عادت

همه ما یه سری عادت خوب و بد داریم که دلمون می خواد ترکشون کنیم یا قوی ترشون کنیم یا خلاصه یه بلایی سرشون بیاریم که حال و روزمون بهتر بشه، موفق تر بشیم، خوشحال تر باشیم و… خانم روبین یه کتاب نوشتن در همین مورد به نام “بهتر از قبل” و تو اون کتاب آدمها رو در چهار دسته قرار دادن و برای هر دسته هم راهکارهایی برای بهبود عادتها و تغییرشون ارائه کردن.

آدمها برای تغییر عادتهاشون نیاز دارن متقاعد بشن (با انگیزه بیرونی یا درونی) که باید تغییری به وجود بیارن. برای اکثر ما اینجور نیست که یک بار متقاعد بشیم رژیم غذایی سالم بگیریم و تا آخر عمر بدون هیچ دردسر و تلاشی به یک رژیم مشخص پایبند بمونیم. بعد از اینکه تصمیم گرفتیم تغییری به وجود بیاریم باید بارها و بارها اون تصمیم رو تقویت کنیم و هر بار با شیوه های متفاوت انگیزه خودمون رو برای ایجاد تغییر قویتر کنیم تا وقتی که عادت جدید جایگزین عادت قبلی بشه.

خانم روبین می گن بنا بر اینکه کسی با انگیزه بیرونی بیشتر سراغ تغییر عادت می ره یا درونی آدمها چهار دسته می شن. توی سایت خودش هم پرسشنامه ای گذاشته برای تشخیص این چهار نوع ولی معتقده اکثر آدمها همین که براشون توضیح بدید می تونن متوجه بشن تو کدوم دسته هستن.

Upholder

این افراد با انگیزه های بیرونی و درونی راحت هستن و هر دو روی عادتهاشون تاثیر دارن. اینها بسیار راحت تر از بقیه گروها تغییر عادت می دن.

Questioners
پرسشگرها با انگیزه های درونی راحت هستن و در برابر انگیزه های بیرونی جبهه می گیرن مثلا دایم می پرسن په دلیلی داره که من بخوام فلان کار رو انجام بدم.

Obliger

موظف ها کسانی هستند که برای تغییر کردن نیاز به انگیزه های بیرونی دارن. مثلا باید توی یه کلاس ورزش ثبت نام کنن وگرنه خودشون پا نمی شن برن صبحها ورزش کنن. بیشتر مردم تو این گروه هستند.

Rebels

سرکش ها کسانی هستند که در برابر هر دو مقاومت می کنن. در واقع این آدمها روی اصالت اتفاق تاکید دارن (مثلا معتقدن خودش باید اتفاق بیفته) و اگر ازشون بخواید کاری انجام بدن مقاومت نشون می دن. این گروه از همه کم تعدادتره.

خانم روبین می گه اگر بدونید هر کسی ترجیح شخصیش چیه می فهمید کدوم دکمه رو باید فشار بدید تا کارتون انجام بشه! همچین خیلی هم روبات وار!

مصاحبه رو اینجا ببینید
http://www.businessinsider.my/gretchen-rubin-the-four-tendencies-framework-2017-4/?utm_content=bufferf24c9&utm_medium=social&utm_source=facebook.com&utm_campaign=buffer-bi&r=US&IR=T#y0lOl35Wwjc3016C.97

طفلی به نام شادی…

مقاله ای خوندم امروز در مورد تمرین دادن ذهن برای شاد بودن.
این روزها زیاد از خودم می پرسم چه کسی گفته لزوما آدم باید شاد باشه؟ چرا شادی و خوشبختی از دید آدمها به هم گره خوردن؟ شاید یکی اندوهگین باشه ولی از اندوهش لذت ببره، راضی باشه از اندوهگین بودن… چرا سعی می کنیم همه آدمها رو عین خمیر شیرینی بریزیم تو قالب هی تعریف کنیم چه ریختی “باید” و “نباید” باشن؟ این قالب های فکری چی رو می خوان ثابت کنن؟ چرا همه باید مثل هم زندگی کنیم؟ چرا همه شدیم گوش به فرمان برادر بزرگ هی پشت سر دانشمندها راه می ریم که بگن چه کنیم؟

جواب این سوالات رو دارم البته (یا فکر می کردم دارم) ولی این روزها دارم تو جوابهام کلا بازنگری می کنم. بعد توی این سیر پرسیدن بدیهیات فهمیدم که هرچی سوالاتم بدیهی تر و حتی گاهی بی ربط تر باشن جوابهای بهتری پیدا می کنم، قانع کننده تر و متفاوت تر و گاهی عجیب تر! خلاصه این شده بازی این روزهای ذهن من؛ پرسیدن سوالات بدیهی بی ربط که در برخورد اول فقط می تونی تو جوابش بگی: وا!

