و روز دیگران رو با انجام مهربونی های کوچیک بسازید.

پنجم. پاکسازی طبیعت. یکی از کارهایی که این روزها خیلی لازم داریم یادآوری اینه که آشغال نریزیم و یا آشغالهای رها شده در طبیعت رو پاکسازی کنیم. توی ماشین یا کیف دستی تون یه دستکش ضخیم و راحت و یه کیف پارچه ای یا کیسه زباله بذارید و هر جا سر راه زباله دیدید جمع کنید بریزید توی سطل های آشغال. توی شهر و خیابون یا طبیعت همیشه حواستون به پاکسازی باشه و یا حتی با دوستانتون گروهی برید آخر هفته لب دریا یا توی جنگل رو پاکسازی کنید. درسته که باید فرهنگ سازی بشه که آشغال نریزیم ولی با آشغالهای فعلی چه کنیم؟ همه ما مسوولیم…

ششم. داوطلب بشید. بسیاری از سازمانهای خیریه نیاز به داوطلب دارن. ببینید به چه کاری علاقه دارید و چه خیریه ای تو اون زمینه مشغول کار هست. اگر جایی رو نمی شناسید با دوستانتون یه گروه تشکیل بدید و هفته ای یک نیم روز رو به کار داوطلبانه اختصاص بدید.
ایده: به کودکان بی سرپرست سر بزنید و بهشون یاد بدید کاردستی درست کنن.
به آسایشگاه های روانی یا معلولین و جانبازان سر بزنید و میوه و غذا ببرید براشون، براشون کتاب و مجله ببرید و باهاشون حرف بزنید و به حرفهاشون گوش بدید. بهشون باغبونی یا بازیافت یاد بدید
به آسایشگاه سالمندان سر بزنید و موهاشون رو کوتاه کنید یا براشون تولد بگیرید و شعر و آواز بخونید
تو آشپزخانه های خیریه یک روز در هفته یا ماه غذا درست کنید

هفتم. تدریس کنید. خانواده های بی بضاعت که نمی تونن برای بچه هاشون معلم خصوصی بگیرن رو دریابید. به بچه ها رایگان ریاضی و شیمی و فیزیک درس بدید و کمکشون کنید بفهمن چرا باید خوب درس بخونن و برای اینده سرمایه گذاری کنن.

هشتم. بازیافت. مبحث بازیافت این روزها در کشورهای زیادی بطور خیلی جدی دنبال می شه. جدای از کارهایی که در سطح کلان می شه کرد، بازیافت کردن خود زباله های شخصی و یاد دادن بازیافت به بقیه بسیار کمک بزرگی به جامعه می کنه. اگر مرکز بازیافت نزدیک خونه دارید هفته ای یک ساعت برای جداسازی زباله ها یا آموزش همگانی داوطلب بشید، بروشور طراحی کنید یا اطلاع رسانی عمومی انجام بدید

نهم. اهدای وسایل کاربردی. خونه ی همه ی ما یه سری وسایل و خرده ریز هست که صد ساله ازشون استفاده نکردیم ولی همچنان معتقدیم که قراره به کار بیان و یه روزی می رسه که خوار نباشن و… خب دور نریزید، اونهایی که هنوز می شه استفاده کرد، لباسهای قدیمی ولی سالم، مبل، یخچال، تلویزیون، ظرف و ظروف، هرچیزی رو که می دونید مدتهاست استفاده نکردید اهدا کنید. با دوستانتون رد و بدل کنید شاید به درد اونها بخوره. قرارهای دسته جمعی بذارید برای معاوضه ی چیزهایی که هنوز کار می کنن ولی مورد نیاز شما نیستن. از گروه های دو و سه نفره شروع کنید و گسترشش بدید.

دهم. اهدای خون. این لیست رو با این مورد تموم می کنم چون خودم همیشه از اهدای خون که نه ولی از آمپول وحشت داشتم. دو هفته پیش از کنار یک مرکز خرید رد می شدم و خانمی ازم خواهش کرد چند دقیقه وقت بذارم و به حرفش گوش بدم. بعد هم با آمار و ارقام نشونم داد که با اهدای خون هر بار جون چند نفر رو می تونم نجات بدم. نتیجه اینکه همونجا برای اولین بار تو این چهل سال زندگی رفتم خون دادم. نهایتا با کلی کیک و شیر شکلات و تقدیر و تشکر بدرقه شدم که اینقدر شرمنده م کرد تصمیم گرفتم هر سه ماه باز برم خون بدم. یک ربع وقتم رو گرفت ولی حس رضایتش عالی بود.

چیزی به نظرتون می رسه که تو لیست نیومده باشه؟ پیشنهاد شما چیه؟

به جای اما و اگر و تمرکز روی مشکلات روی انجام کارهای کوچیک و متفاوت فکر کنیم….

چگونه بیاموزانیم؟

این نامه را در پاسخ به دانشجویی نوشتم که پرسیده بود چگونه می تواند خود را برای تدریس آماده کند.

