حق

این روزها بیش از هر چیز دیگه به معنای مضمحل شده ی کلمه ی حق فکر می کنم. از اینکه ما آدمها حق همه رو تو این زمین زشت خوردیم، جای حیوانات رو تنگ کردیم و گیاهان رو کشتیم و پلاستیک به خورد نهنگ ها دادیم بگیر تا اینکه حق حیات رو از همدیگه می گیریم و به کشتی پناهجوها اجازه کناره گیری نمی دن و کشتی ها توی دریا غرق می شن و ماموران مرزی آمریکا بچه ها رو از مادرها جدا می کنن و ماموران مرزی فرانسه به بچه های پناهنده ها تجاوز می کنن و کمپ ها رو می بندن و آدمها هی هر روز بچه به دنیا میارن و یهو بدون مقدمه دست شیش تا بچه رو می گیرن راه میفتن می رن تو قایقی که بیست نفر ظرفیت داره دویست و هفتاد نفر سوار می شن و میان اینور چون اینجا کار بهتر پیدا می شه و تو خیابون می خوابن و بچه هاشون از گرسنگی و گرما می میرن و به دخترک هفت ساله تجاوز می شه و مادر بی خیال می گه باید یاد بگیره تو این دنیا زندگی کنه…

هر قصه روی روح من یه زخم به جا می ذاره و این زخم ها از بس هزار باره سر باز می کنن بوی چرک و کثافت شون دنیام رو برداشته. سالها پیش وقتی همه می گفتن برو پزشک شو گفتم من دلم شغل شاد می خواد نه سر و کله زدن با بدبختی مردم و حالا می بینم که دنیا رو بدبختی برداشته… من که به خودم می گفتم برم یه کار کنم مردم حس رضایتشون از زندگی بره بالا، خودم افتادم ته منجلاب دست و پنجه نرم کردن با بدبختی ها و از همه بدتر رضایت این ملتِ تسلیم به هرچه پیش آید…

بر خلاف مسیحی ها اعتقاد ندارم که روح باید زجر بکشه تا پاک و طاهر بشه، بر خلاف بودایی ها هم به تناسخ اعتقاد ندارم که بگم این ضربه های شلاق زندگی که به روحم وارد می شن کفاره گناهان زندگی قبلی من هستن و در زندگی بعدی پاک خواهم شد، کلا به روح اعتقاد ندارم که بخوام حالا به قبل و بعدش معتقد باشم و حالا تمام بدنم درد می کنه… بدنم از عفونت روحم درد می کنه و من مارمولک های روی دیوارها رو می شمرم…

انگار تاج خار روی سرم گذاشتن….

قراردادهای بی قرار

از خلال همصحبتی با یک دوست

من تاریخ جوامع و تمدن و اینها رو سالها پیش خوندم ولی یادم نیست دقیقا از کی تک همسری رواج پیدا کرد بین انسانها…. ولی به هر حال یه قرارداده از دید من. هر دو طرف می‌تونن انتخاب کنن به این قرارداد وضع شده توسط انسانها پابند نباشن ولی از دید من مهمه که این هم خودش یک قرارداد باشه یعنی دو طرف آگاه باشن. مشکل من با کسانیه که وارد قرارداد تک‌همسری می‌شن و بعد از اون قرارداد بیرون می‌زنن… خب خونه رو بفروشی دیگه بخوای فسخ کنی باید جریمه بدی. نمی‌شه بفروشی خودت هم باز بشینی توش که. قرارداد تک‌همسری هم همینه، یا توش هستی بهش وفاداری یا توی قرارداد دیگه‌ای هستی به اون قرارداد دیگه وفاداری…. من واقعا با قراردادها مشکل ندارم، با دور زدن قراردادها مشکل دارم
***********

