Money money money, must be funny, in the rich man’s world

این روزها که در کارگاه های آموزشی با پناهنده های کامیونیتی های مختلف برای شروع کسب و کارهای کوچک و زودبازده کار می کنم، اهمیت پول و داشتن نقدینگی حتی به مقدار کم به شکل آزاردهنده ای در هر قدم به صورت من و بقیه پناهنده ها سیلی می زنند.
اینکه هیچ کدام از این پناهنده ها هیچ پس اندازی ندارند اما همه ی ماجرا نیست. واقعیت دردناک اینست که این افراد نه تنها در زندگی قبلی هرگز به این فکر نکرده اند که صاحب کسی و کاری باشند بلکه اکثرا مهارت یا دانش خاصی هم ندارند که بتوان روی آن سرمایه گذاری کرد و از دل یک مهارت خاص کسب و کاری تعریف کرد. در واقع نه تنها ایده ای برای کارآفرین بودن ندارند بلکه حتی اگر مشتاق شروع کاری باشند هم ابتدا باید مهارتی یاد بگیرند یا به حداقلی از دانش در رشته مربوط برسند تا بتوان کاری را شروع کرد. اکثر میانماری ها، سریلانکایی ها و بنگلادشی ها یا بر سر زمین اربابها مشغول کار کشاورزی بوده اند یا با خرید و فروش (دستفروشی کنار خیابان) روزگار گذرانده اند یا کارگر روزمزد بوده اند یا نهایتا ماهیگیری می کرده اند روی قایق هایی که متعلق به دیگران بوده و نه خودشان.
خلاصه کلام اینکه اگر هم مبلغی برای سرمایه گذاری و راه اندازی کسب و کار در اختیار این افراد قرار بگیرد باید ابتدا صرف مهارت آموزی و از آن مهمتر تغییر ذهنیت این افراد از کارگر و حقوق بگیر به کارآفرین شود و زمان زیادی می برد که با وجود داشتن خانواده های پرجمعیت این افراد چندان هم کاربردی و آسان نیست.

اخیرا مقاله کاربردی و مفیدی می خواندم در مورد اینکه چطور در آفریقا آموزش مهارتهای فردی به افراد بیشتر از آموزش مهارتهای کسب و کار به موفقیت آنها در کسب و کار کمک کرده است. در یک مطالعه مدت دار آموزشی محققان روی دو گروه تحت حمایت، برنامه های آموزشی متفاوت با مطالب و رویکردهای متفاوتی را پیاده کردند. گروه اول افرادی بودند که اصول راه اندازی کسب و کار و تجارت را یاد گرفتند و گروه دوم افرادی که با آنها روی مهارتهای
personal initiative or proactive performance
کار شد. این مهارت (که من اسمش رو می گذارم آغازگری چون ترجمه معادل بهتری بلد نیستم) شامل سه ایده بنیادین است:
self-starting behavior
long-term orientation
persistence

In the context of entrepreneurship, self-starting behavior implies doing something that differentiates the business from other businesses; long term orientation implies for example, plans that range into the future (such as thinking about business opportunities and threats in a year from now); persistence implies that one does not give up when problems occur or after a failed business project; rather one should learn from errors and mistakes and develop plans B and C.

یعنی
اینکه شما بتوانید کاری کنید که کسب و کار شما را با بقیه کسب و کارها متفاوت کند
برای کسب و کار خود برنامه ریزی طولانی مدت و میان مدت داشته باشید و در آخر اینکه بتوانید در برابر مشکلات ایستادگی کنید،کار خود را رها نکنید و برنامه های جایگزین داشته باشید.

این تحقیق نشان می دهد که افراد گروه دوم گرچه اموزشی در مورد اصول کسب و کار دریافت نکردند، در نهایت در ایجاد یک کسب و کار ماندگار موفق تر بودند و میزان رضایت آنها هم از زندگی به شکل چشمگیری افزایش پیدا کرد.

