هدف والا

هدف والاتر چیست و چرا چنین ویژگی ای برای رهبران و کارآفرینان حیاتی محسوب می‌شود؟

امروزه به دریافت سریع همه‌چیز عادت کرده‌ایم. با این حال، چیزی که کمتر درباره‌اش صحبت می‌شود، این است که این رفاه و راحتی می‌تواند منجر به نوعی کوته‌فکری شود که توانایی ما را در اثرگذاری واقعی در مسیرهای‌مان به‌شدت محدود می‌کند.

«هدف والاتر» چیزی فراتر از صرفاً دنبال کردن یک رؤیا یا هدف است. این یک ویژگی درونی است که از دو بخش تشکیل شده:

  • بخشی از آن، داشتن بینش و آینده‌نگری است  

Visionary بودن

  • بخش دیگر، فراتر رفتن از نیازها و خواسته‌های شخصی برای در نظر گرفتن دیگران

چشم‌انداز فراگیر یا inclusive vision

این مقاله به بررسی هر دو جنبه می‌پردازد تا توضیح دهد چرا «هدف والاتر» یک ویژگی حیاتی برای کسانی است که می‌خواهند در زندگی به موفقیت‌های بزرگ دست پیدا کنند و کارآفرینان موفقی باشند.

به عنوان انسان‌هایی که در عصر مدرن زندگی می‌کنیم، به‌شدت دچار کوته‌نگری شده‌ایم؛ عمدتاً به این دلیل که تقریباً هر چیزی را که بخواهیم، بلافاصله در اختیارمان قرار می‌گیرد. از خدمات تحویل غذا مانند «منولوگ» یا «اوبر ایتس» استفاده می‌کنیم تا هر چیزی را که در هر ساعتی از شبانه‌روز هوس کنیم، برایمان بیاورند و حتی گاهی از اینکه چند دقیقه دیرتر سفارش‌مان برسد، ناراحت می‌شویم. در عرض چند صدم ثانیه می‌توانیم به تقریباً هر اطلاعاتی که تصورش را بکنیم، در اینترنت دسترسی پیدا کنیم، هر محتوایی که بخواهیم را در پلتفرم‌های پخش ویدئو مثل نتفلیکس تماشا کنیم، به موسیقی‌های مورد علاقه‌مان در پلتفرم‌هایی مانند اسپاتیفای و اپل موزیک گوش دهیم و هر تعداد کتابی که بخواهیم را در آمازون کیندل بخوانیم. در حالی که این امکانات لذت‌بخش‌اند و به نوعی جادویی و مسحورکننده به نظر می‌رسند، اگر از زاویه‌ی کلی‌تر به قضیه نگاه کنیم از واقعیت دور هستند. محصولاتی که می‌بینیم و استفاده می‌کنیم، فقط نوک کوه یخ‌اند. لایه‌های بسیار عمیق‌تر و پنهانی در زیر سطح وجود دارند که باعث شده‌اند این محصولات و خدمات به دست ما برسند. با این حال، بیشتر ما از این لایه‌های زیرین بی‌اطلاعیم و بنابراین نمی‌توانیم تصویر کامل و واقعیِ پشت صحنه را ببینیم. بنابراین نباید اجازه دهیم این امتیازات ما را فریب دهند و در ما این توهم را ایجاد کنند که هستی چیزی به ما بدهکار است و باید هر آنچه می‌خواهیم را با کلیک یک موس یا لمس یک صفحه به ما تحویل دهد.

اگر می‌پرسید این‌ها چه ارتباطی با موضوع اصلی این مقاله یعنی «هدف والاتر» دارد، کمی صبر کنید؛ ارتباطش به‌زودی روشن خواهد شد.

توهمی که بر اساس آن فکر می‌کنیم همه چیز باید بلافاصله در دسترس ما باشد، تصور ما از جهان اطراف‌مان – این واقعیت مشترک موازی – را شکل داده و انتظارات‌مان را بالا برده است. اما فراموش می‌کنیم که تحقق هر یک از این خدمات و محصولات نیازمند تلاش و همکاری بسیاری از افراد بوده است؛ از دیدن فرصت یا مشکل گرفته تا طراحی، ساخت و تحویل موفق آن‌ها. ما به‌عنوان مصرف‌کننده فقط محصول نهایی و نسبتاً کامل‌شده را می‌بینیم. هزاران نسخه‌ی آزمایشی و نمونه‌ی اولیه که ساخته، آزموده و شکست خورده‌اند را نمی‌بینیم یا نادیده می‌گیریم؛ محصولاتی که بارها بازطراحی، بازسازی و ارتقا یافته‌اند تا به کیفیت کنونی رسیده‌اند. ما ترک شغل‌های متعدد کارکنان در میانه‌ی بحران‌ها و عدم قطعیت‌ها را نمی‌بینیم، زیرا همه آماده‌ی رویارویی با ناشناخته‌ها و نادیده‌ها نبوده‌اند. ما بی‌صداقتی‌ها، کم‌تعهدی‌ها، بی‌اخلاقی‌ها، خیانت‌ها، تهدیدهای بالقوه، دعاوی حقوقی و تمام دفعاتی که تیم باید با اراده و جسارت ادامه می‌داد تا شرکت سرپا بماند را درک نمی‌کنیم. همان‌طور که می‌بینید، خلق یک ایده‌ی نوآورانه‌ی واقعی، نیازمند پشتکار فراوان است.

این طرز فکر، دیدگاه مبتکران، کارآفرینان، افراد موفق و رهبران واقعی نیست. آن‌ها عمیقاً درک می‌کنند که ساخت یک اثر منحصر‌به‌فرد، چه بهایی دارد. بسیاری – به‌ویژه تازه‌واردها – بدون اینکه شنا کردن بلد باشند، به دل آب می‌زنند و خیلی زود از راه سخت می‌آموزند که یک کارآفرین واقعی باید چگونه باشد. آن‌ها درمی‌یابند که دلبستگی کارآفرین واقعی به خلق یک درک اصیل و هماهنگ از واقعیت از این‌جا ناشی می‌شود که او می‌داند بدون سطحی نسبتاً بالا از آگاهی و اصالت، نمی‌توان نتیجه‌ای قابل استفاده و مورد پذیرش بازار ایجاد کرد. به بیان دیگر، کارآفرین واقعی دچار توهم نیست.