یک بار این رو در مورد یک کیس در آلمان گفتم، ملت قیامت کردن. مادر و پسر با هم ازدواج کرده بودن. گفتم اینکه شما با محارم خودت (تو اصطلاح ما حالا وگرنه اونها که محرم نامحرم ندارن) ازدواج نکنی یا رابطه جنسی نداشته باشی یک قرارداد بشری هست و در طبیعت قانونی نیست که منعت کنه… علم ثابت کرده مضرات داره ولی به هر حال به طور طبیعی دکمه‌ای تو آدم نیست که بگه فلانی ننه ت هست، نخواب باهاش…. اینها آموختنی هست و قرارداد بشریه. فقط در صورتی باید مجازات بشه که علی‌رغم میل یکی از طرفین صورت گرفته باشه، وقتی هر دو راضی هستن مانعی نیست

قشقرقی کردن ملت که تو هرج و مرج طلب هستی و تو حالیت نیست و تو بیماری و فلان…. اینه که کلا لال می‌شم در برابر بقیه که متهم نشم به بیماری
************

باید ببینی قراردادی که توش هستی چه مدلیه و تو چهارچوب اون قرارداد حرکت کنی، نوع اون قرارداد هست که خط قرمز می‌ذاره
*************

مشکل اینه که خیلی از آدمها حتی خودشون هم نمی‌دونن چی می‌خوان. طرف یه چیزی رو قبول می‌کنه، بعد که انجام می‌دی می‌گه آره من قبول کردم ولی فکر نمی‌کردم تو انجامش بدی. الان خودم با احساس خودم نمی‌تونم کنار بیام
آدمیزاد همیشه پیچیده‌ست، تکلیفش با خودش روشن نیست چه برسه با یکی دیگه
************

الان که فکرش رو می‌کنم، خیلی غمگین‌کننده‌ست… اینهمه چیزهای خوب برای لذت بردن وجود دارن ولی ماها هی قانون پشت قانون درست کردیم لذت رو محدود کردیم گذاشتیم تو چهارچوب… مزخرف شد همه‌چی

************************

بعدا نوشت: ذات آدمی چهارچوب طلبه انگار…. هی منطقی فکر می کنی اخرش هورمون ها می زنن بالا، باز همون تصمیم احساسی رو می گیری… بعضی وقتها احساسی مازوخیستی حتی!

تخیلات خشکیده‌ی یک آفتابگردان‌ خوشحال

برای مامان عکس گل و گیاه های توی ایوون نقلی‌م رو فرستادم می‌گم
ببین چه قشنگن
می‌گه عجب گل عجیب غریب و خوشگلی داده، گلهاش شبیه برگ هستن که!

می‌گم مامان این قرمزه “بِگونیا”ست، گل نیست که، گیاهه خودش به تنهایی… چون رطوبت و سایه دوست داره قایمش کردم زیر برگهای بقیه گیاه‌ها…. بعد یه مکث یهو می‌گه: “عین زنهای قدیم… راستی این دختره که با….”

فکر می‌کنم: زنهای قدیم تو سایه بودن رو دوست داشتن لابد… به سر و صورت آفتاب‌سوخته خودم نگاهی می‌ندازم با خودم می‌گم قدیم خشکسالی نبود که، برگ و بار اینقدر زیاد بود از زیر سایه وقت نمی‌کردی دربیای اصلا… نهایت تو اون رطوبت، زیر اون همه سایه لپ‌هات گل می‌نداختن، وقت برای چیز دیگه نبود کلا!

** بگونیاها دوست ندارن آب بپاشی روشون، باید یه بشقاب پر آب کنی بذاری زیر گلدون، خاک آب رو به قدر احتیاج بکشه به جونش….

چرا نمی میریم پس؟

تو خبرها نوشته بود
مادر نود و هفت ساله، رفته عیادت دختر هفتاد و نه ساله‌ش تو بیمارستان.