تو این مقاله توضیح داده که ذهن بشر به صورت طبیعی و از زمان انسان اولیه یاد گرفته که از خودش دفاع کنه و این یعنی ترشح کورتیزول که شما رو در حالت عصبی و بد نگه می داره و همزمان ذخیره کردن سروتونین و دوپامین و اوکسی توکسین که هورمون های شادی هستند. پس ذهن شما به شکل ناخودآگاه به سمت غم می ره تا شادی. برای اینکه شاد باشید باید ذهن رو تربیت کنید که بره شادی رو شکار کنه و تربیت پیشنهادی نویسنده اینه که چهل و پنج روز، روزی سه بار، هر بار یک دقیقه دنبال یه چیز خوشحال کننده بگردید تو دور و برتون. با این کار شادی در شما نهادینه می شه. نحوه نهادینه شدن در مغز رو هم از درس تغییرات ذهنی و شیوه های یادگیری یه روز می نویسم…. برای من که این مباحث پیوند روانشناسی و بدن آدمیزاد خیلی جالب و هیجان انگیزه!

https://www.forbes.com/sites/womensmedia/2016/12/21/how-to-train-your-brain-to-go-positive-instead-of-negative/#d60931e5a582

متدولوژِی

الجزیره گزارش داده بود از حرکت جدیدی در متروهای مادرید که نشانه هایی بر در و دیوار مترو زدن و به مردها یادآوری کردن که اینقدر “گشاد” نشینید!
یعنی خلاصه این معضل “گشاد” نشستن که از همون اول چند سالگی ما رو کردن تو گونی و هی تذکر دادن موقع نشستن و پاشدن پاهات رو جمع کن و بعد توی تاکسی و اتوبوس دیدیم که بقیه! نه تنها پاهاشون جمع نشد که با دیدن ما بازتر هم شد جهانیه و همه جای دنیا زنها هی یاد می گیرن که جمع بشینن و “زشته” و “بی حیا” و “مودب باش، درست بشین” نه فقط مام میهن و در مقابل مردها یاد می گیرن که به صرف داشتن یک زائده حق دارن راحت تر نشست و برخاست کنن(قابل توجه اینها که می گن مردهای ایرانی واه واه…)

خب این البته مساله مهمی نبود، قبلا شخص شخیص خودم به این کشف نائل اومده بودم ولی بقیه خبر جالب تر بود! بقیه خبر گفته بود که تو کره جنوبی برای مقابله با این مشکل یک پسر نوجوان برچسب هایی طراحی کرده که جلوی پای مسافرها (جلوی صندلی) می چسبونن و این استیکرها دقیقا شبیه جای پاست، دو تا جای پای به هم چسبیده. به این معنی که پاهاتون رو اینجا بذارید و با این روش مردم تشویق می شن که پاها رو روی اون برچسب ها بذارن و “گشاد” نشینن (طبیعتا مرد و زن هم نداره، همه مسافرها در برابر این قانون یکی هستند)
نکته ای که توجه من رو جلب کرد این بود که اینجا هم مثل اکثر شیوه های دیگه ی شرقی کسی نمیاد مستقیم به شما بگه چه کار کنید بلکه فضا برای شما به گونه ای فراهم می شه که ناخودآگاه از قوانین پیروی می کنید. در واقع در اکثر روشهای آموزشی، اصل مطلب یا نکته ای که باید یاد بگیرید در دل یک تمرین یا داستان یا انجام کار نهفته ست و نه در دل کلمات و جملات. کتابها و دستورالعمل ها صرفا برای شفاف سازی عملکردها در فضای فراهم شده تهیه می شن و اصل انتقال مفاهیم و خصوصا فرهنگ سازی همچنان از کانالهای سینه به سینه و منتورشیپ دنبال می شه.
در مدارس و مکان های عمومی، وظیفه معلم و بقیه کارکنان این نیست که به شما نکات رو آموزش بدن بلکه فضایی فراهم می کنن تا مفاهیم اصلی مثل احترام به قوانین، کار تیمی و اولویت دادن به سالمندان و بقیه اصول و باورها طی انجام تمرین های مداوم و حتی گاهی طاقت فرسا در فرد (چه کودک و چه بزرگسال) درونی بشه و شما بعد از مدتی از بس در اون فضای یکپارچه قرار گرفتید ناخودآگاه اون شیوه ها رو دنبال می کنید. در این شیوه تغییرات اینقدر آرام آرام در فرد نهادینه می شن که در اکثر مواقع حتی خود فرد هم متوجه این تغییرات نمی شه و شاید بعد از مواجه شدن با ناظر بیرونی پی ببره که چقدر رفتار و گفتارش تغییر کرده.

این شیوه رو مقایسه می کنم با شیوه های آموزشی خودمون که چقدر بر مبنای حرف بود و نه عمل. که چقدر چیزهایی که توی کتابها خوندیم با واقعیت جامعه فرق داشت و چقدر این موضوع باعث شد ما دچار دوگانگی شخصیت و ارزشها بشیم. معلمی که سر کلاس با مقنعه و چادر حاضر می شد و در مهمانی خانوادگی با پدر و مادر بچه عرق می خورد یا خانواده ای که تمام مدت به بچه گوشزد می کردن از برنامه های ویدئو و ماهواره با همکلاسیهاش حرفی نزنه چه جور آدمی قراره تحویل اجتماع بده؟

ما که خلاف سنگینمون کتاب خوندن بود و نه بساط نوشیدن توی خونه داشتیم نه ماهواره، بارها تو گوشه و کنار خونه گیر افتادیم کتاب بزرگسال به دست و هر بار مادر با نگاه نگرانش گفت حالا که خوندی ولی حواست باشه این کتاب همه جا نیست! و این خودش اولتیماتومی بود برای لب گزیدن و مهر و موم کردن دهان ما که مبادا سر خانواده رو به باد بدی و با کسی از کتابهایی که خوندی حرف بزنی!