****

پی نوشت:
من هرچقدر فکر می کنم می بینم درسته که در حال حاضر پناهنده ها اکثرا این مهارتها رو ندارن ولی راستش خیلی از ماها هم نداریم! یعنی کسی بهمون یاد نداد تو مدرسه و دانشگاه که خب حالا چطور متفاوت باشیم که ارزش افزوده داشته باشه و برنامه ریزی طولانی مدت شامل چه مواردی هست یا اینکه برنامه ی جایگزین چه خصوصیاتی داره!
اینکه هدف شما باید
SMART
باشه رو هم من تو دوره فوق لیسانس خیلی هاج و واج گونه از همکلاسی ها یاد گرفتم وگرنه توی کدوم مدرسه و دانشگاهی در این موارد با ماها صحبت شد؟ ما از وقتی سرمون توی کتاب رفت جز اینکه نفهمیدیم چرا باید انتگرال و مساحت و لگاریتم حفظ کنیم یا اشعار حماسی فردوسی رو لغت به لغت گرامری بررسی کنیم به جای خوندن و لذت بردن از داستان چه کار دیگه ای کردیم در مدرسه؟
چرا درس مهارتهای زندگی نداشتیم؟ من که این درس رو به بچه های پناهنده در مدارس کوچیک و تنگ و تاریک می دم هی وسط کار گروهی و ذوق و شوق بچه ها به خودم می گم پناهنده هم نشدیم وصلمون کنن به دنیای واقعی… فقط هی وسط اعداد و تاریخ های تحریف شده و جلگه و رودخانه فلان دست و پا زدیم رفتیم زیر لجن سر بالا آوردیم نفس گرفتیم باز کشیده شدیم اون زیرها… دستمون هم به هیچ کجا بند نبود… علی رغم همه ی این کمبودها اگر توی زندگی به جایی رسیدیم به نظرم باید به احترام خودمون بایستیم و چند دقیقه بی امان خودمون رو تشویق کنیم… حق ماست!

والدین

سه توانمندی مهمی که باید به به بچه هاتون یاد بدید.

اول: به بچه ها یاد بدید واقع بین باشند. بچه ای که اعتماد به نفس بیش از حد داشته باشه با خودش خواهد گفت امتحان آسونه و من درس نمی خونم. بچه ای که اعتماد به نفس پایینی داره با خودش فکر خواهد کرد من به هر حال در این درس موفق نخواهم شد و نمی ارزه که تلاش کنم.
به بچه تون کمک کنید که گفتگوی درونی مثبت با خودش داشته باشه و ضمن شناسایی محدودیت هاش توانمندی ها و حد و حدود اونها رو هم بشناسه و برای تلاش خودش برای استفاده از توانمندی ها و برطرف کردن محدودیت هاش ارزش قایل بشه. سعی کنید با سوالات مناسب تمرکزش رو از روی پیش فرض های غیرواقعی مثل “کسی با من دوست نمی شه” به روی فرصت های واقعی که قبلا رخ دادن تغییر بدید و مثلا بپرسید آخرین باری که کسی باهات دوست شد چه کار می کردی و کی بود و… یا سوالات رو از دید متفاوتی مطرح کنید مثلا اگر به شما گفت من هیچ وقت نمی تونم توی تیم انتخابی مدرسه باشم ازش بپرسید برای اینکه عضو تیم بسکتبال بشی باید چه کار کنی…

دوم: تلاش بچه ها رو تحسین کنید و نه دستاوردها رو.
اگر شما روی نتایج و دستاوردها تمرکز کنید و اونها رو تشویق کنید (چه نمره خوبی گرفتی) به بچه پیام اشتباهی می فرستید و فرزند شما اگر فکر کنه که ممکنه در کاری شکست بخوره اصلا برای انجام دادنش تلاش هم نخواهد کرد. علاوه بر اون این تشویق های شما در موفق بودن ممکنه این پیام اشتباه رو به اون منتقل کنه که باید به هر قیمتی موفق باشه و بچه شما ممکنه تقلب کنه یا رفتارهای نامناسبی با بقیه داشته باشه فقط برای اینکه برنده بشه.
به بچه بگید که بخاطر تلاشی که کرده بهش افتخار می کنید و خوشحال هستید که نتیجه زحمتش رو گرفته. ضمن رسوندن این پیام که ایرادی نداره اگر اشتباه کنه یا شکست بخوره، بهش یاد می دید که مهم تلاش کردنه.

سوم: به بچه تون یاد بدید که احساسات خود را مدیریت کنه.
بسیاری از پدر مادرها سعی می کنن وقتی بچه عصبانی یا ناراحته آرومش کنن، ساکت باش یا آروم باش یا وقتی حوصله ش سر رفته سرش رو گرم کنن… در نتیجه بچه ها یاد نمی گیرن چطور با احساساتشون کنار بیان. در واقع حدود شصت درصد دانشجوهای کالج گفتن که نمی دونن چطور توی زندگی احساساتشون رو مدیریت کنن (چه واکنش مناسبی نشون بدن)