 

 

هر بار شیوه های تدریس یا هنر سخنوری درس می دهم با افراد مشتاقی روبرو شده ام که از من می پرسند چه کنیم تا در تدریس و آموزش بهتر باشیم. لمس کردن میل به تعالی و سرآمد شدن در حرفه ی خودشان در دانشجویانم یکی از موتورهای محرکه ی زندگی من است. بسته به میزان اشتیاق دانشجو منابعی برای خواندن یا تمرین به آنها معرفی می کنم یا در مواردی سعی می کنم با همراه کردن آنها در کلاسهای شخصی ام نقش منتور و مربی را برای آنها به عهده بگیرم.
طبعا اولین پیشنهاد من خواندن و لبالب شدن آدمهاست. برای برگزاری هر کلاس یا کارگاه (حتی اگر بارها آن را برگزار کرده باشم) مدت کوتاهی به اینترنت گردی در سایتهای آموزشی مرتبط خواندن مقاله ها در مجله های معتبر و رجوع به کتابهایم می گذرانم. معتقدم تا چندین برابر مطلب اصلی بر موضوع اشراف نداشته باشم حق تدریس ندارم پس با برگزاری هر کلاس من هم باید از آخرین تحولات و یافته ها مطلع شوم و آن را در کنار موضوع اصلی و چهارچوب طراحی شده با دانشجویانم در میان بگذارم. مطلع بودن استاد اگر با فروتنی همراه شود معمولا جو احترام و دوستی را بر کلاس غالب خواهد کرد.
واقعیت این است که در بسیاری از موارد ما با دانشجویی مواجه می شویم که لزوما دانش “جو” نیست بلکه به هزار و یک دلیل مجبور شده است در کلاسهای ما شرکت کند. مسوول منابع انسانی سازمان آنها را برای آموزش می فرستد یا حتی پدر مادرشان. برای ارتقا شغلی مجبورند تعداد ساعات مشخصی کلاس بگذرانند یا نیاز دارند مدرک لیسانس بگیرند تا پایه حقوقشان بالا رود. خلاصه با هزار هزار دانشجوی دانش نجو مواجه می شویم که شوق تدریس را در ما به یغما می برند ولی در نهایت ما هم به هزار و یک دلیل باید درس بدهیم.
من معمولا در جلسه ی اول درس از دانشجو می پرسم که یادگیری این درس در زندگی روزمره به چه دردش خواهد خورد و برایش توضیح می دهم که این درس چطور به خوشحال کردنش کمک خواهد کرد. کسی هست که شادی را دوست نداشته باشد؟ در کنار تئوری ها به او می گویم که چطور آنها را کاربردی کند تا برایش ارزش درس ملموس تر شود و در پایان به او می گویم هر کدام از ما می توانیم به دیگری چیزی بیاموزیم. من هدفم اینست که تو در این ساعات موظفی از بودن در کلاس بهره ببری تو هم تلاش کن به من چیزی یاد بدهی. به جای ایستادن در پشت میز راه رفتن در کنار دانشجو یکی از بهترین تجربیات تدریس هر فردیست.

از خواندن و خواندن و خواندن که بگذریم معمولا چند پیشنهاد برای دوستان مشتاق دارم:
در دوره های آموزشی شرکت کنید. گرچه این روزها با هجوم دوره های آموزشی و بعضا بی کیفیت مواجهیم اطلاع یافتن از آخرین شیوه های آموزشی چندان هم کار سختی نیست. عضویت در یکی دو انجمن مرتبط (انجمن تسهیلگران، انجمن سخنرانان حرفه ای، انجمن مشاوران) و استفاده از تجربیات و دانسته های دیگران به من کمک می کند چرخ را از نو اختراع نکنم و بدانم در حوزه کاری من چه اتفاقاتی می افتد. ضمنا سر هر کلاس و هر سخنرانی همزمان با گوش کردن به محتوای آموزشی به متدهای برگزاری بازیهای اجرا شده استفاده از کلمات قصار و داستانها شیوه ی برخورد مدرس با دانشجویان و علی الخصوص مدیریت دانشجویانی که به هر طریقی خواسته یا ناخواسته باعث اخلال در تدریس می شوند زبان بدن مدرس کنایه ها شوخی ها و نحوه ی برخورد مدرس با تعریف و تمجیدها را مد نظر قرار می دهم و حتما یادداشت برمی دارم. یادداشتهای کلاسی من نه تنها نکات مثبت را در بر می گیرد بلکه به خودم یادآوری می کنم چه کارهایی نباید انجام شود و تاثیر رفتار مشخص مدرس بر روی من به عنوان دانشجو چه خواهد بود.

توجه به حواشی تدریس در بسیار از مواقع از محتوای ارایه شده نیز بیشتر است. حضور ذهن مدرس در هر لحظه و تسلط او بر اداره ی جو کلاس باعث می گردد دانشجو به مدرس اعتماد کند و روابط حرفه ای و یادگیری کمتر تحت تاثیر نبایدها قرار گیرد.