وقتی اولین‌بار به ایتالیا، به‌ویژه شهرهای رم و فلورانس، سفر کردم، فرصت بازدید از بسیاری از مجسمه‌ها، ساختمان‌ها و میدان‌های معروف را داشتم. یادم هست روبه‌روی مجسمه‌ی داوود ایستاده بودم و راهنمای تورم گفت که میکل‌آنژ دو سال صرف مطالعه‌ی فرم بدن انسان در سردخانه کرد، پیش از آن‌که کار حجاری را آغاز کند. سپس دوازده ماه دیگر طول کشید تا این اثر مشهور خود را به پایان برساند. یعنی سه سال تلاش برای ساخت یک مجسمه! این روش کار اکثر مردم، به‌ویژه امروزه، نیست. در ایتالیا همچنین نمونه‌هایی از معماری‌های بی‌نظیری وجود دارد که طراحی و ساخت‌شان بسیار بیش از عمر متوسط انسان آن دوران طول کشیده است. جای تعجب نیست که می‌گویند: «رم یک‌روزه ساخته نشد!» در واقع بسیاری از هنرمندان، معماران و سازندگان بزرگ تاریخ می‌دانستند که احتمالاً زنده نخواهند ماند تا نتیجه‌ی نهایی کارشان را ببینند.

تحقیقات گسترده‌ی من درباره‌ی افراد موفق نشان داده که آن‌ها الگوهای تصمیم‌گیری و رفتاری مشابه استادان بزرگ تاریخ دارند. این نگاه کاملاً متفاوت از نگرش رضایت فوری است که اکثریت مردم، به‌ویژه جوانان امروز، به آن دچارند.

برای رشد یک گوجه‌فرنگی، کشاورز باید ماه‌ها منتظر بماند و از گیاه مراقبت کند. و با این حال ما در عرض چند ثانیه آن را از فروشگاه می‌خریم، بی‌آنکه لحظه‌ای به زحمت کشاورز فکر کنیم. آیا تا به حال فکر کرده‌اید که طراحی و ساخت گوشی هوشمندی که هر روز چندین بار از آن استفاده می‌کنید، چقدر زمان، منابع، نوآوری و انرژی برده است؟ ما به‌عنوان مصرف‌کننده، در انتهای زنجیره‌ی تأمین هستیم. اما کارآفرینان و نوآوران – که آن‌ها هم مصرف‌کننده‌اند – زندگی را از این زاویه نمی‌بینند. آن‌ها آگاه‌اند که ظهور خدماتی مانند «اوبر ایتس» یا «نتفلیکس» نیازمند تحقیق و توسعه گسترده، هزاران ساعت کار و پذیرش ریسک‌های عظیم بوده است.

آن‌ها از ویژگی‌ای برخوردارند که در «چارچوب بودن» (Being Framework) از آن با عنوان «هدف والاتر» یاد می‌کنم؛ کیفیتی که در بیشتر مصرف‌کنندگان معمولی دیده نمی‌شود. «هدف والاتر» ترکیبی‌ست از بینش (یعنی داشتن دیدگاه آینده‌نگر) و فراتر رفتن از نیازهای شخصی در جهت منافع دیگران (دیدگاه فراگیر). اجازه دهید هر دو جنبه را بررسی کنیم تا توضیح دهم چرا هدف والاتر، ویژگی‌ای حیاتی برای تبدیل شدن به یک فرد موفق و کارآفرین برجسته است.

دو جنبه‌ی هدف والاتر:

۱. بینش (چشم‌انداز داشتن یا آینده‌نگر بودن)

همه‌ی ما از فواید توجه به لحظه‌ی حال آگاه هستیم. با این حال، شعار «در لحظه زندگی کن» توسط برخی بیش از حد تحت‌اللفظی تفسیر شده است. افراد موفق تنها در لحظه زندگی نمی‌کنند؛ آن‌ها فراتر از اکنون و این‌جا می‌روند. آن‌ها حاضرند منافع، نیازها و خواسته‌های فوری خود را فدای پاداش‌هایی بسیار بزرگ‌تر در آینده کنند. آن‌ها می‌دانند این مسیر همراه با ریسک است، اما بینش و چشم‌انداز دیدن تصویر بزرگ‌تر را دارند.

در سال ۱۹۷۲، روان‌شناسی به نام والتر میشل آزمایشی تحت عنوان «تست مارشمالو» انجام داد. او و تیمش گروهی از کودکان را گرد هم آوردند و به هر کدام یک مارشمالو دادند، با دو انتخاب: یا همان لحظه آن را بخورند، یا ده دقیقه صبر کنند و دو مارشمالوی دیگر دریافت کنند. این آزمایش دقیقاً چیزی را نشان می‌دهد که از جنبه‌ی چشم‌انداز داشتن در هدف والاتر منظور دارم: توانایی چشم‌پوشی از لذت فوری برای رسیدن به نتایجی بزرگ‌تر در آینده.

کارمند معمولی انتظار دارد صرف‌نظر از نتیجه‌ای که تولید می‌کند، برای زمانی که صرف کرده حقوق بگیرد. طرز فکرش این است که «من کار می‌کنم، پس باید پول بگیرم». اما یک کارآفرین ذهنیتی کاملاً متفاوت دارد. او می‌داند که اگر پی‌در‌پی کار کند و دست از تلاش نکشد، ممکن است در آینده پاداشی بسیار بزرگ‌تر و معنادارتر دریافت کند. این یعنی زندگی کردن از زاویه‌ی هدف والاتر.

تصور کنید اگر گروه بیتلز با این طرز فکر عمل نمی‌کردند، هرگز پس از رد شدن توسط حداقل چهار شرکت معتبر ضبط موسیقی، ادامه نمی‌دادند. همین داستان برای جی.کی. رولینگ، اپرا وینفری، جک ما، گابریل گارسیا مارکز و بسیاری دیگر از افراد موفق جهان نیز صدق می‌کند؛ افرادی که بارها رد شدند، اما سرانجام به موفقیت‌های شگفت‌انگیز دست یافتند.