هر بار با جامعه سنتی شرقی اختلاط می کنم این شیوه های سنتی آموزشی که البته با ورود اینترنت و تکنولوژی کمی کمرنگتر شدن ولی همچنان قدرتمندتر از مدرنیته هستن توجهم رو جلب می کنه. این آموزشی که مبتنی بر رفتار و شیوه عملکرد شماست نه پاس کردن وصیت نامه ای که برای ما هرچقدر نمره نداشت، برای صاحب وصیتنامه لعنت و نفرین داشت…

توان و انگیزه ای برای ادامه اگر داشتم، شاید به فکر می افتادم موسسه آموزشی بزنم و شیوه های شرقی رو پیاده کنم یا طبق اون آرزوی دور به خاک نشسته، شاید یک پرورشگاه تاسیس می کردم و بچه ها رو اونجور بار می آوردم ولی خب… این زندگی که به گل نشست، شاید باید مثل شرقی ها خودم رو با اعتقاد به زندگی بعدی دلداری بدم و بگم زندگی بعدی حتما معلم و مدیر یک موسسه آموزشی برای بچه های بی سرپرست خواهم شد…

لینک ویدئو
https://www.facebook.com/Nazli1980/posts/10213429611125505?pnref=story

قانون و فرهنگ

منال الشریف سخنرانی خودش رو با یک سوال شروع کرد: رویارویی با کدوم یکی از اینها سخت تره؟ قانون یا فرهنگ جامعه؟

منال فعال و کنشگر عربستانی که در سال دو هزار و یازده از رانندگی خودش در خیابانهای عربستان فیلم ویدئویی تهیه کرده بود، در حین سخنرانی خودش در “تدتاک” توضیح می ده که در واقع هیچ قانون نوشته شده ای برای منع رانندگی زنان در عربستان وجود نداره مگر فتواهای مفتی ها و علمای قدیمی مبنی بر حرام بودن رانندگی زنان و واکنش های جامعه.
منال برای ما از تهدیدهای وحشتناکی که بعد از ارسال ویدئوی خودش بر روی کانال یوتیوب شده، هفتصد هزار بازدیدکننده در یک روز، زندانی شدن خودش و برادرش (به جرم اینکه بهش ماشین رو قرض داده بود)، فشار جامعه بر خانواده برادرش تا جایی که مجبور به ترک وطن می شن و واکنش جامعه ای می گه که سالهاست زن رو پوشیده در عبایا و تحت قیومیت مردها می خوان و صدالبته حمایت های بسیار اندک ولی دلگرم کننده در دنیای حقیقی و مجازی و در نهایت تخفیف فتوا از حرام به “توصیه نمی شود”.

وقتی از نتایج تحقیقات! دانشگاهی پروفسور عربستانی می گه که سعی کرده بود ثابت کنه در کشورهایی که زنان رانندگی می کنن آمار فحشا و جنایت بیشتره، جمعیت در بهت و حیرت شروع به خندیدن می کنه ولی شاید برای ما که به جرم پوشیدن لباس روشن یا ناخن بلند یا پای بی جوراب بارها سر از گشت ارشاد درآوردیم، این مثلا تحقیقات و تلاشهای آکادمیک چندان هم ناآشنا نباشه.
در طول سخنرانیش به روسری سفیدش و موهایی که کمی از زیر روسری پیدا بودن فکر می کردم و تلاشهای این زن و بغضی که کرد وقتی با سوال پسر پنج ساله کوچیکش روبرو شد که مامان ما مردم بدی هستیم؟ همکلاسیها امروز توی مهدکودک من رو کتک زدن و گفتن و تو و مادرت باید زندانی بشید.

منال گفت باور دارم تا وقتی زنان جامعه ای آزاد نباشن، اون جامعه معنای آزادی رو نخواهد چشید و جمعیت به احترامش ایستاد. او در کمپین خودش بر ضد پوشیدن برقع هم فعالیت می کنه و می گه وقتی صورت زن رو می پوشونید اون رو از جامعه محو می کنید و او هویت خودش رو از دست خواهد داد. او در کتاب خودش “جسارت رانندگی” می نویسه که اگر دیدن صورت من شما رو آزار می ده می تونید به من نگاه نکنید. من به خاطر اینکه شما نمی تونید خودتون رو کنترل کنید، نباید تنبیه بشم.