دیدن فیلمهای آموزشی از کلاسها یا سخنانی ها نیز بسیار موثر است. گاه بعضی سخنرانی ها را بارها تماشا کرده ام. بار اول فقط به محتوا و مطلب ارایه شده توجه کرده ام و بارهای بعدی به شیوه ی ارایه ی مطلب. برای سخنرانی می توانی از
TED Talk
استفاده کنی وبرای تدریس آنلاین از سایت
Coursera
یا سایتهای آموزشی مشابه کمک بگیری

از همه ی اینها مهمتر اما تمرین و آمادگی ست. علاوه بر اینکه برای هر کلاس (بدون استثنا) طرح درس می نویسم و به آن تا حد امکان پایبند می مانم هرگز از برگزاری کلاس و دوره برای هیچ گروهی سر بار نمی زنم مگر بدانم برای اهداف غیرانسانی از آموزشهای من استفاده خواهند کرد. بسیار پیش آمده که کلاسهایی با دستمزد پایین را قبول کرده ام چون مخاطب متفاوتی داشته ام (مثلا برای وکلا یا زنان خانه دار یا کارگرهای کارخانه ی مبل سازی کلاس برگذار کرده ام). علاوه بر اینکه تدریس را کار و حرفه ی خودم می دانم آن را تفریح هم قلمداد می کنم پس بارها به صورت داوطلبانه برای خیریه ها کلاسهای آموزشی برگزار کرده ام. این کارها علاوه بر اینکه تجربه ی من را بالا می برد و باعث افزایش اعتماد به نفس من می شود به نوعی یادگیری اداره ی آدمهای مختلف را به من می آموزد. اولین هنر هر مدرس اداره ی کلاس است و بعد ارایه ی محتوا.

پیشنهاد من برای تو دوست عزیز اینست که برای تبحر و سرآمد شدن در هر موضوعی اگر یک درصد استعداد را داری صد برابر استعدادت تلاش کن و اگر آن یک درصد را نداری صد و بیست برابر تلاشت را با کنجکاوی پایان ناپذیر یادگیری گره بزن

ریوز

آموزش

می دونید که از وقتی با خیریه همکاری می کنم نسبت به بازیافت و رفتارهای زیست محیطی حساس شدم و سعی می کنم به دیگران هم ایده بدم که مواد رو کمتر دور بریزن و از وسایل دورریز چیزی بسازن و ایده های استفاده ی دوباره از مواد دورریز رو تو کانال تلگرام “ریوز” به اشتراک می ذارم.

امروز ویدئویی از بازیافت تکه پاره های به جا مونده از جنگ (تکه های خمپاره و راکت و موشک و…) دیدم که فردی در سوریه برای بچه ها با استفاده از این اشیا چرخ و فلک و الاکلنگ درست کرده بود. واقعا قلبم به درد اومد ولی وقتی به صورت بچه ها نگاه کردم، جمله طلایی کتاب “موج بزرگ” پرل باک به ذهنم اومد: “زندگی از مرگ قویتر است” و به این فکر کردم که این باور یکی از مهمترین سلاح های زندگی پرتلاطم من و شاید هزاران نفر دیگه بوده.

ذهنم دور و بر جنگ و تجربیات جنگی و نیمه جنگی خودمون چرخ می خورد که یک ویدئوی دیگه دیدم از درست کردن جامدادی با پاکت شیر و با خودم گفتم چقدر این جامدادی ساده برای یک بچه می تونه بامعنا باشه. یاد روزهای مدرسه خودم افتادم و ذهنم بازی بازی کرد تا رسید به روز معلم کلاس چهارم ابتدایی و هدیه ای که یادم نیست چی بود و برای معلم آورده بودم ولی یادم مونده که دختری که دوست من بود و من باهاش ریاضی کار می کردم برای معلممون سه تا صابون آورده بود و من شاید از اینکه هدیه م از هدیه اون گرونتر بود خجالت می کشیدم و هر دو زار زار گریه می کردیم… و بعد باز ذهن بازیگوش من هی زد که کاش این کارها و کاردستی ها و ساختنی ها رو اون زمان بلد بودم یا کسی بود که به ما یاد می داد تو دنیای بچگی مون با مقوا برای خودمون آشپزخونه و توپ و جامدادی درست می کردیم و کاش کسی باشه که الان به بچه های کوچولوی جنگ زده این چیزها رو یاد بده یا براشون درست کنه و بعد خنده های زیرجلکی و ریزریزشون رو ببینه و قند تو دلش آب بشه و…

 

…*

و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر،

همه با یکدگر پیوسته، لیک از پای

و با زنجیر

اگر دل می‌کشیدت سوی دلخواهی

به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

تا زنجیر…

***

نشستیم

و

به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

و شب شط علیلی بود.

 

*کتیبه. م اخوان ثالث

عوام‌ تاریخ ساز

سندروم روشنفکر دشمن پندار

Vs
سندروم همه ی عوام ایران زمین را روشنفکر خواستن!
 