برای شکوفاسازی پتانسیلهاشون بچه ها نیاز دارن مهارتهای مدیریت احساسات رو یاد بگیرن، مهارتهایی مثل کنترل خشم یا غلبه بر ترس از رد شدن و جواب منفی شنیدن.
با بچه ها در مورد شیوه های مدیریت احساسات منفی صحبت و همفکری کنید و کمکشون کنید مناسب ترین شیوه رو برای خودشون پیدا کنن. ممکنه بچه ای با رنگ آمیزی و بچه دیگه ای با گوش کردن به موسیقی احساس آرامش کنه. هر بچه ای با بچه دیگه متفاوته. به بچه تون کمک کنید راهی که بهش کمک می کنه با احساساتش کنار بیاد رو پیدا کنه و بهش یاد بدید که لزویم نداره همیشه شاد باشه ولی مهمه که بتونه با احساسات خودش درست برخورد کنه و اونها رو مدیریت کنه. (فرد باید احساساتش رو کنترل کنه و نه احساسات اون رو)

بچه ای از نظر ذهنی قوی می شه که پدر مادر قوی داشته باشه پس روی قدرت ذهن خودتون کار کنید تا بتونید اونها رو قوی و مستقل بار بیارید.
تغییرات و قوی شدن یک شبه اتفاق نمی افته. برنامه شخصی مشخصی باید داشته باشید…

ترجمه آزاد از
https://www.goalcast.com/2017/11/18/mentally-strong-kids-have-parents-who-do-these-3-things/

چطور پیر شویم

این نوشته مال هزار سال پیشه انگار…. اشکم دراومد چون هیچ کدوم دیگه نیستن! نه مادربزرگ و نه پدربزرگ….

این روزها درگیر بیماری مادربزرگم هستم… ایرانم!

امروز به روند فرتوت شدن پدربزرگم نگاه می کردم که برای اولین بار در هشتاد و شش سال عمر خودش و چهل سال عمر من مجبور شد برای راه رفتن به من تکیه کنه و اشکهام روون شدن. زانوی ورم کرده و درد بی امان و کمر دو تا شده به یک سو، چشمهایی که نمی بینند و دندونهای مصنوعی و سمعک به یک سوی دیگه، دلم وقتی ریش شد که به من گفت نازنینم صد ساله بشی ولی پیر نشی!

شب همشهری داستان رو به دست گرفتم تا بلکه کمی از تهوع و سردرد عجیب همراه همیشگی در تهران کم کنم، مجله رو که باز کردم داستانی بود از “دونالد هال” به نام بیرون پنجره که شرح حال ایام هشتاد و سه سالگی نویسنده ست و مرور خاطرات جوانی و توصیف مناظر بیرونی (مزرعه و گلها و آغل و…). آرامشی در نوشته موج می زد که وادارم کرد در ذهن به پدربزرگم بگم باباجون نازنینم پیر شدن هم آداب خودش رو داره، همونجور که کسی یادمون نداد چطور جوانی کنیم و غش غش بخندیم و ریسه بریم و شیطنت کنیم و چشمک بزنیم و عاشق بشیم و پاشیم ادامه بدیم و بدویم و بدویم و خسته نشیم، کسی هم یادمون نداد چطور میانسالی کنیم و برای پیری آماده بشیم و شله کوله مون رو ببندیم و جمع و جور کنیم و نقطه بذاریم ته کارها و با خیال راحت بریم سر خط…
خیلی از ماها با پیری می رسیم به ته خط، همین جا که پدربزرگ و مادربزرگ بیمار من ایستادن. من داروهاشون رو هر هشت ساعت آماده می کنم و سوپ رقیق رو قاشق قاشق به حلق مادربزرگ می ریزم و با صدای بلند می پرسم باباجون میوه پوست بکنم؟ مادربزرگم چشم غره می ره که مگه من کَرَم که داد می زنی؟ نمی خورم بابا، می دونی چند روزه شکمم کار نکرده؟ مال همین غذا بدمزه هاست که به من می دی…

دوست ندارم پیر شم… این روزها بیشتر می دوم و غذای سالمتر می خورم و هی به روابط اجتماعی و زندگیم فکر می کنم و باز دلم نمی خواد پیر شم!

پ.ن: این ویدئو از خانم
Susan Pinker
رو از دست ندید. راز طولانی زندگی کردن کیفیت زندگی اجتماعی شماست.
The Italian island of Sardinia has more than six times as many centenarians as the mainland and ten times as many as North America. Why? According to psychologist Susan Pinker, it’s not a sunny disposition or a low-fat, gluten-free diet that keeps the islanders healthy — it’s their emphasis on close personal relationships and face-to-face interactions. Learn more about super longevity as Pinker explains what it takes to live to 100 and beyond.