هدف والاتر و داشتن چشم‌انداز نیازمند فداکاری است. اگر در پی رسیدن به استادی در هر زمینه‌ای هستید – مثلاً می‌خواهید برنامه‌نویس کامپیوتر سطح بالا یا یک ورزشکار المپیکی شوید – باید از سایر مسیرها مانند جراح یا بازیگر شدن صرف‌نظر کرده و با تمرکزی شدید، خود را وقف مسیر انتخابی‌تان کنید. کسی که حاضر نیست از سایر مسیرهای ممکن صرف‌نظر کند، شاید با واقعیت جهان سازگار و صادق نباشد. این حالت را «سندروم پیتر پن» می‌نامند؛ چون پیتر پن در دنیای خیال زندگی می‌کرد و نمی‌خواست دوران کودکی‌اش را قربانی کند تا بزرگ شود و به یک انسان بالغ تبدیل شود. او می‌دانست بزرگ شدن نیازمند فداکاری‌های متعدد و مواجهه‌ای متفاوت با واقعیت است؛ چیزی که در دنیای کودکانه‌اش تجربه نکرده بود. جالب آن‌که سرانجام پادشاه «سرزمین هرگز» شد، که به‌صورت استعاری یعنی «هیچ‌جا»!

فداکاری و تمرکز کامل بر یک زمینه، به‌طور چشمگیری احتمال رسیدن به استادی و قرار گرفتن در اوج را افزایش می‌دهد. اینجاست که شما از سطح متوسط فراتر می‌روید و به فردی تبدیل می‌شوید که دیگران برای تخصصش صف می‌کشند. نتیجه؟ پاداش‌های شخصی فوق‌العاده. شما به مانند الماسی کمیاب می‌شوید، کسی که تقاضا برایش زیاد اما عرضه‌اش بسیار محدود است. شخصی غیرقابل جایگزین. این موقعیتی قدرتمند است. اثرگذاری خارق‌العاده (استادی) منبعی از کاریزماست که برای ادامه‌ی مسیر زندگی به آن نیاز دارید. چنین وضعیتی می‌تواند به شانس بسیار بالاتری برای کامیابی و رضایت درونی منجر شود. در این نقطه، شما طرفداران پروپاقرص خواهید داشت؛ جامعه‌ای از مشتریان شاد و وفادار که شما را به‌درستی درک می‌کنند و ارزش آنچه را ارائه می‌دهید، می‌دانند.

ما می‌بینیم که آهنگ‌سازان بزرگی مثل آنتونیو ویوالدی، شاعری چون رابرت فراست، یا کارآفرینی مانند انزو فراری، هر یک چیزی خلق کردند که آن‌قدر شکوهمند و ماندگار بود که نسل‌ها پس از مرگ‌شان هنوز از آن لذت می‌برند. هر کسی پتانسیل خلق درخشش را دارد، اما فقط افراد معدودی حاضرند واقعاً خود را وقف آفرینش کنند.

شناخت «خودِ واقعی» که غیرقابل جایگزین است، نیازمند آن است که پیوسته خودتان را صیقل دهید و رشد دهید. بیشتر افراد می‌خواهند خودشان را با شغلی سازگار کنند که در بازار تقاضای بالایی دارد. اما نکته‌ی جالب اینجاست که دقیقاً همین کار آن‌ها را قابل جایگزینی می‌کند!

افرادی که از نیاز به پاداش‌های فوری، تأیید گرفتن و جاه‌طلبی‌های صرفاً شخصی فراتر می‌روند، آینده‌نگر هستند. آن‌ها کسانی هستند که قدرت تشخیص دارند، بهترین تلاش‌شان را برای پیش‌بینی نتایج می‌کنند، ریسک‌های حساب‌شده می‌پذیرند و در عین حال که ارزش خلق می‌کنند، با شکست موقتی نیز کنار می‌آیند. آن‌ها می‌دانند که شکست خوردن در دفعات اول آن‌ها را نابود نمی‌کند. اما همه‌ی این‌ها بدون حضور ذهن نسبت به دیگران و نیازها و خواسته‌های آن‌ها ممکن نیست – که ما را به جنبه‌ی دوم هدف والاتر می‌رساند.

۲. چشم‌انداز فراگیر (Inclusive Vision)

جنبه‌ی دوم از زیستن با دیدگاه «هدف والاتر»، داشتن چشم‌انداز فراگیر است. این یعنی تمایل برای فراتر رفتن از نیازها و خواسته‌های شخصی و در نظر گرفتن نیازها و خواسته‌های دیگران. به‌طور خلاصه، داشتن چشم‌اندازی فراگیر در تضاد با انزواطلبی یا عمل کردن در یک حباب فردی است. برای مثال، در حالی که بیشتر افراد با انگیزه‌ی درآمدزایی یا یافتن فرصت برای خودشان تلاش می‌کنند تا هزینه‌های زندگی‌شان را تأمین کنند، یک کارآفرین تلاش می‌کند تا فرصت‌هایی خلق کند؛ نه فقط برای خودش، بلکه برای دیگران نیز. نمونه‌ای از خلق فرصت، ایجاد شغل است. این امر باعث ایجاد یک اثر زنجیره‌ای می‌شود که در صورت اجرای درست چشم‌انداز، منجر به پاداش‌های شخصی هم می‌شود. این تفاوتی است میان کسی که برای خود میوه و سبزی پرورش می‌دهد، با کشاورزی که برای خود، جامعه‌اش و دیگران تولید می‌کند. او مسئولیت و سختی‌ها را می‌پذیرد تا شغل ایجاد کند، نیرو جذب کند و دیگران را رهبری کند تا فراتر از نیازهای فردی‌شان تولید داشته باشند.

بسیاری از «کارآفرینان خودخوانده»‌ی امروز این حقیقت را نمی‌بینند. آن‌چنان درگیر انباشت پول (دقیق‌تر بگوییم: ارز) شده‌اند که گروهی از افرادی را که قرار بوده به آن‌ها خدمت کنند، به‌کلی فراموش کرده‌اند.

در شرکت Engenesis، هر وقت از کارآفرینان و صاحبان کسب‌وکار تازه‌کار می‌پرسم چرا تصمیم گرفته‌اند وارد این مسیر شوند، بسیاری می‌گویند می‌خواهند بیشتر از یک کارمند درآمد داشته باشند و هدف اصلی‌شان «پول درآوردن» است. کسانی که این‌گونه پاسخ می‌دهند، آن‌قدر درگیر وسواس کسب ثروت مالی شده‌اند که فراموش کرده‌اند موثرترین راه برای پول درآوردن، تمرکز بر پول نیست! تمرکز باید بر «بخشیدن» و «ارائه‌ی ارزش» باشد. این دیدگاه کاملاً در تضاد با تصور رایج از افراد ثروتمند است؛ اینکه آن‌ها مغرور، خودخواه، بی‌توجه و حریص‌اند.

