کفش‌های قرمز، نماد نافرمانی و سرکشی زنانه در طول تاریخ

تجاوز

متهم کیست؟

۱.
چند روز پیش در بحبوحه پختن کشک بادمجان و همزمان نوشتن مطلبی در باب “راهبردهای پیشرفت شغلی زنان میانسال در دنیای کرونازده” در مغزم و اشک در چشمهایم از شنیدن خبر ناگهانی مرگ دوست خانوادگی عزیزی زنگ زده بودم برای چاپ آگهی ترحیم در روزنامه فلان. همانطور که پشت تلفن با مرد در مورد فونت و سایز کلمه ها چانه می زدم بی هیچ مقدمه پرسید: شما صورتتون هم به اندازه ی صداتون قشنگه؟
خودم را به نشنیدن زدم چون حوصله پیدا کردن شماره دیگری و شروع دوباره پروسه ارسال آگهی را نداشتم.

۲.
با صاحب سوپرمارکت سر کوچه احوالپرسی می کنم، حال دختر کوچولوی مهربانش را می پرسم و به میان قفسه های تنگ می روم برای برداشتن حبوبات. مشتری دیگری بلافاصله می پیچد میان قفسه ها و راهم را سد می کند: جووووووووون بیا دختردارت کنم!
از میان قفسه ها بی هیچ دعوا و سر و صدایی بیرون می آیم. حوصله ی نگاه های سنگین مردان و زنان حاضر را ندارم.

۳.
تاکسی اینترنتی می گیرم. به محض سوار شدن راننده می گوید: خانم اسمت هم مثل خودت خوشگله. قشنگی ها. مجردی؟ چرا سیاه پوشیدی؟ قرمز بیشتر بهت میاد.
تظاهر به نشنیدن می کنم چون حوصله جنجال بیهوده ندارم و دیر شده است برای گرفتن یک تاکسی دیگر.

۴.
سال ۱۳۷۸
سال دوم دانشگاهم. با همکلاسی دیگری راه تهران کرج را هر روز با اتوبوس های لکنته طی می کنیم. مترو هنوز رویاست. ترمینال غرب، مردی روز روشن چنگ به سینه ام می اندازد. هول می شوم. با چتری که در دست دارم بر سر و صورتش می کوبم. فحش می دهد… مادر…ج…. خودت کرم داری… راننده اتوبوس به کمکش می آید: خانوم دنبال شر نگرد، برو… زنها چه بی حیا شدن! لااله…. دوستم می لرزد… روزهای بعدی به تنهایی برمی‌گردد کرج. نمی خواهد با یک دختر وحشی دوست باشد.

۵.
سال ۱۳۷۶
دبیرستانی‌ام. نه شبیه دختر دبیرستانی‌های امروز، بیشتر شبیه سوگلی تپل مپل ناصرالدین شاه قاجار، با سبیل‌های از بناگوش دررفته و ابروهای به هم پیوسته. کلاس دستور زبان فارسی، آشنایی با وزن و عروض با استادی به نام، صاحب تالیفات متعدد، ادیب، دکتر، سخنران… جلسه ی سوم
– بقیه کلاس کجا هستند استاد؟
به سمت من می آید…
+ امروز کسی نمیاد. زن و بچه م شهرستان هستند. خودم و خودت. نمی خوای من پیرمرد رو به شراب لبهات مهمون کنی دختر زیبا؟

بیست و سه سال گذشته است و من هنوز در کابوس هایم از آن خانه مخوف در گیشا فرار می کنم. هنوز از راه پله های تاریک می ترسم. هنوز جیغ می کشم. هنوز پیرمرد را که همسن و هم دانشگاهی پدربزرگ بود به عقب هل می دهم… در کابوس هایم اما بخت مانند واقعیت با من یار نیست. در واقعیت پدر که دسته کلید بزرگش را در کیف من جا گذاشته بود از نیمه راه بازگشت و زنگ بی هنگام به صدا درآمد. از آن خانه بیرون پریدم و گفتم که کلاسی تشکیل نمی شود و چه خوب که زود آمدی و نمی خواهد با دکتر خداحافظی کنی و برویم و…. سه شب و روز بعدی را در تب سوختم….

– به تو دست زد؟ باهات کاری کرد؟ چرا همون موقع نگفتی؟ چرا بعد از این سالها حالا که طرف مرده این رو می گی؟ چرا بعد از اینهمه سال زار می زنی؟ حالا که مرتیکه به درک واصل شده… خجالت نمی کشی با این هیکلت… می زدی می کشتیش، دفاع از ناموس بود…. ناموس…