دیشب یکی از دوستان جنگل‌نوردی در کمال خونسردی تعریف می‌کرد که هفته پیش انگلیس بودم، مراسم دفن پدرم. طبق معمول که همه‌ی موارد خانوادگی برای من با احساسات شدید و غلیظ همراهه، گفتم ای وای متاسفمممممم و آماده برگزاری مراسم قطره اشکی و خاطره‌ای و کمی بغل و سر بر شانه و اینها بودم که طرف گفت صد سال و دو هفته‌ش بود، دو سال آخر روزی بیست ساعت می‌خوابید و فقط برای غذا بیدار می‌شد. زیاد هم زندگی نمی‌کرد در واقع، زنده بود فقط… از پله افتاد مرد.
مادرم سال بعد صد ساله می‌شه. نفر بعدی مادرمه تو صف مردن ولی فکر کنم یکی دو سالی زنده بمونه هنوز، بدنش خیلی قویه…
و بعد موضوع عوض شد کلا به دریافت نامه تبریک صد سالگی از ملکه انگلیس و…
چنان طبیعی و عادی بود این سیر زندگی که یاد خودم افتادم که هنوز هر بار آمبولانس تو خیابون و بیابون می‌بینم اشکهام سرازیر می‌شه که شاید مادربزرگی تو آمبولانس در حال جون دادن باشه…

نمی‌دونم جادوی عمر دراز بود که طرف اینقدر خونسرد بود یا من هنوز یاد نگرفتم حفره‌های خالی قلبم رو یه جا قایم کنم یا حداقل با زندگی روزمره پرشون کنم یا چی…. از وقتی دنیا میاییم، می‌فهمیم که مرگ هست ولی لابد نمی‌فهمیم، فقط می‌دونیم… فهمیدن همون لحظه اتفاق میفته که درد پاره شدن قلبت هزار بار به جونت می‌ریزه و هیچ‌وقت هم قدیمی نمی‌شه….

ما چپ دستها

زمان قدیم (همین چند سال پیش) چپ دست بودن جزو اختلالهای فیزیکی قلمداد می شد. تو برگه امتحانی هم همیشه ما باید کنار سوالهای دیگه در مورد معلولیت می نوشتیم که آیا چپ دست هستیم یا نه! حدود ده تا پونزده درصد جمعیت انسانها رو چپ دستها تشکیل می دن در حالیکه تقریبا اکثر محصولات برای راست دستها طراحی می شن و ما هی باید یاد بگیریم که چطور با محصولات مناسب راست دستها ولی با دست چپ کار کنیم! (تعجبی نداره من اینهمه طرفدار اقلیت ها هستم، خودم هزار جوره تو هزار گروه اقلیت می گنجم…یکیش همین چپ دستی).

حالا چند ساله دارن سعی می کنن به ما احترام بذارن چهار تا تحقیق بکنن رو ما ببینن این موجودات چی می گم چرا فرق دارن. اینها هم نتیجه های تحقیقات اخیر:

تحقیقات نشون می دن چپ دستها

اول. سریعتر اطلاعات رو در مغزشون پردازش می کنن و سریعتر فکر می کنن

دوم. موقع انتخاب، چپ ها رو بیشتر انتخاب می کنن! مثلا بین دو تا عکس خوب و و بد عکس سمت چپی رو به عنوان خوب انتخاب می کنن معمولا! برای همین می گیم تمایل به انتخاب چپ دارن (تو بازاریابی و تبلیغات به طور مشخص خیلی مهمه این مساله) مخصوصا وقتی بخوایم گولشون بزنیم محصول ما رو بخرن.

تو بعضی ورزشها چپ دستها بهتر عمل می کنن مثل راگبی. بیست و پنج درصد بازیکنان راگبی چپ دست هستن…

احساسات خودشون رو متفاوت مدیریت می کنند یعنی بیشتر از نیمکره راست استفاده می کنن برای مدیریت استرس و اضطراب. اهمیت این موضوع اینه که داروهایی که برای اضطراب و کنترل استرس تجویز می شن روی نیمکره چپ اثر می ذاره، در واقع داروی اشتباهی تجویز می شه برای چپ دستها!

خلاقتر هستن
چپ دستها در تفکر واگرا (یافتن راه حل های کاملا متفاوت برای یک مساله یکسان) موفق تر عمل می کنن

یعنی خلاصه کنم تحقیقات می گن دنیا رو بدین دست ما چپ دستها، آسوده بخوابید که ما دنیا رو گلستان کنیم براتون….بس که خوبیم ما!