در بخشی از کتاب من با عنوان “BEING” بودن به این موضوع اشاره شده است:

«مسیر خدمت به دیگران را از طریق ارائه‌ی منحصربه‌فرد خود انتخاب کن؛ به‌گونه‌ای که برای گروه بزرگی از انسان‌ها – که می‌توان آن را بازار نامید – آن‌قدر جذاب باشد که با میل خود حاضر شوند پولی را که با زحمت به‌دست آورده‌اند، در ازای آن به تو بدهند. این است راه ثروتمند شدن. فکر می‌کنی شرکت‌های فهرست Fortune 500 چطور ثروت خود را به‌دست آوردند؟ شرکت‌هایی مانند آمازون، AWS، مایکروسافت، اپل و غیره، همه محصول، کالا یا خدماتی ارائه می‌دهند که برای گروه بزرگی از مصرف‌کنندگان آن‌قدر ارزش دارد که حاضرند در ازای آن‌ها پول پرداخت کنند. البته موضوع به این سادگی هم نیست، اما حتماً منظورم را متوجه شدی. هدف والاتر (یا نبود آن) یکی از شیوه‌های «بودن» است که ما دریافته‌ایم مانع بزرگی برای دستیابی به خواسته‌های انسان‌ها، به‌ویژه رهبران تجاری، است. اهمیت تغییر تمرکز از گرفتن به دادن را نمی‌توانم بیش از این تأکید کنم.»

همچنین، همان‌طور که «رم در یک روز ساخته نشد»، ساخت هدف والا نیازمند کمک گرفتن بسیار است. برای رسیدن به عظمت، همکاری و مشارکت دیگران ضروری است. حتی اگر چشم‌اندازتان نسبتاً کوچک باشد، احتمالاً برای تحقق آن نیاز به مشارکت دیگران دارید؛ مانند هم‌بنیان‌گذاران، شرکا یا کارمندان. این مساله نیازمند میزانی از دلسوزی و توجه است، چرا که اگر به نیازها و خواسته‌های افرادی که با آن‌ها کار می‌کنید اهمیت ندهید، نمی‌توانید آن‌ها را مجاب کنید که وقت خود را به‌صورت داوطلبانه صرف تحقق چشم‌انداز شما کنند. این موضوع تأثیر مستقیمی بر میزان درآمد شما خواهد داشت.

در جمع‌بندی، یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های افراد موفق چیزی است که من آن را «هدف والاتر» می‌نامم. منظورم از هدف والاتر، صرفاً داشتن یک رؤیا یا هدف بزرگ نیست؛ بلکه این یک شیوه‌ی بودن است. بسیاری از مردم به سبک زندگی و ثروت بنیان‌گذاران معروف شرکت‌های فناوری دنیا نگاه می‌کنند و آرزو می‌کنند که جای آن‌ها بودند. اما چیزی که نمی‌بینند، درد و رنج‌ها، شکست‌ها، شب‌های بی‌خوابی و ادامه دادن با وجود سختی‌هاست. از خودتان بپرسید:

«من چقدر حاضرم مثل آن‌ها زندگی کنم، تا به جایی که آن‌ها رسیده‌اند، برسم؟»

فردی که دارای هدف والاتر است، به مسائلی فراتر از نیازها و خواسته‌های خود اهمیت می‌دهد و همواره دیگران را نیز در نظر می‌گیرد. او هم چشم‌انداز دارد و هم چشم‌انداز فراگیر. یعنی در عین حال که اراده‌ی رسیدن به عظمت را دارد، برای تحقق چشم‌اندازش فداکاری می‌کند – از جمله فدا کردن لذت‌های آنی – برای رسیدن به پاداش‌هایی بهتر، بزرگ‌تر و معنادارتر در آینده، هم برای خود و هم برای دیگران. به همین دلیل است که من «هدف والاتر» را از صرف داشتن یک هدف یا رؤیای بزرگ متمایز می‌دانم.

امیدوارم این مقاله روشن کرده باشد که چرا «هدف والاتر» ویژگی‌ای حیاتی برای کارآفرینان است.

لینک مطلب اصلی

https://engenesis.com/a/what-is-higher-purpose-and-why-is-it-such-a-critical-quality-for-an-entrepreneur

وی میس یو دارلینگ!

این روزها با پررنگ شدن ego ی آدمها و تبلیغات پایان ناپذیر مبتنی بر اهمیت تک تک آدمها به نظر می رسه اون چیزی که بیشتر از هر استراتژی دیگه ای مشتری ها رو به شما جذب می کنه، استراتژی برقراری ارتباط عاطفی و ساختن رابطه شخصی با مشتریه. مسلمه که کسب و کاری که رشد می کنه نمی تونه با تک تک مشتری ها رابطه فردی و صمیمی برقرار کنه ولی راهکارهایی وجود دارن که می تونن شما رو در هر اندازه سازمانی که باشید در ذهن مشتری ماندگار کنن.

امروز ای میلی از انجمن مدیران مالزی دریافت کردم که عنوانش این بود:
We Miss You

اکثر ای میل های انجمن اطلاع رسانی در مورد کلاسها و کارگاه هاست و من معمولا هر دو سه هفته یک بار ای میلها رو باز می کنم و می خونم ولی این بار به محض دریافت ای میل به خودم اومدم که نه تنها ای میل رو باز کردم و دارم می خونمش بلکه لبخند هم می زنم!
البته که این ای میل دلتنگی برای یادآوری این بود که حق عضویت سالانه فراموش نشه و ما دلمون براتون تنگ می شه اگر دیگه عضو خانواده بزرگ مدیران مالزی نباشید و فلان ولی خب تیترشون در کنار واکنش “وا” گفتن من واقعا کار کرد و از سر کنجکاوی هم شده من ای میل رو خوندم ببینم کی دلتنگ من شده! در واقع بازاریابی عاطفی موفقی بود، سریع حق عضویتم رو پرداخت کردم!