 
این روزها باب شده به جای فحش و فضیحت و شعبان بی مخ پنداشتن که قدیم باب بود، بقیه تو را مفتخر کنند به صفت روشنفکر. چنان خطابت می کنند که گویی تمام معنای اولیه لغت در تک تک هجاهای با تحقیر ادا شده شان مضمحل می شود. روشنفکر دیگر یک قدم و چهار ذرع پیش از تو راه نمی رود، کتابهای سنگین نمی خواند، به مسائل با دیدی فراتر از نوک بینی نمی نگرد و بیشتر از “تو”ی عامی نمی فهمد بلکه دشمنی ست بیرون از جهان تو ایستاده که مثل و مانند تو فکر نمی کند پس لابد بر تو و بدخواه توست. این روزها اپیدمی ست که بگویند یا با من یا بر من، کافیست منویات هزارتوی ذهنی را آشکارا نشخوار کنی تا پتک ها و دشنه ها تو را ببوسند، چنان که به فاصله چند ساعت و یک نوشته ناگهان یا قرتی خارج نشین دیده می شوی یا عامل رژیم… یا بخت و یا اقبال!
 
از آن سو رسم هم شده است گروهی دفتر و کتاب و سیاه مشق به رخ می کشند و دائم فریاد وااسفاها سر می دهند که چرا اقبال توده مردم به خواننده روی کشتی بیشتر است تا مثلا استاد و ربنا و… که همه باید به کل تاریخ از بر باشند و نام نوه های سلسله فلانک را بدانند و تمدن بر باد رفت ای داد بیداد چرا اینقدر سطحی و عوامانه و چرا به دنبال لذات دنیوی و چرا سطحی نگر و چرا و چرا و چرا…
 
خلاصه که این روزها خیلی چیزها باب شده است… از قِبَل هر بابی مای خانقاه نشین هم ترکه ای می خوریم و فحشی می شنویم و برچسبی بر پیشانی می پذیریم… باشد که این قبای انگ ها یک روز اگر در گردش روزگار قرار است بر تن تحقیرگران فهم و شعور یا منزه طلبان انگشت جوهری بنشیند، از قبل موریانه های افکار مشوش ما آن را جویده باشند و دیگر نفرت نفهمیده ها بر تن آنان سنگینی نکند که ما برای هیچ کدام از فحاشین نیز جز خیر نمی پسندیم…

یک شهروند

human-914135_1920

بچه‌ی چهارساله کیک رو باز کرد و سلفونش رو پرت کرد بیرون، تذکر دادم، مادرش میگه آره خب باید هم به قالیباف خدمت کنیم :/

 

این متن یک توییته….فردی که ذکرش کرده هم آدم معقول و راستگوییه و من باور می کنم چنین اتفاقی افتاده باشه. مشابه این اتفاق رو بارها دیدم و شنیدم. آدمها قانون رو می شکنن به بهانه لج و لجبازی. به بهانه و نه به دلیل… قوانین شهری حتی اگر ناکارآمد و پرخطا وضع شده باشن معمولا در جوامع سالم با هدف سروسامون دهی به جامعه و آسان سازی وضعیت شهری ایجاد می شن. اجراسازی قوانین اما خودش چالش دیگه ای محسوب می شه در کشوری که مردمش شکستن قوانین رو نوعی دهن کجی به حکومت می بینن.

بارها از دوستان و آشنایان حتی خوشفکر شنیدم که اینجا ایرانه پس… و با خیال راحت از خط قرمزها عبور کردن. راستش مساله من عبور از خط قرمزهای کوچیکی مثل رد کردن چراغ قرمز در یک کوچه خلوت نیست، من به پیامدهای چنین کارهایی فکر می کنم. به اینکه مغز فرمان می گیره که چراغ قرمز همیشه هم ایست نیست و می تونم به رفتن ادامه بدم و در لحظاتی که باید پیام لازم رو به پاها و دستها نمی رسونه. من بارها خم شدم و زباله دیگران رو از کف خیابون توی سطل آشغال یا حتی کیسه ای که همیشه به همین منظور توی کیفم داشتم گذاشتم تا بعدا به یه سطل زباله برسونم و هرگز هم فکر نکردم این کار کسر شان منه ولی مشکل من برداشتن اون زباله نیست، مشکل شکل گرفتن شالوده تفکریه که به جای ارتقا سطح شعور عمومی و مدنی جامعه و در نهایت جایگزین کردن سیستمهای ناکارآمد با سیستمهای مدرن و متمدن شهری توسط افراد کارآمدی که در همین تجربیات ارتقادهی تجربه کسب کردن و “دانا” شدن، به بهانه دهن کجی کردن به سیستم و فرد رفتار زشت و کاهلانه ای رو پی می گیره که نتیجه ای جز بی سامانی و فرسودگی و دور شدن از شاهراه بالندگی نداره و خب… همه توی یک کشتی نشستیم!