منال نه قانون بلکه عرف رو به چالش کشید و من هر روز به کمپین همه روزهای سپید فکر می کنم و آدمهایی که به ما می گن حجاب فرهنگ این جامعه ست. حجابی که در گذر زمان از یک پوشش عادی در سالها پیش بعد از انقلاب وسیله ای شد برای تحقیر و کنترل زنها و رسیدن به جامعه فرمانبر تحت قیومیت حضرات با بایدها و نبایدهایی که از کمد لباس شخصی ما آغاز می شن.
یکی از شباهت های منال با مسیح هم شاید همین باشه که منال الشریف یکی از جنبه های نمادین ظلم چندجانبه به زنان رو در دستور کار خودش قرار داد و با تمرکز بر روی یک هدف و زیر ذره بین قرار دادن ابعاد وضعیت فعلی آتشی به جان زنان منفعل عربستانی انداخت. قبل از آزادیهایی که یواشکی بودنش رو حتی مردهای به اصطلاح روشنفکر ما هم بارها مورد تمسخر قرار دادن، کدوم یک از ما به شل کردن گره های این مقنعه های سیاه و زشت فکر کرده بودیم؟ کدوم یکی از ما از رها کردن موهامون در کشورهای دیگه فراتر رفته بودیم؟ در طی تمام این سالهای غمگین و خاکستری که دایم یا زیر سایه جنگ بودیم یا تحریم یا… چند صدای جانانه بلند شده بود که جوی ها رو به رودخونه برسونه؟

منال بارها تهدید شد، قیومیت پسر خودش رو از دست داد، مجبور شد در کشور دیگه ای ازدواج کنه و در نهایت به استرالیا مهاجرت کرد اما در طی این سالها هر بار نسیم خفیفی از همدلی رو از اطراف بلعید تا امروز یک نهال نحیف در جامعه عربستان پا بگیره. جمعیت برای بار دوم به احترامش در انتهای سخنرانیش ایستاد و من وزش تندباد رو در قلبم احساس کردم… هر چند دور، هر چند دیر…

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد….

منابع

http://www.independent.co.uk/life-style/saudi-arabia-women-drive-right-fight-manal-al-sharif-a7785326.html

به دنبال معنی

دکتر الن واتکینز توی تد در مورد پیدا کردن معنی حرف می زنه… تهش می گه ما هی دنبال چیزهای دیگه می دویم چون دنبال معنی در بیرون خودمون می گردیم… اگر تو خودمون دنبالش بگردیم به آرامش می رسیم…
می گه وقتی کسی تو رو عصبانی می کنه، اون نیست که تو رو عصبانی می کنه بلکه تو هستی که عصبانی می شی. از پوزیشن قربانی بیرون بیا و قبول کن که مسوول احساساتت خودت هستی
می گه هر آدمی سی و چهار هزار تا احساس (اموشن) داره
و اگر هر احساس رو مثل یک سیاره در نظر بگیریم ما هستیم که تعیین می کنیم روی کدوم سیاره بایستیم

یه کم بی ربطه به نظرم
فقط خودمون که تعیین نمی کنیم
خودمون تحت تاثیر عوامل بیرونی تعیین می کنیم… گفتنش آسونه که ما هستیم که ال و بل

حالا چی می شد من این استاد رو می دیدم؟

kana2

صبح روز اول، یازده و ربع:
واتزاپ یهو بیست تا بوق زد! تو چت روم گروه جنگل نوردی، یهو خبر دادن که “کانا” پیرمرد هشتاد ساله مالزیایی از دیشب توی جنگلهای انبوه گم شده. تعداد زیادی از جنگل نوردها توی کشورهای دیگه هستن و توی تورنمنتهای بین المللی جنگل نوردی شرکت کردن و تیم نجات آدم کم داره. هر کس توی کی ال هست حتما بیاد کمک!
تو شیش و بش اینکه من که حرفه ای نیستم و برم اونجا بدتر دست و پا گیر می شم و وای نازلی تو چرا هیچ استعدادی تو ورزش نداری و دو ساله هر هفته جنگل نوردی می ری هنوز حرفه ای نشدی و چرا نمی تونی از درخت بالا بری و چرا دوره کماندویی ندیدی و چرا چیزی از دوره کمک های اولیه ی هلال احمر ایران که هیجده سال پیش شرکت کردی یادت نمونده بودم که به خودم اومدم دیدم با یه جعبه آب و غذا تو ماشین، رفتم اونجا دارم به رییس تیم نجات می گم من دو تا چراغ قوه اضافه آوردم اگر کسی نیاورده بگو از من بگیره. تا ما برسیم پلیس و آتش نشانی هم تیم نجات روونه کرده بودن البته ولی خب کیه که دلش آروم بگیره بشینه تو خونه حتی اگر بدونی کاری از دستت ساخته نیست؟