سازمانهایی که از مرحله کوچیک (متکی به افراد) به مرحله متوسط و بزرگ (مبتنی بر سیستم) می رسن معمولا سازو کارهایی باید اتخاذ کنن که اون رابطه فردی و صمیمی قبلی با مشتری ها مخصوصا مشتری های قدیمی خودشون رو حفظ کنن. درسته که وقت و حجم کارها اجازه نمی ده مدیر ارشد با تک تک مشتری ها در ارتباط نزدیک باشه ولی برنامه ریزی برای آگاه سازی و آموزش و در نهایت محول کردن وظایف “ارتباط سازی” با مشتری به مدیران میانی می تونه از نکات کلیدی برای ارتقای رضایت مشتری ها باشه. آدمها دوست دارن فکر کنن تنها مشتری شما هستن و از همه دنیا مهمترن! من همیشه می گم دوره پادشاه بودن مشتری ها گذشته، الان همه دنبال دوست می گردن!

علی مامان*

کتابی می خونم در مورد استراتژی های کسب و کار “جک ما” موسس و مدیر علی بابا. دید هوشمندانه این آدم نسبت به کسب و کار و فیوچراورینتند بودنش قابل تحسینه در کنار اینکه پشتکارش عالیه. این آدم ده بار اپلای کرده دانشگاه هاروارد و رد شده! ده بار! من هر دانشگاهی اپلای کردم همون بار اول که رد شدم از لیستم خطش زدم!

شرکت هایی که تاسیس کرده معمولا تا سه چهار سال اول از جیب خوردن اونم در حالی که پول چندانی نداشتن. برای تامین هزینه های اولین شرکتی که تاسیس کرد و یک شرکت ترجمه بود و سه سال تمام از جیب خورد وسایل دست ساز و پاکت و کاغذ و اینها می برد دم در خونه ها می فروخت که بتونه حقوق کارمندها رو بده! شخصا می رفت خونه به خونه می گشت که حقوق ده پونزده نفر رو بتونه بده! حتی بعدها هم که شرکت های دیگه ای تاسیس کرد و کارش حسابی گرفت مواقعی بوده که مجبور شده از صفر شروع کنه دفتر رو پس داده و چند تا کارمند باقیمونده رو برده تو خونه ش نشستن با هم کار کردن و شرکت رو دوباره به اوج رسوندن.

“ما” می گه من مطمئن نبودم راهی که انتخاب می کنم درسته یا نه ولی چسبیدم بهش و اینقدر پافشاری کردم تا جواب داد.

نکته مهمی که تو ذهنم گیر کرده اینه که “ما” تاکید می کنه که علی بابا به شرکت های کوچیک خدمات می ده تا بتونن بهتر محصولات و خدماتشون رو ارائه بدن و در واقع کارش حمایت کردن از بقیه کسب و کارهاست. این کار یعنی ایجاد چتر حمایتی اولا که دید فوق العاده وسیعی می خواد که بتونه کار رو پیش ببره تا اعتماد بقیه کسب و کارها رو جلب کنه ثانیا فراهم کردن زمین بازی برای بقیه بازیگرها یعنی رونق اقتصادی و بهبود وضعیت کسب و کار که باعث می شه بقیه هم بیان توی چهارچوب تو بازی کنن چون منفعت زیادی نصیبشون می شه که به محدود شدنشون و قبول قواعد بازی می ارزه و این یعنی قدرت. در واقع به جای اینکه تو یک کسب و کار ساده راه بندازی مثلا رستوران بزنی یا شرکت حسابداری تاسیس کنی یا هرچی می ری شرکتی تاسیس می کنی که به همه کسب و کارهای اون صنف خدمات می ده. این یعنی به جای بازیگر بودن بازی گردان بشی… حتی فکر کردن بهش هم مثل پمپاژ یه خونه تازه توی رگهای منه! چندوقته اینقدر به هیجان نیومده بودم؟

به هم شباهت هم داریم البته… جفتمون ریاضیمون اینقدر ضعیفه که رو قبول شدنمون تو دانشگاه تاثیر گذاشته و نتونستیم رشته ای که می خوایم قبول شیم! جفتمون دانشگاه های زیادی رو رد شدیم و جفتمون هی تو رویاهامون غرق می شیم! خب همین کافیه تا دلم بخواد “ما” رو به عنوان الگو انتخاب کنم و گرچه دیگه هیچ دل و جراتی برام نمونده آرزو کنم بتونم برم بشم همکارش! ها؟

* ما وقتی شرکت علی بابا رو تاسیس می کرد علی مامان و علی بچه رو هم رزرو کرد برای خودش…می گه ما یک خانواده هستیم… آدم دلش غنج می ره!

در مدح آن حسِ مهجورِ قدرنادانسته

Albert Einstein said, “The intuitive mind is a sacred gift and the rational mind is a faithful servant. We have created a society that honors the servant and has forgotten the gift.”

Smart people listen to those feelings. And the smartest people among us – the ones who make great intellectual leaps forward – cannot do this without harnessing the power of intuition.

Original article

هشت سوالی که باید حین مصاحبه کاری بپرسید

چه صرفا از سر تفنن* برای شغلی درخواست داده باشید و چه از سر نیاز مالی و هویتی و یا حتی عشق به اون شغل (رو این مورد اخیر جدیدا داره خیلی تبلیغ می شه و جالبه که روز به روز نایابتر هم می شه)، قبول شدن تو مصاحبه های کاری و دریافت پیشنهاد کاری یه لذت خاصی داره. اعتماد به نفس آدم رو بالا می بره و تجربه خوبی هم به آدمها می ده. برای اینکه باهوش و آینده نگر جلوه کنید و دل مصاحبه گر رو به دست بیارید، این هشت سوال رو از مدیری که باهاتون مصاحبه می کنه حتما بپرسید:

اول. معیارهاتون برای تعریف یک کاندید ایده آل چیه؟ یا به عبارتی دنبال چه خصیصه ها یا توانمندی هایی می گردید.

دوم. چه چیزی رو تو این محیط کاری بیشتر دوست دارید؟

سوم. دستاورد ماه اول (شش ماهه یا یک ساله) من در این شغل چه چیزی خواهد بود؟ می خواهید من چه دستاوردی در این بازه زمانی داشته باشم؟

چهارم. تیمی که من قراره باهاش کار کنم چه مشخصاتی داره؟

پنجم. چه حمایتهایی از جانب شرکت خواهیم شد برای موفقیت در پروژه ها؟ مثلا فرصت آموزشی و شرکت در کلاسهای خاص یا تخصیص بودجه یا….