لینک مطلب اصلی

https://www.huffingtonpost.com/entry/left-handed-personality-psychology_us_58331757e4b058ce7aac163a?utm_campaign=hp_fb_pages&utm_medium=facebook&utm_source=lifestyle_fb&ncid=fcbklnkushpmg00000032

جدال ناتمام احساسات درونی

پیچیدگی مقوله ی احساسات آدمی و نحوه کنترل اونها روز به روز برای من جذاب تر می شه. اخیرا کتابی سفارش دادم در همین باره و بی صبرانه منتظرم دریافتش کنم و اینجا بنویسم مطالبی که برام جالب تر هستند. نحوه مدیریت احساسات دیگران حداقل دو ساله که به شکل بسیار پررنگ تری در قالب هیات اجرایی و کمیته های مختلف کلاب های متفاوت برای من رنگ و بوی جدی تری گرفته. می بینم که چطور آدمها با خودخواهی های باورنکردنی خودشون رو در هر چیزی محق می دونن و خیلی ها حاضر نیستند به طرف دیگه ی قضیه هم نگاهی بندازن. کج خلقی های باورنکردنی و کودکانه ای در رفتارها می بینم که شگفت زده و در عین حال ناامید می شم و… اوایل می گفتم خب من که مادر کسی نیستم بهش رفتار کردن یاد بدم یا اینکه من که توان تغییر آدمها رو ندارم یا نهایتا گزینه ی دوری گزیدن رو انتخاب می کردم ولی واقعا این استراتژی ها در دراز مدت جوابگو نیستند و برای رهبری و مدیریت باید فکر دیگه ای کرد.
یکی از چیزهایی که به نظرم رسید این بود که شیوه های تاثیرگذاری بر دیگران رو جدی بگیرم (این عبارت مدیریتی این کار هست که اصطلاحا رنگ و لعابش دادیم و قشنگ و مدرنش کردیم) و یا به عبارت عامیانه آدمها رو به راهی که خودم می خوام بکشونم بدون اینکه بدشون بیاد و مقاومت کنن یا حتی بعضی وقتها خودشون متوجه بشن که من ایده م رو بهشون القا کردم یا حرفی که می زنن همون حرف منه. در نگاه اول خیلی دیکتاتوری و نفرت انگیز بود برای من این کار! کشوندن آدمها به جایی که “من” می خوام و وادار کردنشون به اینکه کاری که “من” می گم رو انجام بدن چه فرقی با بردگی داره؟ حالا مستقیم یا غیرمستقیم… ولی بعد فکر کردم اصلا کل دنیا رو این پایه ی “فروش” بنا شده، فروش عقیده ی خودت به دیگران و اونها رو به راه خودت کشوندن. هرچقدر قویتر و بانفوذتر باشی آدمهای بیشتری دلشون می خواد به حرفت گوش بدن فارغ از اینکه چی می گی حتی!
برخلاف اونچه که به ما یاد دادن دیکتاتور بودن بسیار زشت و نفرت انگیزه، تحقیقات نشون دادن آدمهای خودشیفته و خودخواه در عمل به موفقیت های بیشتری در زندگی می رسن و زندگی دلخواه تری دارن.
(توضیح اینکه خودخواهی وقتی شکل افراطی می گیره به حالت ناپسند مطرح می شه وگرنه تمام ما رگه هایی از خودخواهی رو به طور طبیعی در خودمون داریم و امکان نداره بگیم کسی اصلا خودخواه نیست. اینجا وقتی از خودخواهی حرف می زنم، جنبه ی مثبت حفظ و حمایت کردن از خود و خویشتن (روح و روان) مطرحه نه لزوما آزار دادن دیگران و نابود کردن حق و حقوق اونها.)