ساعت دو:
چهل دقیقه عذاب آور توی یه ماشین نشستیم تا کوه رو دور بزنیم برسیم اونطرف. هفت تا گروه از اونطرف کوه و ما دو تا گروه از اینطرف کوه و جنگل رو بگردیم تا برسیم به بالای کوه. آخرین بار کانا نزدیک یه جایی حوالی بالای کوه بوده که موقعیت جغرافیایی فرستاده و بعد باتری گوشیش تموم شده و الان هفده ساعته ازش بی خبریم… تمام راه آدلین روی پاهای من نشسته بود چون مجبور شدیم چهار نفری عقب بشینیم و ماشین شاسی بلند چنان تو کوه و جاده پرواز کرد که به محض پیاده شدن بالا آوردم… نگاه های چپ چپ بقیه رو فاکتور می گیرم ولی خودم از ترس اینکه من هم برم اون تو گم و گور بشم دارم منهدم می شم. نمی شد آشپزی و تر و خشک کردن تیم های نجات رو بدن به من؟ دوستم نوشته: تو اون گروه شنگول چهارتا مسوول پیدا نمی شدن که یه زن تنها و مریض پانشه بره تو کوه و کمر؟ یادم اومد دو روزه مریضم قرصهام رو هم نخوردم. دلم می خواد دوستم رو بزنم که اینقدر جنسیت زده فکر می کنه. اینکه من جنگل نورد حرفه ای نیستم چه ربطی به زن بودنم داره؟ تمام راه به این فکر می کردم که اگر من جای کانا بودم و شب مونده بودم تو چنین جنگل ترسناکی حتما مرده بودم. کانا ولی باتجربه ست حتما زنده می مونه!

ساعت چهار و نیم:
ما راه کنار رودخونه رو پیش گرفتیم با این منطق که هر آدم عاقلی وقتی گم می شه دنبال آب می گرده. اینقدر زالو از پاهام و تنم کندم که دیگه صدا ندارم حتی جیغ بزنم. آب رودخونه سرده و خیلی جاها تا گردن می ریم توی آب، کیفهامون رو می ذاریم روی سرمون و من اگر می دونستم چنین وضعیه غلط می کردم یک کیلو موز بذارم توی کیفم. سرگروه می گه رد پاهایی که دیدیم بی برو برگرد مال کاناست و گزارش کرد که یه گروه دیگه هم بفرستن اینطرف. هرجا می ریم یه کاغذهای علامت دار می ذاریم روی زمین و سنگ و درخت که یعنی این قسمت رو گشتیم. برای راه برگشت هم باید از همین راه برگردیم.

ساعت پنج و نیم:
از گروه شش نفره ای که اومدیم، دو نفر باتجربه تر یه راه خطرناک رو پیش گرفتن و جدا شدن رفتن. ما چهارتا موندیم و کلی سایه ی جانورهای گنده و عجیب و پرنده هایی که اینقدر بزرگ هستن نمی دونم چطوری لابلای شاخ و برگهای این جنگل انبوه پرواز می کنن. آبی که آورده بودم داره تموم می شه. سنگ ها از بارون صبح سر هستن و قسم می خورم هر کس رو این سنگ ها بخوره زمین یا کمرش می شکنه یا پاهاش. صدام درنمیاد از بس داد زدم و کانا رو صدا کردم. خوب شد این سوت پلاستیکی رو آوردم با خودم. هر بار سوت می زنم هوارتا پرنده و چرنده پرپر زنان و جیغ کشان دور می شن. کانا پیدا شو لطفا. چشم می گردونم اطراف ولی حتی از فکر اینکه کانا جایی بین سنگها افتاده باشه و جسدش رو پیدا کنیم تنم یخ می کنه. زالوها همچنان توی تنم می لولن… کابوسش تا ته عمر من رو رها نخواهد کرد… می دونم…

ساعت هفت:
سر گروهمون گفت باید برگردیم. آب و غذامون کافی نبود برای شب موندن توی جنگل. یه نگاهی هم به من کرد فکر کنم دلش سوخت. گفت می ریم چند ساعت استراحت می کنیم با یه گروه باتجربه تر برمی گردیم (اصلا هم منظورش من نبودم). نفر چهارم گروه “راجر” که یه مرد کانادایی هست، نیم ساعته پیداش نیست. امیدوارم برای راجر نخوایم تیم نجات تشکیل بدیم. نه که نگران خودم باشم البته، نگران زالوهام که دیگه احتمالا چیزی برای خوردن پیدا نمی کنن. هوا تاریک شده و چراغ قوه ها عملا راه به جایی نمی برن بس که مه و تاریکی همه جا رو گرفته. من موندم مردم قدیم چند نفرشون تو جنگل زهره ترک شدن مردن؟ همینه جمعیت کم بود دیگه… نضف ملت موقع شکار پرنده و چرنده از ترس شبهای جنگل سکته می زدن… همین الان من تو این تاریکی می تونم به روح و حتی جن ایمان بیارم. از هر گوشه جنگل یه صدای وحشتناک درمیاد. من از ترس هی سوت می زنم، بقیه فکر می کنن من برای پیدا شدن کاناست که سوت می زنم… می گن نازلی کوتاه بیا، بسه…

ساعت هشت و نیم:
هفده تا تیم جنگل نورد از کی ال و شهرهای دیگه مشغول جستجو هستند. آتش نشانی تیم ویژه فرستاده. می گن دوره دیدن برای ماموریت های سخت ولی قیافه هاشون به بچه دبیرستانی ها می خوره. مگه از دبستان دوره دیده باشن. من که چشمم آب نمی خوره. دائم خبرها رو توی واتزاپ می نویسن ولی ما وسط جنگل زیاد سیگنال نداریم. راجر پیدا نشد و تلفنش جواب نمی ده و من دارم دق می کنم.