ششم. یک روز کاری من چطور خواهد بود؟

هفتم. این پوزیشن کاری چطور شرکت رو به اهداف اصلیش (ماموریت سازمانی) خواهد رسوند؟

هشتم. موفقیت در این پوزیشن رو چطور تعریف می کنید؟ (معیارهای موفقیت در این شغل خاص از نظر شما چیه)

منبع: BI
http://www.businessinsider.my/questions-to-ask-in-job-interview-2017-3/?utm_content=buffercfe97&utm_medium=social&utm_source=facebook.com&utm_campaign=buffer-bi&r=US&IR=T#rs3Idtv3omvxgXvL.97

* کسی رو می شناسم که از کار فعلیش راضیه فقط سالی دوبار چندجا درخواست کاری می ده می گه می خوام ببینم دنیا چه خبره، عقب نمونم…

عادت

همه ما یه سری عادت خوب و بد داریم که دلمون می خواد ترکشون کنیم یا قوی ترشون کنیم یا خلاصه یه بلایی سرشون بیاریم که حال و روزمون بهتر بشه، موفق تر بشیم، خوشحال تر باشیم و… خانم روبین یه کتاب نوشتن در همین مورد به نام “بهتر از قبل” و تو اون کتاب آدمها رو در چهار دسته قرار دادن و برای هر دسته هم راهکارهایی برای بهبود عادتها و تغییرشون ارائه کردن.

آدمها برای تغییر عادتهاشون نیاز دارن متقاعد بشن (با انگیزه بیرونی یا درونی) که باید تغییری به وجود بیارن. برای اکثر ما اینجور نیست که یک بار متقاعد بشیم رژیم غذایی سالم بگیریم و تا آخر عمر بدون هیچ دردسر و تلاشی به یک رژیم مشخص پایبند بمونیم. بعد از اینکه تصمیم گرفتیم تغییری به وجود بیاریم باید بارها و بارها اون تصمیم رو تقویت کنیم و هر بار با شیوه های متفاوت انگیزه خودمون رو برای ایجاد تغییر قویتر کنیم تا وقتی که عادت جدید جایگزین عادت قبلی بشه.

خانم روبین می گن بنا بر اینکه کسی با انگیزه بیرونی بیشتر سراغ تغییر عادت می ره یا درونی آدمها چهار دسته می شن. توی سایت خودش هم پرسشنامه ای گذاشته برای تشخیص این چهار نوع ولی معتقده اکثر آدمها همین که براشون توضیح بدید می تونن متوجه بشن تو کدوم دسته هستن.

Upholder

این افراد با انگیزه های بیرونی و درونی راحت هستن و هر دو روی عادتهاشون تاثیر دارن. اینها بسیار راحت تر از بقیه گروها تغییر عادت می دن.

Questioners
پرسشگرها با انگیزه های درونی راحت هستن و در برابر انگیزه های بیرونی جبهه می گیرن مثلا دایم می پرسن په دلیلی داره که من بخوام فلان کار رو انجام بدم.

Obliger

موظف ها کسانی هستند که برای تغییر کردن نیاز به انگیزه های بیرونی دارن. مثلا باید توی یه کلاس ورزش ثبت نام کنن وگرنه خودشون پا نمی شن برن صبحها ورزش کنن. بیشتر مردم تو این گروه هستند.

Rebels

سرکش ها کسانی هستند که در برابر هر دو مقاومت می کنن. در واقع این آدمها روی اصالت اتفاق تاکید دارن (مثلا معتقدن خودش باید اتفاق بیفته) و اگر ازشون بخواید کاری انجام بدن مقاومت نشون می دن. این گروه از همه کم تعدادتره.

خانم روبین می گه اگر بدونید هر کسی ترجیح شخصیش چیه می فهمید کدوم دکمه رو باید فشار بدید تا کارتون انجام بشه! همچین خیلی هم روبات وار!

مصاحبه رو اینجا ببینید
http://www.businessinsider.my/gretchen-rubin-the-four-tendencies-framework-2017-4/?utm_content=bufferf24c9&utm_medium=social&utm_source=facebook.com&utm_campaign=buffer-bi&r=US&IR=T#y0lOl35Wwjc3016C.97

طفلی به نام شادی…

مقاله ای خوندم امروز در مورد تمرین دادن ذهن برای شاد بودن.
این روزها زیاد از خودم می پرسم چه کسی گفته لزوما آدم باید شاد باشه؟ چرا شادی و خوشبختی از دید آدمها به هم گره خوردن؟ شاید یکی اندوهگین باشه ولی از اندوهش لذت ببره، راضی باشه از اندوهگین بودن… چرا سعی می کنیم همه آدمها رو عین خمیر شیرینی بریزیم تو قالب هی تعریف کنیم چه ریختی “باید” و “نباید” باشن؟ این قالب های فکری چی رو می خوان ثابت کنن؟ چرا همه باید مثل هم زندگی کنیم؟ چرا همه شدیم گوش به فرمان برادر بزرگ هی پشت سر دانشمندها راه می ریم که بگن چه کنیم؟

جواب این سوالات رو دارم البته (یا فکر می کردم دارم) ولی این روزها دارم تو جوابهام کلا بازنگری می کنم. بعد توی این سیر پرسیدن بدیهیات فهمیدم که هرچی سوالاتم بدیهی تر و حتی گاهی بی ربط تر باشن جوابهای بهتری پیدا می کنم، قانع کننده تر و متفاوت تر و گاهی عجیب تر! خلاصه این شده بازی این روزهای ذهن من؛ پرسیدن سوالات بدیهی بی ربط که در برخورد اول فقط می تونی تو جوابش بگی: وا!