پ.ن دوم: پدرم پریشب همونطور که نون رو توی شیر ترید می کرد، دستی به شکم دوار سه بعدی گنبدی شکلش کشید و وسط افاضات من در مورد یافته های خانم پینکر یک دفعه گفت: اینا دلشون خوشه باباجان… واسه اونوری ها صادقه این حرفهای قشنگ…

بابای من نباشید!

Journey to the past

Heart, don’t fail me now!
Courage, don’t desert me!
Don’t turn back now that we’re here.
People always say
Life is full of choices.
No one ever mentions fear!
Or how the world can seem so vast
On a journey … to the past.
Somewhere down this road
I know someone’s waiting
Years of dreams just can’t be wrong!
Arms will open wide.
I’ll be safe and wanted
Fin’lly home where I belong.
Well, starting now, I’m learning fast
On this journey to the past Home, Love, Family.
There was once a time
I must have had them, too.
Home, Love, Family,
I will never be complete
Until I find you…
One step at a time,
One hope, then another,
Who knows where this road may go
Back to who I was,
On to find my future.
Things my heart still needs to know.
Yes, let this be a sign!
Let this road be mine!
Let it lead me to my past
And bring me home…
At last!
Songwriters: Lynn Ahrens / Steven Flaherty
Journey to the Past lyrics

Gardening

“In life, a person can take one of two attitudes: to build or to plant. The builders might take years over their tasks, but one day, they finish what they’re doing. Then they find that they’re hemmed in by their own walls. Life loses its meaning when the building stops.

Then there are those who plant. They endure storms and all the vicissitudes of the seasons, and they rarely rest. But unlike a building, a garden never stops growing. And while it requires the gardener’s constant attention, it also allows life for the gardener to be a great adventure.

Gardeners always recognize each other, because they know that in the history of each plant lies the growth of the whole World.”

― Paulo Coelho

Richard

مردی که از کار و زندگی همه می پرسید و از همه چیز خبر داشت و در هر کاری سررشته داشت و در هشتاد سالگی کلاس زبان ژاپنی می رفت و هرگز یاد گرفتن رو حتی لحظه ای رها نکرد… به دوستی با تو افتخار می کنم عزیزترین ریچارد دنیا

دیگردوستی

این روزها کتاب دیگردوستی موثر نوشته ی پیتر سنگه رو می خونم و بیشتر از هر زمان دیگه ای درک می کنم چرا تعداد خیرین و افراد دیگردوست و بخشنده در دنیا اینقدر کمه

تعریف کتاب رو چندجا خونده بودم و دیدن اسم مصطفی ملکیان روی جلد که مقدمه ای بر کتاب نوشتن بیشتر ترغیب شدم که کتاب رو بخرم

به عنوان کسی که خودم رو یک دیگردوست فوق العاده می دونستم و سالها با خیریه های مختلف کارهای خوبی انجام دادم، مشتاق بودم بدونم چطور آدمهای بیشتری رو می تونم متقاعد کنم در کنار پرداختن به شیوه ی زندگی معمول اولویتی هم برای رسیدگی به دیگران و توجه به برآوردن نیازهای اونها قائل بشن.

مقدمه ی مصطفی ملکیان همونطور که انتظار داشتم جالب بود و با هیجان به خوندن خود کتاب پرداختم.
همون چند صفحه اول اما کلی سوال برام پیش اومد و ناخودآگاه در برابر نظرات از دید من افراطی نویسنده گارد گرفتم. حتی قبل از اینکه برم سراغ کمک کردن به کسی، ایده ی کمک کردن به صورت موثر برای من جذابه و واقعا مهمه بدونم کسی موثر رو چی تعریف می کنه.

از دید نویسنده اگر یک نفر زندگی دو کیلومتر زیر خط فقر داشت و کسی پنج کیلومتر زیر خط فقر بود وظیفه داریم اول اونی که بیشتر زیر خط فقر هست رو نجات بدیم که زنده بمونه. این یعنی کمک موثر، یعنی من تا جایی که می تونم تعداد آدمهای بیشتری رو زنده نگه دارم. آیا این نظر به دیدگاه های چپ که برابری برای همه در هر صورتی رو از واجبات می دونند نزدیک نیست؟ همه با هم برابر و همه با فقیر!