ساعت ده:
رسیدیم بیرون جنگل. وسط یه روستای عجیب و غریب که هم ماشین دارن هم ماهواره و هم هزار جور تکنولوژی دیگه. ما بچه بودیم روستاها هم شهری نشده بودن اینقدر. تمام لباسهام خیسن. با اینکه هوا گرمه دارم می لرزم و دندونهام می خورن به هم. کفشهامون رو درآوردیم. این چینی ها عجب جون سخت هستن. آدلاین چند برابر من زالو تو تنشه صداش درنمیاد! یکی که با ماشین اومده بود دنبالمون یه اسپری درآورد زد روی زالوها، یهو از تنم سقوط کردن همگی… تی شرت تنم از بس خونیه از آبی به بنفش تیره تغییر رنگ داده… رییس تیم گفت احتمال زنده موندن کسی بعد از دو شب گم شدن به ده درصد هم نمی رسه… کانا زنده بمون لطفا. قسم می خورم تا روزی که مالزی باشم برات هر چهارشنبه از اون رطب های ایرانی که دوست داری بیارم… زنده بمون…

ساعت یازده و نیم:
راجر پیدا شد و من از خوشحالی گریه م گرفته. برگشتیم اونطرف کوه دوباره. غلغله ست از آدم. دارم عین بید می لرزم و امیدوارم دوباره بالا نیارم. یکی اومد جلو گفت دختر ایرانیه که حالش بده تویی؟ بیا این لباس، تی شرتت رو دربیار… آب و غذا آوردن برامون، بگو این تهوع بذاره من چیزی بخورم. فقط آب… زن و بچه کانا از همه ی ماها آرومتر و خوش اخلاق تر هستن. خانمش اومد جلو از من تشکر کرد! مات و مبهوت ادبش شدم.

ساعت دوازده:
خون بند نمیاد. تنم رو شستم و دارو زدم ولی همچنان از یه سوراخ کوچیک عین شیر سماور خون می زنه بیرون. خودم هم موندم. یه چیزی بود تو علوم می خوندیم که خون لخته می شه دلمه می بنده، مال آدمیزاد نبود مگه؟ من ندارم از اونا یعنی؟
آدلاین یه جای سالم تو پاهاش نداره. بیست و پنج تا زالو از پاهاش کندن. زالوهای من تقریبا نصف بودن… فکر کنم آدلاین شیرین تره!

روز دوم، ساعت دوی صبح:
رسیدم خونه. چطور رانندگی کردم بماند. تیمها و گروه های تازه نفس رسیدن و گفتن شماها برید خونه فردا صبح بیایید. اینقدر خودم رو زیر دوش شستم که فشارم افتاد ولی هنوز حس می کنم زالوها روی تنم هستن. فکر کنم بیست بار کل هیکلم رو توی اینه برانداز کردم که مطمئن شم چیزی روی تنم نیست ولی باز دارم خودم رو می سابم.

ساعت شش:
هنوز هیچ خبری نیست. تیم های جدید قراره هفت صبح حرکت کنن برن توی جنگل. با این وضعیت نخوابیدن و حال خراب ترجیح می دم نرم دست و پای ملت رو بگیرم… عین مرغ پرکنده نشستم تو رختخواب، با چشمهای جغدگونه واتزاپ چک می کنم.

ساعت نه:
بیست تا گروه جدید رفتن تو جنگل. بچه های جنگل نوردی که رفته بودن کشورهای دیگه، بلیط گرفتن شبانه برگشتن که کمک کنن. از فرودگاه یک سره رفتن جنگل. چقدر دل آدم گرم می شه وقتی می بینه آدمها اینقدر مهربونن. راست می گن که تو این گروه ما مثل فامیل هم شدیم. من که فقط دو ساله هر هفته می بینمشون اینقدر دلم می زنه براشون، اینها اکثرا بیست سی ساله عضو گروه هستن، دیگه واقعا خواهر برادرن. آدم خواهر برادرش رو هم هر هفته نمی بینه…والا!

لامصب چقدر این جنگل بزرگه مگه؟ تا الان باید همه جاش رو گشته باشن خب! کانا پیدا شو جان زن و بچه ت…

ساعت یک بعدازظهر:
کانا رو پیدا کردن، همون بچه مدرسه ای ها پیداش کردن. با استفاده از رد پاهایی که ما دیشب بهشون گزارش دادیم… پیرمرد سرپاست و ازش فیلم گرفتن فرستادن تو واتزاپ. یهو واتزاپ ترکید. کسی نیست از خوشحالی گریه نکرده باشه…

*******
خوشحالم زنده ای پیرمرد… اینقدر که نمی دونم بعد از چند سال از خوشحالی گریه کردم… اشک ریختم و هی به خودم یادآوری کردم که چقدر داشتن دوستانی که به فکر آدم باشن خوبه و چقدر زنده موندن اونها که دوستشون داری خوبه و چقدر آدمها بخاطر کسی که حتی نمی شناختنش از راه های دور اومدن دنبالت بگردن و تو دردسر افتادن و تو اینجور مواقع می شه همه رو شناخت و باز ایمان آورد به آدمها و دوست داشتن و دوست داشتن و دوست داشتن…

بخاطر اینکه زنده ای، تمام زالوهایی که به جونم افتادن و زخم ها و کوفتگی ها و کبودی های تنم رو می بخشم… چارچنگولی نشستم رد زالوها رو پانسمان می کنم، چایی می خورم و به گلدونهای توی ایوون می گم: زندگی همینقدر ساده ست، همینقدر سخت و همینقدر شیرین!