به شخصه، برای من که متاسفانه از طرف دیگر بوم یعنی دیگرخواهی افتادم، خودخواه شدن بسیار سخته. به دلایل متعدد از جمله تاوان های وحشتناکی که بخاطر این خصیصه ی ویرانگر پرداختم مدتیه تصمیم گرفتم خودخواهانه تر عمل کنم و در هر کاری اول ببینم نفع کار برای من چیه و از هر موضوعی چه سودی می تونم ببرم. اعتراف می کنم این کار از کار کردن در معدن هم سخت تره. یعنی شما در هر لحظه ای که تصمیم می گیرید، دایم باید ارزشهای نهادینه شده ی چهل ساله رو پس بزنید و علاوه بر اینکه به شیوه جدید تصمیم می گیرید، فکر و عمل می کنید با حس گناه هم کنار بیایید.

علی ایحال، این یک ماه اخیر که اینطور عمل کردم (سعی کردم تاتی تاتی کنم البته) نتایج اینها بودن

کمتر در درون خودم غر می زنم چون توقعم از بقیه کمتر شده. با خودم می گم خب اونها هم بر اقتضای منافع خودشون عمل می کنن پس جای گله ای نیست

تا حدی دایره نفوذم رو گسترش دادم و یکی دو بار این عبارت مناسب رهبری گروه و تاثیرگذار رو از عملکردم بازخورد گرفتم

کمتر به خودم سخت می گیرم، با خودم مهربون تر شدم

در این راه خوندن مطالب مختلف بسیار به تغییر روحیه من کمک کرد. یکی هم نگاه کردن به سخنرانی خانم برت در تد که من رو به فکر فرو برد و همچنان دلم می خواد چند بار دیگه نگاهش کنم و مطالبش رو با دقت دنبال کنم.
حالا ته هر بار خوندن این مطالب می گم کاش روانشناسی خونده بودم و این مطالب رو حرفه ای دنبال می کردم ولی باز به یاد دوره ی تغییر ذهن پروفسور باربارا اوکلی* می افتم و با خودم می گم اگر این راه رو نیومده بودم الان درک متفاوتی از قضایا داشتم پس بهتره که شکرگزار باشم…

اسم کتابی که سفارش دادم و منتظرش هستم اینه

How Emotions Are Made: The Secret Life of the Brain
Barrett Ph.D, Prof. Lisa Feldman

***********************************
دوره فوق العاده عالی تغییر ذهن پروفسور اوکلی رو از توی کورسرا می تونید پیدا کنید.

Mindshift
https://www.coursera.org/learn/mindshift/home/welcome

باغبانی مردمی

دوستان متفاوتی در گروه های مختلف دارم که زندگی من رو رنگین کمونی کردن مثلا دوستانی در گروه های مختلف باغبونی که از مجازی فراتر رفتیم و ماهی یک بار همدیگه رو می بینیم و تا ساعتها حرف می زنیم از گیاه و باغبونی و سبز و سبز و سبز … بعضی وقتها بقیه آدمها ما رو نمی فهمن و متعجب می شن که چطور می تونی چهار ساعت از گل و گیاه حرف بزنی ولی واقعیت اینه که همین حرفها و تبادلات و همراهی ها که با تبادل گل و گیاه هم معمولا همراه هست به نوعی تراپی و درمان یا فرار از استرس و زندگی روزمره محسوب می شه و به شکل محسوسی موقع خداحافظی همگی شادتر هستیم.

چند روز پیش که از یکی از همین دورهمی ها برگشته بودم یکی از کم حرف ترین افراد گروه برام پیام داد که آیا اجازه دارم حرفهات رو در وبلاگ باغبونی خودم نقل قول کنم؟ و بعد این مطالب رو فرستاد برام که تایید کنم و بذاره توی وبلاگش. خودم جا خوردم از اینکه وسط مکالمات نگهداری از گل و گیاه باز برگشته بودم به مردم شناسی و روانشناسی و آدمها چقدر دقیق به حرفهای من گوش دادن! نکاتی که برام فرستاده بود:

۱. صرف خرید گیاه و مخصوصا گیاه های گرون شما رو باغبون نمی کنه ولی درک شیوه تعامل با گیاه ها چرا. شما می تونید تعداد محدودی گیاه داشته باشید، به خوبی ازشون نگهداری کنید و در موردشون چیزهای جدید یاد بگیرید و به دیگران یاد بدید و یک فرد مطلع در مورد باغبانی باشید یا صرفا خریدهای گرون و پشت سر هم انجام بدید و هر بار با بی تفاوتی و عملکرد نامناسب گیاه ها رو بکشید. البته که می شه باز هم گیاه های جدید خرید ولی شما رو باغبان نمی شه به حساب آورد، نهایتا یک جمع آوری کننده و علاقمند به داشتن کلکسیونی از گل و گیاه هستید.
دو کلمه کلیدی اینجا
gardener
Collector
هستن.

۲. قبل از خرید و به خونه آوردن هر گل وگیاهی فکر کنید ببینید آیا شرایط لازم برای نگهداری از اونها رو دارید یا خیر. فقط به صرف خوش اومدن گیاه رو خریدن پاسخی به حرص و طمع شماست نه به علاقه ی شما.

۳. توجه به فقط یک جنبه از زندگی (هر جنبه ای) شما رو تبدیل به یک فرد بیمار می کنه. به شخصه اکثر اوقات در فردی که به اندازه غیرعادی روی یک جنبه از زندگی تمرکز می کنه دنبال نابهنجاری در زمینه های دیگه ی زندگی می گردم. کسی که روزی بیست ساعت باغبونی می کنه، از چیزی داره فرار می کنه حتی اگر خودش ندونه. در هر چیزی اعتدال رو رعایت کنید و همیشه به سلامت روان خودتون بیش از هر چیز دیگه تو دنیا اهمیت بدید.

۴. نگهداری از گیاه ها صبر و حوصله نیاز داره ولی بیشتر از صبر اشتیاق می خواد. اینکه نیازهای هر کدوم رو درک کنی و به شیوه ای که اونها نیاز دارن باهاشون تعامل کنی و به نیازهاشون رسیدگی کنی یعنی علاقه داشتن وگرنه می شه استفاده ابزاری از گل و گیاه برای رسیدن به هدف شخصی.

اما آخرینش در مورد باغبانهاست نه گلها

۵. هرچقدر هم در دیدارهای گروهی باغبانی به هم نزدیک بشید، باز هم باید مراقب رفتار و حرفهاتون باشید. صرف ملاقات ماهی یک بار و حرف زدن در مورد گل و گیاه مجوز خوبی برای پرسیدن سوالاتی از قبیل شغل شوهرت چیه و خودت چقدر حقوق می گیری و رابطه ت با مادر شوهرت چطوره نیست. حریم خودتون رو رعایت کنید

برای خودم جالبه که همه چیز رو از دریچه مورد علاقه خودم، روانشناسی، می بینم… حتی باغبونی رو!

حال خوب

یکی از کارهایی که در جلسات روانشناسی و درمانی از شما خواسته می شه اینه که افکار منفی خودتون رو بنویسید و حداقل تا چهل روز اونها رو نخونید.
با نوشتن افکار منفی خیلی از مواقع خشم شما کمتر می شه، مساله چون روی کاغذ اومده کمتر به نظرتون بزرگ و حل نشدنی میاد، حین تمرکز برای نوشتن ممکنه راه حلهایی به نظرتون برسه و در نهایت حس درددل کردن به شما دست می ده که در بهبود روحیه موثره.

اگر اونها رو نخونید هم در درازمدت حس رهایی به شما دست می ده و مخصوصا اگر بعد از مدت طولانی برگردید و اونها رو بخونید متوجه می شید که بسیاری از خشمها و نگرانی ها موردی نداشتن و در نگاه دوباره مساله کوچکتر یا کم اهمیت تر به نظر شما می رسه. در نهایت نوشتن یکی از راه های منظم کردن افکار محسوب می شه و بسیار مفید و ثمربخش هست.

این تاثیرات مثبت و کاهش استرس طبق آمار باعث کاهش بیماری های فیزیکی هم می شن و افراد مورد مطالعه تعداد دفعات کمتری رو به پزشک مراجعه کردن، از درد جسمی کمتری شکایت داشتن و کمتر مرخصی پزشکی گرفتن.