تو این مقاله توضیح داده که ذهن بشر به صورت طبیعی و از زمان انسان اولیه یاد گرفته که از خودش دفاع کنه و این یعنی ترشح کورتیزول که شما رو در حالت عصبی و بد نگه می داره و همزمان ذخیره کردن سروتونین و دوپامین و اوکسی توکسین که هورمون های شادی هستند. پس ذهن شما به شکل ناخودآگاه به سمت غم می ره تا شادی. برای اینکه شاد باشید باید ذهن رو تربیت کنید که بره شادی رو شکار کنه و تربیت پیشنهادی نویسنده اینه که چهل و پنج روز، روزی سه بار، هر بار یک دقیقه دنبال یه چیز خوشحال کننده بگردید تو دور و برتون. با این کار شادی در شما نهادینه می شه. نحوه نهادینه شدن در مغز رو هم از درس تغییرات ذهنی و شیوه های یادگیری یه روز می نویسم…. برای من که این مباحث پیوند روانشناسی و بدن آدمیزاد خیلی جالب و هیجان انگیزه!

https://www.forbes.com/sites/womensmedia/2016/12/21/how-to-train-your-brain-to-go-positive-instead-of-negative/#d60931e5a582

استعداد یا پشتکار؟

از حدود ده سال پیش تب استعدادیابی تو شرکت ها بالا گرفت. مدیرها متقاعد شده بودن که افراد بااستعدادتر می تونن بازده بالاتری داشته باشن و پیشرفت شرکت رو به حداکثر برسونن. اولها این استعداد رو محدود کردن به آی کیو و بعدها که حرف ای کیو و اس کیو و پی کیو و غیره هم پیش اومد شرکت ها یاد گرفتن یه لیست بلند بالا درست کنن از استعدادهای مورد نیاز شرکت و مراحل مصاحبه و امتحان های ورودی شرکت ها هی پیچیده ترو سخت تر شد. حالا هم هرزچندگاهی یه مقاله می بینید که “سوالی که مدیر منابع انسانی گوگل از همه می پرسه” یا “سه سوال غافلگیرکننده که باید هر جویای کار براشون جوابی داشته باشه” و از این قبیل…
هنر استخدام افراد در شرکت ها هر روز صیقل خورده تر می شه و البته بحث های جدیدی رو هم دامن می زنه. یکی از این بحث ها اینه که آیا امروزه ما به استعداد بیش از اندازه بها نمی دیم؟ نقش مولفه های دیگه در موفقیت و بازده کاری آدمها چقدره؟ به طور مثال آیا تلاش و پشتکار به اندازه استعداد تعیین کننده هستند؟

در درس “تغییرات ذهنی” پروفسور باربارا تاکید می کنه که استعداد تنها می تونه انگیزه اولیه برای علاقمند شدن باشه و حتی مضرات مستعد بودن در رشته خاصی یا سریع یاد گرفتن رو هم گوشزد می کنه. از دید ایشون افرادی که دیرتر و کندتر یاد می گیرن در نهایت می تونن خلاقانه تر عمل کنن و راهکارهای جدیدی به سیستم تزریق کنن که بسیار ارزش آفرینه. از دید پروفسور نهایتا این تمرین کردن هوشمندانه ست که آدمها رو در هر کاری موفق می کنه چون با هر بار تمرین کردن شما سلولهای مغزی مرتبط و عصب ها رو فعال می کنید و پترن های خاصی شکل می گیرن که در نهایت با عملکرد شما در ارتباط هستن.

در مقاله دیگه ای در فروم جهانی اقتصاد پروفسور اریکسون که سی سال رو صرف تحقیق روی افراد موفق کرده هم همین نظر رو تایید می کنه و معتقده
anyone can get good at anything if they engage in “deliberate practice,” a very specific kind of training that, among other things, is really unpleasant.

هر کسی می تونه در هر رشته ای خوب عمل کنه اگر تمرین های سنجیده شده (هوشمندانه) و آموزش لازم رو دریافت کنه
غرض از به کار بردن صفت سنجیده شده یا هوشمندانه برای تمرین کردن هم البته اینه که بدونیم صرف تمرین کردن راه به جایی نمی بره بلکه باید تمرین خارج از حیطه راحتی شما باشه (چالش برانگیز باشه) و حتما زیر نظر یک مربی انجام بشه که بدونه چطور باید مسیر رو طی کرد و براتون اهداف مشخص و قابل اندازه گیری وضع کنه
Deliberate practice involves the pursuit of personal improvement via well-defined, specific goals and targeted areas of expertise. It requires a teacher or coach who has demonstrated an ability to help others improve the desired area of expertise—say chess, ballet, or music—and who can give continuous feedback. It also requires constantly practicing outside of one’s comfort zone.

In other words, it’s not how much you practice, but how you do it.

پروفسور اریکسون همچنین معتقده که این تمرین کردن باید از سنین کودکی شروع بشه تا مغز رو شکل بده و در بزرگسالی افراد رو به سمت موفقیت هدایت کنه. ایشون همچنین معتقده که این امر به این معنی نیست که والدین به بچه ها بفهمونن اگر در دنیا شماره یک نشدی پس یک بازنده هستی و باید هزار ساعت درس بخونی بلکه باید بهشون یاد بدن چطور فکر کنن و از پس حل مشکلات بربیان. در واقع دو کلید اصلی در این پروسه رو “توانمندی خودارزیابی” و یادگیری “قبول بازخورد” می دونن.

البته اساتید دیگه هم پژوهش های دیگه ای انجام دادن که نتایج متفاوتی به دست آوردن. مثلا نقش کاراکتر شخصیتی آدمها رو هم خیلی مهم و تعیین کننده می دونن. مثلا معتقد هستن اگر هر دو کودک به یک شکل و یک اندازه تلاش کنن اون کودکی که استعدادش بهتره موفق تر خواهد بود.

و خب بحث ها همچنان ادامه داره و مدیران استخدام گر همچنان برای پوزیشن روابط عمومی از شما امتحان آی کیو می گیرن!

https://www.weforum.org/agenda/2017/03/can-children-get-better-at-anything?utm_content=buffer59661&utm_medium=social&utm_source=facebook.com&utm_campaign=buffer

Woman or Manager

معمولا در توضیح چرایی کمتر بودن تعداد زنان در رده های مدیریتی سه دلیل عمده ذکر می شود:
عده ای معتقدند زنها توانایی مدیریت ندارند
عده ای معتقدند مایل به انجام وظایف مدیریتی و قبول مسوولیت نیستند
و گروه سوم می گویند که زنها توانمند هستند و تمایل هم دارند ولی قادر به شکستن سقف شیشه ای نیستند و نمی توانند به مدارج بالاتر برسند.