مردی در این سو نگران ناموسش بود، نه من!
**********************************

از تجاوز که حرف می شود، همه ما قصه ها داریم. کشکولی پر از خاطرات تجاوز به حریم شخصی با کلام و رفتار، از لفاظی های رکیک تا لمس شدن های ناخواسته. پر از اشمئزازیم، آنقدر که وقتی سر درددل مان باز شود، می زنیم و می بریم و درو می کنیم همه خشک ها و ترها را، یک جا با هم می سوزانیم.
واقعیت اینست که در نبود سیستم آموزشی و فرهنگ سازی درست که بر پایه های به کار گیری متخصصین امر بنا نشده باشند، ما، زن و مرد، زخم خورده نادانی حاصل از سرکوب آگاهانه گردش اطلاعات آزاد ذیل حکومت های دیکتاتوری هستیم و از این راه چه فرصت های خلق تجربه های ناب مهرورزی و چه روابط زیبا و سالم که از دست داده ایم با حسرتی برای همیشه. در غلبه فرهنگی که زن را برای سالیان متمادی تحت سیطره همه جانبه خود می پنداشت، مرزهای بایدها و نبایدها در طول زمان برای مردان کمرنگ و یا ناپدید می شوند و بسیاری از رفتارهای متجاوزانه که با تعاریف کنونی در سال ۱۳۹۹ عدول از حریم شخصی، نابخردانه و سلطه طلبانه انگاشته می شوند طبیعی و یا حتی در باور هر دو جنس برای سالهای طولانی نشان اقتدار و جذابیت تلقی می گردند (نه خیلی دور، به دهه های پنجاه و شصت برگردید).
از سویی ما زنان بنا بر تجربه دریافته ایم که در بسیاری از موارد آن کسی که از flower power یا لوندی زنانه خود در محیط کاری استفاده می کند چه بسا بدون دانش و مهارتی درخور بسیار سریعتر مدارج ترقی و ارتقا شغلی را طی می کند و این نیست مگر استفاده آگاهانه از ابزار نادرست برای دستیابی به هدفی که در شرایط برابر و بدون در نظر گرفتن این لوندی ها شاید هرگز در دسترس نمی نمود. شاید هم از این روست که تحقیقات نشان می دهند زنان در برابر زنانی که از آنها جذابتر باشند یا از نظر جنسی بی پرواتر عمل کنند رفتارهای خشن تری از خود نشان می دهند (۱) چرا که می دانند هر چقدر تعداد عرضه بالاتر، بازار درخواست ها و رقابتها کسادتر. پس انحصار می طلبیم و در حالی که خودمان شیوه های لوندی در رختخواب را برای مردان محل کار اجرا می کنیم، از تلی ازنعش های زنان بی آلایش، رقص کنان بالا می رویم تا مجالی برای سوءاستفاده های جدیدتر حضرات فراهم آوریم.

پروفسور دن آریلی از پیشگامان علم اقتصاد رفتاری که در دهه اخیر مورد توجه جامعه شناسان و زعمای علوم سیاسی نیز قرار گرفته است به درستی اشاره می کند که رفتار انسانها بسیار وابسته به محیطی ست که در آن زندگی می کنند. شاید با استناد به همین مطلب بتوان دلیل اصلی (ولی نه تنها دلیل) ناهنجاری های رفتاری افراد متجاوز را در غلبه فرهنگ حاکم مردسالار و واضح نبودن حد و مرز مشخص رفتاری دانست که باعث می گردد فرد متجاوز نه به بایدها و نبایدهای هنجارهای پذیرفته شده رفتاری از سوی جامعه و نه به عواقب عدول از آنها آگاهی داشته باشد.
گرچه در بحث اخلاق معاصر پیروان اخلاق حداقل گرا روز به روز فزونی میابند و رعایت اخلاقیات را تنها در محدوده عدم اضرار بر دیگری لازم می دانند آنچه در عمل می بینیم آن است که حتی رعایت همین حد از اخلاقیات نیزدر جوامع روز به روز کمرنگ تر و حتی ناکارآمدتر می گردد. ایجاد حاشیه امن برای کسانی که به هر نحوی دست بالا را در قدرت دارند، اعم از مردان در برابر زنان، دولتی ها در برابر مردم و… و عدم همپایی پویایی تفکر حاکم بر اداره کشور با تغییرات مورد نیاز جامعه در نهایت به سواستفاده و بی اخلاقی قشر کثیری از مردمان منجر می شود و در این رهگذر هستند قربانیانی که بی توجه به عواقب رفتارهای سودجویانه خود دست در دست متجاوزین زمینه های تکرار تجاوزها را به امید مورد توجه قرار گرفتن بیشتر و پیشرفت سریعتر فراهم می آورند. در چنین مواقعی در چرخه معیوب این رفتارهای بیمارگون انگشت اتهام تنها به سمت یک فرد دراز کردن و چشم پوشی از عوامل محیطی که بستر تجاوز را برای متجاوز پهن و آماده می کنند همانقدر ناکارآمد است که نادیده انگاشتن این تجاوزات.
انسانها از محیط اطراف و تجربه های شخصی یاد می گیرند و چه بسا لذت آنی شهوانی و غیراخلاقی را در بسیاری از موارد به تقوا و پرهیزکاری و وعده های نهرهای روان عسل ترجیح دهند چرا که به تجربه دریافته اند در نبود اجرای سفت و سخت قانون کارآمد نه عقوبتی برای متخلفین هست و نه پاداشی فراتر از امید واهی همخوابگی با حوریان در انتظار. چه بسا که با معیارهای کنونی، سیستم معیوب روند اتهام و متهم شناختن افراد سیر معکوس طی کند چنانکه نمونه های آن را در پرونده های قضایی پر سر و صدای بعد از انقلاب بسیار دیده ایم. وجود هر کدام از این پرونده ها که میخی بود بر تابوت عدالت و اخلاقیات در جامعه فعلی، زخم هایی پر عفونت و چرکین بر پیکرجامعه و حافظه جمعی ما باقی گذاشته اند که ترمیم آن اگر نگوییم محال حداقل به سختی صورت خواهد پذیرفت.
در سالهای اخیر بسیار دیده شده که هر گاه صحبت از نابهنجاری روی داده شده به میان آمده و قربانی زبان به تظلم خواهی گشوده است خود آماج تحقیرها و تهمت های بی پایان قرار گرفته هزاران برچسب بی اخلاقی بر رفتار او زده اند. در این میان کم هم نیستند افرادی که از موج های ایجاد شده استفاده می کنند برای جلب توجه و رسیدن به منویات درونی ناسالم خود و تصفیه حسابهای شخصی با مردان نگون بختی که زمانی جرات ابراز علاقه به خود داده اند. هر دوی این پیامدها در جوامع بسته و بیمار نمود بسیار بیشتری دارند. اینکه در باور عوام جملات زننده ای چون کرم از خود درخت است همچنان طرفدار دارد شاید یکی از دلایلی باشد که حریم امن متجاوزان همچنان بدون خط و خشی بر دیواره، آنان را از عواقب رفتارهای بیمارگونشان حفظ می کند.
در جوامع امروزی یکی از کارآمدترین راهکارها برای به وجود آوردن تغییرات رفتاری، تدوین آموزشهای مبتنی بر علوم واقعی (و نه دینی) از آغاز کودکی، پیاده سازی و اجرای آموزشهای شهروندی و تدوین قوانینی ست که در تمامی ابعاد مرتبط لزوم تغییرات و بهبود رفتارهای قدیمی و غیرقابل قبول را در اذهان عمومی بنشاند. لزوم حضور موثر رسانه های مجازی و آموزشهای غیررسمی مورد حمایت دولت نیز به عنوان یکی از اهرم های اصلی تغییر در این میان غیرقابل چشم پوشی ست. اینها البته همگی اصول اولیه و بدیهیاتند. سوال اصلی اینجاست که در حیطه های آموزش و تدوین قوانین، حکومت فعلی ما در کجا ایستاده است؟