 

راستش من با خیلی از شیوه های مبارزه مدنی بسیار موافقم. در کل وظیفه همه شهروندها می دونم که حق و حقوقشون رو از دولتها بخوان و جامعه بهتری رو طلب داشته باشن. باید از سیستم آموزشی بخوایم افراد توانمندتری تربیت کنه، از شهرداری بخوایم شهر سالمتری بسازه یا به عملکرد وزارتخونه ها و سازمانها اعتراض کنیم، جلوی پایمال شدن حقوق انسانی و شهروندی بایستیم و… من اما با دهن کجی مشکل دارم. با این تفکر که جامعه رو به سمت بی قانونی و بی شعوری ببریم مشکل دارم و هرگز هضم نمی کنم که اگر ما معتقدیم شایسته حکومت و دولت بهتری هستیم چرا رفتارهامون روز به روز بیشتر به لجبازیهای کودکانه شبیه می شه تا تظلم خواهی و حق طلبی بالغانه؟ من با شیوه این مثلا اعتراضها مشکل دارم…

بالاخره وظیفه‌شون هست یا نه؟

 

baby-1150109_1920

این متن رو بعد از مکالمه با یک دوست می نویسم. مکالمه یی درباره ی اینکه بالاخره پدران شصت هفتاد ساله ی ما لطف می کنند که خرج بچه های سی و چندساله شون رو می دن و یا حق ماست که از دارایی های خانواده سهمی ببریم ولو در چنین سن و سالی… (و شاید بشه تعمیمش داد به مساله ی ارث و میراث در نگاهی کلان تر)

اوایل که با چینی ها حشر و نشر می کردم، متوجه شدم حتی اونها که کار پاره وقت دانشجویی دارند، مبلغی هرچند ناچیز رو هر ماه به خانواده شون می دن. دوستانی دارم که شغلی در مایه های فروشندگی در یک مغازه دارن و هر ماه مقدار کمی پول رو توی پاکت های قرمز می ذارن یا آنلاین به حساب پدر مادرهای نسبتا پولدارشون می ریزن. دختری رو می شناسم که تو کار خونه به دیگران کمک می کرد و ماهی پنجاه رینگیت پول می ریخت به حساب پدر مادرش و پدر هر ماه مبلغی بیشتر از اون مقدار رو به عنوان کمک هزینه به حساب دخترک می ریخت! برام قابل هضم نبود و با اینکه کار مودبانه یی نیست، از دخترک پرسیدم که خب چه کاریه دخترجان!

دخترک (و بعدها دیگران) برام توضیح داد که مقدار این پول اهمیتی نداره بلکه در فرهنگ چینی شما معمولا بعد از دبیرستان (که یا کالج می ری یا سر کار و با کار پاره وقت عموما بخشی از هزینه های زندگیت رو تامین می کنی) وظیفه ی اخلاقی داری که مبلغی بسته به میزان درآمدت به نشانه ی قدرشناسی و اینکه به یاد پدر مادرت هستی به اونها بدی. این مبلغ بسته به میزان درآمد افراد کم و زیاد می شه ولی تا زمانی که شما درآمدی دارید نباید قطع بشه وگرنه شما فرزند ناسپاسی خواهید بود. دخترک آخر توضیحاتش به من گفت مقدار پول اصلا اهمیتی نداره مخصوصا اگر ناچیز باشه و پدر مادرت بهش محتاج نباشن. مهم انجام اون عمله، نشون دادن اینکه تو سپاسگزار هستی…

تو جامعه ی ما که به شدت معتقدم سیستم های آموزشی بسیار ناکارآمدی در زمینه های جامعه پذیری، مهارتهای ارتباطی، بهبود انواع هوش های احساسی و اجتماعی و…رو داره همچنان این باور غلط که پدر مادر تا آخر عمر باید بچه رو حمایت بی چون و چرا بکنن (و لابد ارث و میراثی هم حتما به یادگار بذارن) از نسل های قبل به جا مونده. درسته که فرهنگ خانواده از ده تا بچه و کشاورزی و هزار مشخصه ی دیگه به سمت ماشینی شدن (ترجیح می دم بگم ماشینی و نه صنعتی… چون به نظرم ما صنعتی نشدیم) پیش رفته ولی قضیه اینجاست که هیچ نهادی متولی ایجاد سیستم های پرورش نیروی کار ماهر (و نه لزوما تحصیلکرده) نشده و قسمت اعظم نیروی جوان فعلی بدون یادگیری مهارت خاصی که منجر به اشتغال و درآمدزایی بشه هربار با ادامه تحصیل در مقطع بالاتر ورود به بازار کار رو به تعویق می ندازه. بازاری که هر سال آمار بیکاری بالاتر رو نشون می ده و نیروهای متخصص تر در اون امکان یافتن شغل دلخواه خودشون که متناسب با علاقه و تحصیلاتشون باشه (بماند که در اکثر مواقع حتی این دو تا حیطه هم همپوشانی خاصی ندارن) رو ندارن. عدم وجود این سیستمها، نبود بازار کار و وجود افراد تحصیلکرده ولی فاقد مهارت لازم رو بذاریم کنار هزار عامل دیگه منجمله احساساتی بودن ما که دلش رو نداریم بچه مون سختی بکشه تا پازل خرج بچه ی سی و چند ساله رو کشیدن تو ذهنمون تکمیل بشه. گیریم که ما هم معتقد باشیم بعد از هیجده سال باید روی پای خودمون بایستیم و از پدر مادر پولی نگیریم، با کدوم مهارت باید وارد کدوم بازار کار بشیم؟ (زمان ما تو دبیرستان درسی بود به اسم طرح کاد که یک ساعت در هفته به ما قلاب بافی، بافتنی و گلدوزی یاد می دادن. چند وقت پیش داشتم فکر می کردم اگر من درس نخونده بودم بعد از دیپلم لابد باید می رفتم سراغ بافتن لیف حموم و فروختنش سر گذر)