تحقیقات دانشگاهی اخیرا نشون دادن که نوشتن افکار “مثبت” هم به بهبود خلق و خو کمک می کنن و به طور ناخودآگاه ضمن تقویت حس شادی درونی، باعث می شه افکار منفی کمتر به سراغ شما بیان. در واقع طبق آزمایش های انجام شده، اگر فقط سه روز متوالی به مدت بیست دقیقه در مورد افکار مثبت خودتون بنویسید، تغییرات مشخصی رو در زندگی تون می بینید. به طور مثال بعد از انجام این تمرین به شکل واضحی اضطراب و افسردگی فرد مورد مطالعه کاهش پیدا کرده.

در تحقیق ذکر شده سطح اضطراب افراد (در هر سطح از اضطراب که باشن) قبل و بعد از یادآوری و نوشتن تجربیات خوب (بیست دقیقه، سه روز متوالی) اندازه گیری شده و نتایج کاهش چشمگیر در سطح استرس رو نشون می دن گرچه تاثیری فوری و شاخص بر سلامت فیزیکی نداشته.

در تحقیق ذکر شده که این مطالعه بر روی افراد سالم انجام شده و ادعایی برای بهبودبخشی افراد بیمار کلینیکی ندارن ولی راستش رو بخواید من یکی به همین نتایج فعلی هم راضی هستم.

نوشتن یک دفترچه روزانه (برای من شخصا تماس فیزیکی با مداد و کاغذ لذتبخشه ولی حتی داشتن یک وبلاگ مخفی هم کارسازه) توصیه می شه.

منبع
تحقیق چاپ شده در مجله سلامت روانی انگلیس

https://www.weforum.org/agenda/2018/07/to-reduce-stress-and-anxiety-write-your-happy-thoughts-down

چهره های خط خطی

گفتن اینکه از گذشته ها درس بگیر آسونه
گفتن اینکه گذشته رو پشت سر بذار و رها کن و پیش برو هم آسونه

انرژی که این کارها از آدم می گیرن، زمانی که صرف لیسیدن زخمهایی می کنی که ردشون تا ابد رو صورتت و قلبت حک می شن اما…

با گذشته ای که زده یک چشمت رو کور کرده می شه همچنان زندگی کرد، با یک چشم می شه دنیا رو دید و لذت برد و خندید و عاشق شد و تو هر کاری موفق ترین شد ولی هیچ حجمی از خوشبختی این واقعیت که تو یک چشمت رو از دست دادی رو تغییر نخواهد داد. اون چشم برای همیشه همونجا می مونه، زشت مهیب و بدترکیب… و این هیولا در تک تک لحظه های تنهایی تو مشغول رقص و هنرنمایی خواهد بود… تا وقتی که بمیری!

نکته ای که اکثر مثلا مثبت اندیش ها اشتباه می گیرن اینه که فکر می کنن باید به خودت بگی حالا کور شدم که شدم، یوهوووووووو من هنوز یک چشم دارم! در صورتی که یه آدم واقع بین به خودش فرصت سوگواری می ده و بعد به خودش می گه حالا ببینم با یک چشم چه کارهایی می شه کرد. درک می کنه که سرعت زندگی و نوعش و دید آدمیزاد به زندگی و همه چیز تغییر خواهد کرد و هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود و هر آدمی حق داره برای خودش و اونچه که از دست داده به شیوه خودش تا آخر عمر سوگوار باشه ولی شدت سوگواری در یک زندگی سالم کمتر و منطقی تر خواهد شد و تمرکز بر ادامه زندگی بیشتر.

نادیده گرفتن و نفی واقعیت مثبت اندیشی نیست، دروغ گفتنه! یک فرد بالغ دست اون هیولا رو نمی گیره بیاره وسط رقص که جلب توجه کنه ولی بودن هیولا در کنار سالن رقص هم در نهایت باعث نمی شه فرد از رقصیدن و نوشیدن بازداشته بشه.