ده تغییری که باید در سالهای سی سالگی انجام دهید

مجله نگاهی به کسب و کار نوشته‌ای داره در مورد ده تغییری که باید در دهه چهارم (سی تا چهل سال) انجام بدید برای اینکه زندگی خوبی داشته باشید و این فهرست رو داده:
۱. استعمال دخانیات ممنوع
۲. شبها سر ساعت معین بخوابید و صبح ساعت مشخصی بیدار شید
۳. مرتب ورزش کنید
۴. دفتر خاطرات روزانه بنویسید
۵. شروع کنید پس انداز کردن
۶. دنبال رویاهاتون برید
۷. یاد بگیرید با هر چه که دارید شاد باشید
۸. نیازی نیست همه رو راضی نگهدارید
۹. خودتون رو با بقیه مقایسه نکنید
۱۰. اشتباهات خودتون رو ببخشید

چندتاش قابل اجراست؟ کدومش از همه سخت‌تره؟

http://www.businessinsider.my/changes-to-make-in-your-30s-2015-5/?utm_content=bufferc608d&utm_medium=social&utm_source=facebook.com&utm_campaign=buffer-bi&r=US&IR=T#vU4pRFdXxrS8tamp.97

چرا آشپزی حال شما رو بهتر می کنه؟

According to a new study, published in the Journal of Positive Psychology, people who frequently do small, creative projects feel more relaxed and happier in their everyday lives.

شما می دونستید که ما “آشپزی درمانی” داریم؟ اگر درست کردن غذا رو یک پروژه کوچیک در نظر بگیریم، انجام دادن این پروژه (با موفقیت و رضایت حاصل از اون) می تونه در شما شادی ایجاد کنه. تحقیقات نشون دادن که افراد شاد در زندگی مجموعه ای از شادیهای کوچک رو برای خودشون می سازن و در واقع چیزی که رسانه ها به شکل شادی های بسیار بزرگ و دستاوردهای خارق العاده به خورد ما می دن چندان ربطی به حس خوشبختی ماندگار نداره.

چند وقت پیش مصاحبه ای از جامعه شناس نگاه می کردم که ازش پرسیدن خوشبخت هست یا نه و می گفت خوشبختی یک اتفاق یک باره نیست، مجموعه ای از وقایع خوب و بد و شادی و غمه. از این منظر من فکر می کنم تونستم برای خودم به اندازه لازم و کافی شادی بیافرینم و خوشبختم.

یک راهکاری که پیشنهاد می کنن در اینجور مواقع اینه که هر شب قبل خواب سه تا موردی که در طی روز به خاطرش شادی کردید و سپاسگزار هستید رو به خاطر بیارید.

منبع

تبعیض های یواشکی

مصاحبه گر برای اینکه آدمها رو متوجه خطاهای نگرششون بکنه می ره بین شون و براشون یه قصه تعریف می کنه. پدر و پسری توی ماشین بودن و تصادف می کنن و پدر می میره. وقتی پسر رو به بیمارستان می برن جراح می گه اوه خدایا من نمی تونم این بچه رو عمل کنم چون پسر خود منه. چطور ممکنه؟ آدمها جوابهای متفاوتی می دن: روح بوده، خدا بوده، پدر واقعی بچه یکی دیگه بوده حتی یک نفر می گه شاید مادر پسر به پدرش خیانت کرده! هیچ کس نمی گه خب جراح مادر پسرک بوده و پدرش فوت شده. همه توی ذهنشون جراح رو مرد دیدن و نه یک زن. این مصاحبه ساده ما رو با پیش فرضهای ذهنی آشنا می کنه که چه بسا خودمون هم ازش بی خبریم… زنها رو توی آشپزخونه تصور می کنیم و مردها رو سر کارهایی مثل پزشکی و مهندسی و … دلیل؟ خب چند تا مدیر زن رده بالا داریم؟ نسبت زن های جراح به مردهای جراح چند نفره تو دنیا؟ کم نیستیم ولی برابر هم نیستیم… ذهن چیزی رو فرض می گیره که دیده شده باشه، عادی باشه، هزار بار اتفاق افتاده باشه. واقعیت اینه که ما هنوز برای داشتن حقوق اولیه می جنگیم و هنوز بعضی از ماها برای ترک منزل نیاز به اجازه همسر و پدر و… داریم. هر یک قدمی که ما برمی داریم هزار قدم بقیه آدمهاییه که شرایط طبیعی و مسیر کم تبعیض تری رو تجربه کردن. پیش فرضها ذهن ما رو احاطه کردن حتی وقتی خیلی هامون در حرف از برابری و آزادی یاد می کنیم. حتی فمنیست ترین ها هم بد نیست هر چند وقت یک بار پیش فرض هاشون رو معلق کنن، به صلابه بکشن و از واقعی بودنشون مطمئن بشن

https://www.facebook.com/bbcthree/videos/10154573248485787/?hc_ref=NEWSFEED