از نظر نویسنده مهمترین دلیلی که باعث می شود تعداد زنها در مدارج مدیریتی کمتر باشد نه توانایی رقابت آنها بلکه نمایش اعتماد به نفس آنهاست که در مردها این ظهور غرور بیشتر دیده می شود و دیگران باور می کنند که این افراد برای پست های مدیریتی مناسب تر هستند. در واقع این نحوه نشان دادن اعتماد به نفس بالا به داشتن کاریزما یا توانایی مدیریتی تعبیر می شود و بقیه باور می کنند که آن فرد توانایی اداره آن کار و مدیریت افراد را داراست.
در یک تحقیق دانشگاهی نشان داده شده که گروه های بدون رهبر تمایل دارند کسی را به رهبری انتخاب کنند که شخصیت خودشیفته، خودمحور و بااعتماد به نفس کاذب دارد و این صفات اغلب در مردان بیشتر دیده می شود.
فروید معتقد است که علاقه به رهبر (تیم) شکلی از شیفتگی به خود برای کسانی محسوب می شود که توانایی دوست داشتن خودشان را ندارند و علاقه به خودشان را با علاقه به دیگری جایگزین می کنند و این مساله برایشان آرامش ذهنی به همراه دارد.

واقعیت این است که تقریبا در همه جای دنیا مردها مایلند فکر کنند از زنها باهوشتر هستند و همچنان نخوت و اعتماد به نفس کاذب معیارهایی برای رهبری تیم های موفق شمرده می شوند. در واقعیت اما ثابت شده که چه در ورزش و چه سیاست و چه در تجارت بهترین رهبران، آنهایی هستند که فروتنی پیشه می کنند و حال چه این را نشات گرفته از طبیعت بدانیم یا نشات گرفته از آموزشهای بیرونی فروتنی در زنها بیشتر از مردها دیده می شود. به طور مثال، هوش احساسی که یکی از تقویت کننده های رفتار فروتنانه است در زنان بالاتر است. علاوه بر این، در تحقیق کمی که بر روی بیست و سه هزار نفر از بیست و شش فرهنگ مختلف در مورد نقش جنسیت در کاراکترهای شخصیتی صورت گرفته است شرکت کنندگان معتقد بودند که زنها حساستر، فروتن تر و باملاحظه تر از مردان هستند گرچه این امر در تحقیقهای علمی به صورت فراگیر اثبات نشده است. از دید منفی داده ها که شامل هزاران مدیر از صنایع مختلف در چهل کشور هستند نشان می دهند که مردان به طور مشخصی گستاخ تر، ابزارگراتر و ریسک پذیرتر از زنان هستند.

پارادوکس ماجرا اینجاست که همان مشخصه هایی که در انتخاب مردان به عنوان مدیر و طی کردن پله های ترقی نقش عمده ای ایفا می کنند دقیقا همانهایی هستند که موجبات عدم کارآمدی و سقوط انها هم می شوند. به عبارت دیگر آن مشحصات رفتاری که باعث می شود افراد شغل را به دست آورند نه تنها با مشخصه های رفتاری منجر به عملکرد موفق متفاوت است بلکه در تضاد آشکاری با آنها قرار دارد. در نتیجه بسیاری از افراد بی صلاحیت به عنوان مدیر انتخاب می شوند در حالیکه افراد لایق تر از دستیابی به این شغلها باز می مانند.

جای تعجب نیست که مشخصه های تصویری که از یک رهبر در ذهن ها ساخته می شود تا حد زیادی در اختلالات شخصیتی دیده می شود مانند خودشیفتگی (استیو جابز، ولادیمیر پوتین)، سایکوپاتی (به عنوان مثال هر کس را که مایل هستید نام ببرید)، خودنمایی (ریچارد برانسون یا استیو بالمر) و… خبر ناراحت کننده این نیست که این رفتارها نماینده رفتار یک مدیر میانی نیست بلکه اینست که یک مدیر میانی به دلیل داشتن همین خصوصیات (که به خاطر داشتنشان به سمت مدیر میانی ارتقا پیدا کرده) به طور مکرر شکست می خورد.

در واقع بیشتر رهبران چه در تجارت و چه در سیاست شکست می خورند. اکثر شرکت ها، ملت ها، جوامع و سازمانها همانطور که درآمدها، طول عمر و رضایت کارکنان شان نشان می دهد، بسیار ضعیف مدیریت می شوند .رهبری خوب همیشه یه استثناست نه یه حالت عادی.
جای تعجب است که این روزها زنان به وارد شدن به این مساله و کسب چنین اخلاق و رفتاری تشویق می شوند در حالکیه معمولا افراد نالایق به عنوان رهبر انتخاب می شوند.
بیشتر مشخصاتی که در رهبران موفق دیده می شوند همان مشخصاتی هستند که اگر فرد /انها را دارا باشد به ندرت برای مدیریت مناسب تشخیص داده می شود و این موضوع در مورد زنان بیشتر صدق می کند.
تحقیقات نشان می دهند که زنان استراتژی های رهبری موثرتری اتخاذ می کنند. آلیس ایگلی در تحقیات خود نشان می دهد که مدیران زن احترام و افتخار بیشتری در همکاران خود برمی انگیزند، نظزات خود را موثرتر درمیان می گذارند، زیردستان خود را هدایت و توانمند می کنند و شیوه های حل مساله منعطف تر و خلاقانه تری اتخاذ می کنند. در مقابل مردان کمتر با زیردستان خود ارتباط برقرار می کنند و پاداش کمتری به آنها می دهند.

به طور خلاصه می توان گفت گرچه زنان در دستیابی به مناصب رهبری با سقف های کلفت شیشه ای روبرو هستند، اما مشکل بزرگتر این است که مردان در دستیابی به مناصب بالاتر با موانع بسیار کمتری روبرو هستند که باعث می شود یک مرد متوسط در مقایسه با یک زن متوسط به مقام بالاتری برسد.در نتیجه سیستمی به وجود آمده است که به مردان به خاطر بی لیاقتی پاداش می دهد و زنان را به خاطر بالیاقت بودنشان تنبیه می کند.

توماس کامارو

هاروارد بیزنس ریویو
https://hbr.org/2013/08/why-do-so-many-incompetent-men?utm_campaign=hbr&utm_source=facebook&utm_medium=social