جنگل ها

رفته بودیم جنگل نوردی. گفتند صد کیلومتری شهر تو دل جنگل هنوز لاشه یک هواپیما از جنگ جهانی دوم مونده که این ملت توریست بی غم میرن نگاهش می کنن و باز میان تو دل دود پی زندگی روزمره می شن شهروند عادی.
من، تو دوره نقاهت بیماری و با کلی خستگی و چشمهای پف کرده ی پانداوش، شال و کلاه کردم با هفت هشت نفر دیگه راه افتادیم بریم جنازه هواپیما ببینیم. کلی رانندگی و راه سنگلاخ مالرو تو دل کوه و مه و هوای سرد و صبحانه ی گرم بالاخره رسیدیم اون بالا که بزنیم به دل جنگلهای استوایی.
چنان غرق تحسین گیاهان وحشی بی همتا در تاریکی درختهای چندصدساله ی درهم و تو در تو بودم که بی اغراق علی رغم چند بار زمین خوردن چیز زیادی از بیست کیلومتر راه رفتن تو دل جنگل نفهمیدم. بعد که رسیدیم به محل موعود، ته یک دره ی وحشتناک و صعود با طناب و صخره نوردی و اینها، دیدیم که هر تیکه از لاشه هواپیما یک طرفه و هی رفتیم این بال رو دیدیم باز راه رفتیم اون دم رو دیدیم و…
برای منِ ایرانیِ وهم زده (وسط گروه گروه مالزیایی دیگه که اومده بودن تفریح) که کودکیم رو از هشت نه ماهگی تا خود هشت سالگی زیر سایه جنگ گذروندم، دیدن لاشه هواپیما اما معنای دیگه ای داشت. به موتور هواپیما نگاه می کردم که چطور زیر خزه ها داره محو می شه و انگار داره با من حرف می زنه از روزهای جلال و جبروتش. به بال شکسته دست می کشیدم و هزار هزار بار به این فکر کردم که یعنی چند تا بمب رو سر مردم انداخته خلبانی که شاید بعد از سقوط این هواپیما هنوز زنده مونده بوده… یعنی بلافاصله مرده؟ آب و غذا داشته؟ تنها بوده؟ ترسیده؟
همونقدر ترسیده که من و دوستهام وقتی نزدیک مدرسه مون بمب انداختن ترسیده بودیم؟ مثل ما سه تا دختر هفت ساله که همدیگه رو بغل کرده بودیم و جیغ می کشیدیم و گریه می کردیم، با کمک خلبان همدیگه رو بغل کردن؟ آخرین لحظه ها به چی فکر می کرده؟ به اینکه قبل از انداختن بمب ها از بالای چند تا خونه که چسب زرد رو شیشه ها چسبونده بودن رد شده؟ به اینکه چند بار با حضورش آزیر قرمز کشیدن؟ به دخترش فکر کرده که شاید تو زیر زمین یا پشت کیسه های وسط خیابون قایم می شده وقت بمبارون؟ یعنی به دخترهایی که باباشون خلبان بوده هم یاد می دادن چطور زیر نیمکت های سه نفره چوبی قایم بشن یا فرار کنن برن تو زیرزمین تاریک؟ یعنی تو زیرزمین کیف کمک های اولیه داشتن؟ با پتو و غذای کنسروی و قمقمه آب؟
بقیه با لاشه عکس می گرفتن، من انگار مبهوت سایه حضور خلبان بودم و جنگی که سی سال پیش در کشور من روی کاغذ تموم شده بود اما در من ادامه پیدا می کرد. معتقدم جنگ سرخوشانه خندیدن رو از بسیاری از کودک های دنیا گرفته، می گیره و خواهد گرفت… من یکی از میلیونها کودک جنگ بودم، کنار سایه ی حضور خلبانی که در آخرین لحظات عمرش حتما به لبخند دخترکش فکر کرده بوده.

از جنگل برگشتیم، جنگل از من برنگشت. من با سایه ها زندگی می کنم… تمام این سالها شبح جنگ در من زیسته انگار… تمام نمی شود، تمام می شوم…