قرار نیست از کسی طلبکار باشیم ولی راستش زیاد هم بی ربط نیست اگر بگیم پدر هفتاد ساله ی من داره تاوان نابخردی جامعه ی ناکارآمد و بدون آینده نگری لازم رو می ده و نه ناتوانی من…ناتوانی من نوعی در این سن و سال در کسب درآمد یکی از هزار معلول اتفاقات نامیمونی مثل نظام آموزشی ابتر ماست…

تکه‌ای از آسمان

 20160427_162241
Hash

یا جنگل نوردی از سالها پیش در مالزی شروع شد. اروپایی ها که مالزی رو مستعمره کرده بودند و تو این آب و هوای شرجی و خیس! هفته ای یک بار دور هم جمع می شدن به شادنوشی و آبجوخوری به فکر افتادن که یه فعالیتی هم بکنن تا عذاب وجدان بزرگ شدن شکم رو خفه کنن… حالا این ایده پا گرفته و تو دنیا پراکنده شده و تو خیلی از کشورها گروه های هش به راه افتادن. شما تو هر کشوری باشید می تونید برید بگید سلام علیکم و باهاشون برید جنگل رو بنوردید! می دونی که من و کارول هم توی هش با هم آشنا شدیم؟ می دونی جان و جین هم تو هش همدیگه رو دیدن؟ اینها چیزایی هستن که ریچارد پیرمرد آمریکایی برام گفت.

تو مدرسه پناهنده ها، من مهارتهای حل مساله و ارتباط انسانی درس می دادم و ریچارد ریاضی. مهندسی که هم حقوق خوند و هم مهندسی و هم مدیریت و سالها در آمریکا مدیر شرکتهای مختلف بود تا وقتی که برای ماموریت فرستادنش سنگاپور و عاشق این قسمت دنیا شد. از شرکت استعفا داد و برای خودش تو سنگاپور شرکت زد و جزو گروه های جنگل نوردی شد و با زنی مالزیایی که تو سنگاپور پرستار بود ازدواج کرد. حالا تو دوران بازنشستگی اومدن مالزی زندگی می کنن و از اقبال بلند من خونه شون تا خونه من راهی نیست. زن و شوهر مهربونی که سه تا سگ قشنگ دارن و برای مادر آلزایمری کارول (همسر ریچارد) و خواهر عقب مونده ش پرستار گرفتن و یک طبقه خونه رو بهشون اختصاص دادن و خودشون یه خونه قشنگ دارن با کلی گل کاغذی و ریچارد وقتش رو با درس دادن به بچه های پناهنده و سر و سامون دادن به خانواده هاشون می گذرونه…
هر هفته یکی دو تا از پسرها رو با مسوولیت خودش میاره جنگل نوردی. برای من و برای همه بچه ها یه پدر مهربون و جدیه و وقتی دید تو بالا پایین رفتن از سراشیبی ها مشکل دارم برام یه باتوم کوهنوردی خرید. کارول بهم یه چراغ قوه داده که اگر هوا تاریک شد و تو جنگل تنها موندم گم نشم یا نترسم و هر بار تو جیبم شکلات و آبنبات می ذاره و سگش کریسمی (چون کریسمس دنیا اومده) تا من رو می بینه می دوه می یاد دور و برم می رقصه!
اینها بخشی از خوشبختی من هستن و هر هفته عاشقم می کنن…

ارتباطات انسانی از زیباترین هدیه های دنیاست برای من… آدمها، آدمهای نازنینی که هر کدوم مثل یک کتاب می مونن و من از شنیدن قصه های زندگیشون سیر نمی شم هر روز و هر ساعت به من جرات مبارزه و پیش رفتن می دن و غرق در لذتم می کنن.

تو گروه جنگل نوردی ما پیرمرد قدبلندی هست که عکاسی حرفه ای می کنه. مردی استرالیایی و قد بلند و خوش هیکل که حدود هفتاد سالشه ولی ظاهرا به پنجاه ساله ها می مونه و چست و چابک و خوش اخلاق و مهربونه، جان. مدیر یک شرکت بین المللی بوده و در کنار همسر زیباش خیلی از کارهای مدیریتی و هماهنگی گروه رو انجام می دن. همسرش جین یک زن آمریکایی بسیار توانمند و مهربونه که هر بار می بینمش غرق در لذت و انرژی می شم. داستان این دو نفر رو چند روز پیش کارول برام تعریف کرد.