************
یکی از مشخصه های نازلی بودن همینه. می ترسی، کم میاری ولی پیش می ری. از جنگل و تاریکی و زالو و گم شدن و مردن و خفه شدن تو آب و … می ترسم ولی می رم… تا جایی که برای کسی دست و پاگیر نباشم و دردسر درست نکنم می رم. آدم هر چی باشم آدم یه جا نشستن و نظاره کردن نیستم. امروز می رم برای کانا رطب مضافتی بم بخرم…

Kana

کانا پیرمرد هفتاد و چند ساله مالزیایی، رفیق جنگل نوردی ما از دیشب توی جنگل گم شده… هفته پیش من گیج یادم رفت دو جعبه خرمایی که بهش قول داده بودم و خریده بودم رو براش ببرم و اگر کوچکترین بلایی سرش بیاد هرگز برای اینکه خرماها رو بهش نرسوندم خودم رو نمی بخشم…

کانا لطفا زنده بمون…

دارم فکر می کنم مردن توی جنگل می تونه ترسناک باشه… مردن ترسناک نیست ولی گم شدن و مردن چرا… قرار بود ماه بعد هزارمین جنگل نوردی کانا رو جشن بگیریم… کانا زنده بمون…

بله من چاق هستم

به عنوان یک زن صد کیلویی در دنیایی که ملت اگر مودب باشن بهت می گن مهم افکار و شعور توست ولی در نهایت تمام توجه شون معطوف به زنهای مدل هالیوودی می شه (اگر مودب نباشن هم که …) رژیم گرفتن و بیشتر از اون ورزش کردن اگر نگم همیشه حداقل در نود درصد روزهای عمرم دغدغه ی جدی زندگی من بوده. من هیچ وقت نه از ورجه ورجه کردن لذت بردم نه از ورزش کردن و نه از بازی های همراه با فعالیت های بدنی شدید، حتی وقتی که باریک اندام بودم…

تا قبل از اینکه در مورد استعدادها بخونم و یاد بگیرم و بدونم بعضی ها استعداد یادگیری ورزشی شون از بعضی دیگه بهتره و سرعت متابولیسم بدن هر کس فرق داره، تمام و کمال تقصیرها رو به عهده پدر مادرم می نداختم و ژنتیک رو مقصر می دونستم. بعدها که در مورد شیوه زندگی سالم و آموزش در جامعه و مدارس و نقش ممتیک بیشتر خوندم، ج ا منحوس رو مقصر می دیدم که ما رو پیچید توی بقچه و نذاشت بدویم و ورزش کنیم و فعالیت فیزیکی داشته باشیم و اصلا چرا من اینجا دنیا اومدم و…

روزها و ساعتها و در نهایت سالهای زیادی با این دغدغه ها گذشت تا من هی بخونم و یاد بگیرم و ایده بگیرم در مورد اینکه بدن خود رو دوست داشته باشید و … (و هی باور نکنم این شعارهای به زعم من دل خوش کنک رو) تا اینکه مدتی پیش در مقالاتی خوندم که نتیجه تحقیقات می گن بسته به نوع شخصیت تون ورزشهایی که می پسندید فرق می کنن و اگر ورزش درست خودتون رو پیدا نکنید اون رو ادامه نخواهید داد و… برای من که دو ساله جنگل نوردی رو شروع کردم، ورزشی که گروهیه پس به برون گرا بودن من می خوره، در عین حال تا حدی انفرادیه یعنی هر کس در نهایت با سرعت و به شیوه خودش می دوه پس به مستقل بودن من چندان لطمه ای وارد نمی کنه و در انتهای دویدن نشست دسته جمعی و نوشیدن و خوردن به همراه داره که نیاز به اجتماعی بودن من رو پاسخ می ده و در آخر در عرض چند ماه عضو کمیته اجرایی شدم که نیاز من به مسوولیت داشتن و مدیریت و این حرفها رو جوابگو هست نتیجه این تحقیقات کاملا ملموس بود. من کاملا درک کردم که چرا دویدن به تنهایی توی پارک کار من نیست و چرا در بسکتبال قبل از اینکه پام آسیب ببینه موفق بودم و چرا یوگا با تمام لذتی که برای من داره برام ارضاکننده نیست و…
واقعیت اینه که من ورزش کردن رو دوست ندارم. حتی الان هم بیشتر درگیر کارهای کمیته اجرایی و برگزاری مراسم و جشن و مدیریت امور هستم تا اینکه مثلا این هفته نفر اول بشم توی دو یا نفر آخر. بارها شده توی جنگل گم شدم، از هر ده بار جنگل نوردی نه بار آخرین نفر گروه بودم که از جنگل اومدم بیرون و اون وسطها هی به خودم قول دادم این هفته دیگه آخرین باره که میام وسط دار و درخت مثل میمون از این شاخه به اون شاخه می پرم و مگه تو تارزان هستی و بشین سر جات و برو دنبال یک تفنن خانمانه و این روحیه آپاچی گری رو مهار کن و…. دریغ که یک کدوم از این حرفها و بایدهای صدبار تکرارشده از سوی جامعه کمی در رفتار و کردار من اثر داشته باشه البته!

امروز طبق روال هفتگی که باید یک سخنرانی جالب نگاه کنم به طور اتفاقی این سخنرانی روانشناس اجتماعی خانم
Emily Balcetis
رو گوش کردم و تازه فهمیدم چرا من اینقدر سختمه ورزش کنم!

لینک سخنرانی در تد

لینک سخنرانی در یوتیوب

خلاصه سخنرانی اینه که رابطه مستقیم وجود داره بین عدد نسبت دور کمر/باسن با تخمین فاصله. یعنی هرچقدر نسبت دور کمر شما به باسن کمتر باشه (چاقتر باشید) فاصله ای که باید بدوید رو طولانی تر ارزیابی می کنید و خب طبیعتا سخت تر به نظر می رسه براتون (و احتمالا منصرف می شید یا انگیزه تون کمتر می شه)

این یعنی اینکه ماهایی که چاقتر هستیم ورزش رو از دید چشمی سخت تر از اونچه که شما “مداد”یون می بینید ارزیابی می کنیم چون مثلا فاصله ای که باید طی بشه از دید ما خیلی بیشتره تا از دید یه فرد لاغر. و اینکه اگر انگیزه نداشته باشید راه طولانی تر به نظر می رسه (این یکی رو فکر کنم همه می دونستیم) ولی راه حلشون هم جالب بود.
طبق نتایج تحقیقات چشم ما نهایتا اندازه سر انگشت شست رو در حالتی که دستمون کاملا دراز شده باشه می بینه و بقیه محیط اطراف رو محو می بینه. راه حل پیشنهادی یرای اینکه ورزش برامون آسونتر بشه تمرکز بر روی جایزه نهایی، مثلا ندیدن اطراف و تمرکز روی خط پایان هست. وقتی می خواید ورزش کنید به اطراف بی توجه باشید، روی انتهای راه تمرکز (بینایی) داشته باشید و نه تنها سریعتر می دوید بلکه کمتر نیروی محرکه آغازین نیاز دارید برای متقاعد کردن خودتون به شروع ورزش (خب من نمی دونم اگر بخواید دور یک پارک بدوید باید تمرکز رو روی چی بذارید)

من این یافته تحقیقاتی رو تعمیم می دم به رشته خودم که در سازمانها اونهایی که بسیار وظیفه گرا
Task oriented
هستند و روی انجام کار تمرکز می کنن در نهایت آدمها و شرایط دور و بر رو به سختی می ببینن و احتمالا در بسیاری موارد از اونها به راحتی می گذرن. معمولا ما از همکارهای این افراد بازخوردهایی دریافت می کنیم مبنی بر اینکه بی احساس هستن، گیج هستن، بی توجه هستن، بی ادب هستن، درک روابط اجتماعی ندارن و…. خب احتمالا اینها برداشت ما هستند و نه واقعیت. این آدمها اینقدر غرق در دست یافتن به هدف نهایی می شن که ما رو محو می بینن… برای همین کارها رو به سرعت انجام می دن البته، حالا کیفیت انجام کار بماند!

******
نکته اخلاقی ماجرا اینکه عزیزان بعد از این هروقت خواستید کسی رو بابت وزنش قضاوت کنید به یاد بیارید که همون دو قدمی که شما برمی دارید برای ما چهار قدمه، ما خودمون به قدر کافی از عدم ایمنی و دریافت کلمات مثبت و شاد و تاییدکننده تحمیل شده از سمت جامعه رنج می بریم شما لازم نیست با دیدن ما بگید اوه اوه از کدوم قصابی گوشت می خری، زندگی بهت خوش گذشته ها، چه تپل شدی عزیزم… گوشت تن شما رو نمی خوریم که! والا…

***
برم ورزش… سخنرانی رو حتما گوش بدید، جالب بود!

ترکیب بندی

داشتن دانش و سواد یک موضوع جداست، این دانش و اطلاعات رو مثل مهره های تسبیح به نخ کشیدن و نظم بخشیدن و در کنار هم قرار دادن برای فهمیدن و درک و نهایتا افزایش شعور و تعالی یک موضوع جدای دیگه!
عجیب هم نیست که تو اولی خیلی ها موفق هستند، در دومی تعداد انگشت شماری… دومی انرژی بیشتری می طلبه… و این سلولهای خاکستری خسته!