جان با همسرش سالها پیش به مالزی اومدن برای زندگی و کار. جان از همسرش جدا شد و اون سالها تبدیل شد به غمگین ترین و بی حوصله ترین پیرمرد دنیا
جین با مردی مالزیایی ازدواج کرد و به مالزی اومد ولی مرد نه تنها کار نمی کرد بلکه روی اون دست بلند کرد و بعد از مدتی هم ناپدید شد. بعدها فهمیدن که رفت به شهر دیگه ای و اونجا دوباره ازدواج کرد و بچه و…

جین بچه ها رو بزرگ کرد و در همین حین گاهی هم سری به گروه جنگل نوردی می زد و جان هم بعضی وقتها به اصرار گروه تو برنامه ها شرکت می کرد تا اینکه…

بقیه ش رو خودتون می دونید و من چیزی نمی گم. دلیل نوشتنم این بود که دو هفته بود جان و جین تو جنگل نوردیها نبودن. امروز صبح تو فیس بوک دیدم که جان عکس ازدواجش با جین رو از چند سال پیش گذاشته و چیزی نوشته تو مایه های اینکه دلیل اینکه صبحها با شادی چشم باز می کنم و هر روز پرانرژی و شاد هستم و زندگی رو دوست دارم همسرمه… این دو هفته دوتایی رفته بودن مسافرت کشورهای دیگه و کلی عکس از سفر و خوشگذرونی و خنده های ناب جین…

دلم خندیدن از ته دل خواست. دلم خواست جین رو ببوسم و بهش بگم چقدر دیدن خنده هاش حالم رو خوب کرد. دلم خواست به جان بگم عاشق انرژی تو و همسرت هستم. دلم خواست جفتشون رو بغل کنم و بگم چقدر از بودنشون خوشحالم…

دلم خواست اینجا بنویسم که دیدن خوشبختی و شادی ادمها چقدر خوبه و چقدر کمیابه و چقدر ارزشمنده و چقدر زندگی زیباست…

در ستایش سکوت، تنهایی و رقص

ballerina-1299042_1280

آفتاب عصر سفالهای شیروونی روبرو رو هاشور می زد. گلها زیر قطرات شاد آبپاش نفس می کشیدند و من به سیر آفاق و انفس مشغول بودم؛ دهمین سال استقلال…چندمین سال استقلال فکری؟ چندمین سال استقلال مالی؟ نمی دونم. دوست چینیم می گفت سکوت و تنهایی منجر به بلوغ می شن. من در طی اینهمه سال تنهایی ساکت تر شدم ولی بالغ تر؟ لبخند می زنم…

این مطلب رو از توی یک دفتر قدیمی نوشته هام پیدا کردم:

هویت هر فرد در گذر از کوره ها و چکش های روزگار شکل می گیرد. اتفاقاتی که در زندگی شما می افتند، با توجه به برداشت شما از آن اتفاقات و درک شخصی هر فرد واکنشها و پیامدهایی در ادامه ی راه زندگی به همراه خواهد داشت که گاه کنترل و مدیریت آنها چندان آسان نیست. امروزه روز نحوه ی زندگی آدمها علی الخصوص ارتباطات مجازی و حقیقی موجود و امکانات متعدد شغلی و رفاهی در سرتاسر کره ی خاکی منجر به جابجایی های فراوان نیروی جوان و متخصص شده اند. آدمها مهاجرت می کنند و یا حتی صرفا برای چندسال به کشور یا شهر دیگری می روند تا آینده ی خود را بهتر بسازند. این روند شغل یابی یا درس خواندن در مکانی دور از “خانه” تاثیرات مهمی بر شکل گیری هویت و رفتار افراد به جای می گذارد. یکی از پیامدهای مثبت چنین اتفاقاتی شاید استقلال فکری آدمها باشد. تا وقتی در خانه و در کنار خانواده مسوولیت اداره ی همه چیز را به طور جدی بر عهده نگرفته ایم، درک محدودیت ها، توانمندی ها و امکانات موجود برای رشد فکری چندان آسان نیست ولی وقتی زیر بمباران دوراهی های متعدد و کوچک و بزرگ زندگی مجبور می شویم تصمیمات سریع و مناسب اتخاذ کنیم نقش این استقلال منجر به بلوغ بسیار پررنگتر می شود. بدیهی ست همه ی این استقلالها منجر به بلوغ نمی شوند و بدیهی ترست که ما تنها کسانی نیستیم که بر روند بلوغ فکری خود اثر می گذاریم. تمامی این روند طولانی تحت تاثیر عوامل داخلی و خارجی بسیار قرار می گیرد و نقش والدین و فرهنگ حاکم بر جامعه انکارناپذیرست.

تجربه ی این سالهای تنهایی و مراوده با آدمهایی که از شمار خارجند به من می گوید اکثر افرادی که در کنار خانواده استقلال کافی نداشته اند و در طیف مقابل آنها که از نظارت مدبرانه ی خانواده بی بهره بوده اند در مواجهه با این مثلا رهایی دچار سختی ها و مشکلات بسیار خواهند شد و روند رشدشان در موقعیت های جدید با تاخیر همراه خواهد بود. بنیان های رفتاری و فکری هر فرد در جمع خانواده شکل می گیرد و در برخورد با نهادهای دیگری چون مدرسه و جامعه شاخ و برگهای دیگری به آن اضافه می شوند. حفظ فاصله با فرزندان در عین ایفای نقش نظارتی مناسب بر فکر و رفتار آنان رقصی بر بلندای آسمان و بر روی یک طناب ظریف چندمیلیمتری ست. از خود بپرسید آیا قادرم چنین نقشی برای فرزندانم ایفا کنم؟ آیا رقصنده ی ماهری هستید؟

 

دیوانگی را بیاموزیم

man-794514_1280

در زندگی تمام آدمها لحظه های غم، اندوه، خستگی، بیزاری، کلافگی و عصبانیت وجود دارن. در زندگی تمام آدمها لحظه های شاد و رنگارنگ، خنده های از ته دل، رقصیدن و شوق پر کشیدن فراوونن…به نظرتون تو زندگی چند نفر از آدمها لحظات دیوانگی مجالی برای عرض اندام و مورد تقدیر قرار گرفتن پیدا می کنن؟ چند نفر از ما با ساعتهایی که دوست داریم خود خودمون باشیم یا دیوانه شیم، راحت کنار می یاییم؟ با خودمون، کودک درونمون، با اون ایده های شیطنت آمیز که ازت می خوان خودخواه، لجباز، مغرور، اخمو یا حتی بدجنس باشی… شاید شما هم سالها این حس رو سرکوب کرده باشید.

در اکثر جوامع -فارغ از نوع فرهنگ و باورهاشون- کدهای رفتاری خاصی به عنوان هنجارهای حاکم بر هر موقعیت و مناسبتی شناخته می شن و تخطی از این خطوط چندان پسندیده و مرسوم نیست. جامعه ی سنتی و بالاخص شرقی اما در بسیاری از موارد آدمها رو به سمت نهان سازی خواسته های فردی و دلخواه در پستوی خونه سوق می ده. در پستو می تونی خودت باشی (یا به عبارتی با خودت و دوستانی که به حریم خودت راه دادی، راحت باشی) ولی در ملاءعام حتی در غیررسمی ترین مکان ها و موقعیت ها هم باید پیرو هنجارهای اجتماعیِ اتوکشیده و بایدها و نبایدها باشی. در جامعه ی مدرن که فردیت آدمها بیشتر به رسمیت شناخته می شه، شاید آشکار کردن این خواسته های مبتنی بر لذت با این شدت و حدت هم مذموم شناخته نشه ولی به طور خاص در جوامعی که حکومت سعی در کنترل و دیکته ی تفکر خاصی در بین مردم داره نه تنها لذت بردن و لذت بخشیدن که هر کنش مبتنی بر پررنگ کردن هویت فردی به شدت عملی ضد قدرت حاکم و محکوم به نابودی شمرده می شه. پیروی از هنجارها جدای از اینکه برای حاکمیت از افراد یک شهروند خوب و بی دردسر می سازه وقتی شکل افراط به خودش بگیره باعث می شه آدمها دچار یک زندگی دوگانه بشن. دنبال کردن معیارهای مرسوم و اندازه گیری ابعاد خود با متر تعریف شده ی دیگران تا جایی که بر خلاف ارزشهای بنیادین تفکر آدم نباشه شاید باعث نظم و پیشرفت بشه ولی وقتی هنجاری برخلاف ذات آدمیزاد و تحمیلی باشه (مثال بارز اونچه در حکومت های توتالیتر اتفاق می یفته) در دراز مدت نه تنها بیگانگی فردی رو دامن می زنه و حس تعلق افراد به اون جامعه  (واحد اجتماعی) رو کم می کنه، بلکه باعث افزایش حس نارضایتی در افراد و در نهایت پرخاشگری، نابسامانی روحی و بی مسوولیتی در اونها می شه. از این رو معمولا مدیرهای سیاستمدار سوپاپ های اطمینان و درجات مختلف آزادی برای افراد مجموعه شون تعریف می کنن که ضمن کنترل اوضاع از مدیریت میکروسکوپی و محدودیت های بی مورد خودداری کنن. این مهارت مدیریتی در زندگی شخصی هم بسیار کاربردی و انرژی زاست و منجر به هم افزایی می شه. هر فردی باید بدونه که تا کجا و چطور باید با هنجارهای مرسوم کنار بیاد و کجا باید در برابر اونجه که توسط دیگران تعریف شده بایسته.

از طرفی نوع این ایستادن هم مهمه. اینکه بدونیم با چه شیوه هایی برخورد موثر در جهت تغییر اونچه که نمی خوایم، داشته باشیم. در بسیاری از موارد جنگیدن با شیوه های پرخاشگرانه یا آمرانه و یا حتی لجبازی راه حلی کوتاه مدت با عوارض نامناسب درازمدت محسوب می شه. شاید بشه گفت حفظ خونسردی و مدیریت احساسات یکی از اساسی ترین گامها در برابر بایدها و نبایدهاییه که تحت عنوان شرع، عرف یا فرهنگ به خورد ما می دن. در واقع برخورد احساسی و چکشی در خیلی از موارد منجر به نتیجه ی عکس اونچه که مد نظر ماست می شه و در نهایت چیزی جز اتلاف وقت و هزینه برای ما در پی نخواهد داشت. این گام اول در باور اینکه هدف از کنار زدن محدودیت های وضع شده صرفا رها بودن و احترام به وجود  فردیه و نه جنگیدن، در انتخاب شیوه های رفتاری تاثیر بسزایی داره. هرچقدر حس احترام ما برای خویشتن فردی مون قویتر باشه، شیوه های عقب زدن و محو کردن محدودیت ها شفاف تر، موثرتر و کم هزینه ترخواهند بود.