منبع (۱)

منبع (۲)

عقب گرد

آدمها معمولا شجاعت رو به پیش رفتن و جنگیدن تعبیر می کنن. اینکه کم نیاری، جلو بری و برای هدفت فداکاری کنی واقعا عالیه ولی بارها از خودم پرسیدم که “تا کجا؟” جواب اینکه تا کجا باید جنگید و کجا شجاعت با تهور تداخل پیدا می کنه و بعد از اون دیگه فقط یه بازنده لجبازی که حاضر نیست چشمش رو به واقعیت باز کنه خیلی از زندگی ها رو تغییر خواهد داد.

امروز به نمره های دوره لیسانسم نگاه می کردم. تو عکس نمره های ترم دوم رو می بینید: دروس عمومی هیجده و نوزده، مکانیک سیالات و استاتیک و مقاومت مصالح و شیمی تجزیه همه نه و ده و یازده…

photo_2017-03-18_17-53-28

چرا ما مشاوری نداشتیم تو دانشگاه که بیاد بهمون بگه دخترِ من می فهمم پدر مادرت هلت دادن که مهندس شی ولی داری عمرت رو هدر می دی اینجا برو برای خودت بجنگ نه برای اهداف دیگران؟
چرا استادهای ما که همگی اساتید شریف و دانشگاه تهران و امیرکبیر بودن در کنار پای تخته ایستادن و گچ خوردن به جای نگاه کردن به شماره های دانشجویی اسم هامون رو صدا نزدن بگن توی این رشته هیچی نمی شی… اینجا برات برهوته برو دنبال آبادی؟
چرا پدر مادرها به جای اینکه هلمون بدن نیومدن کنارمون بایستن بگن بذار ببینیم کجاها می شه رفت با هم بریم؟

همه اینها به کنار چرا من اینقدر بزدل بودم که تا ته خط گرفتن لیسانس رفتم؟ چرا با اینکه فهمیده بودم اشتباه می کنم به راه رفتن ادامه دادم؟ چرا الان هجده سال بعد باید یه نگاهی به نمره هام بندازم و با خودم بگم خجالت بکش این چه وضع درس خوندن بود آخه لعنتی؟

به وضوح از تغییر رشته م خوشحالم. از انتخاب رشته جدیدم هم همینطور. دیر انتخاب کردم ولی درست انتخاب کردم و خوب پیش رفتم. تمام مدت انتخاب این راه دوم البته حرف و حدیث شنیدم و کنایه ها لحظه ای ساکت نموندن، زخم زبون ها تمامی نداشتن ولی الان یه جنگجوی زخمی خوشحالم حداقل…

تمام این زخمها به همین یه دونه لبخند موقع مقایسه نمره های لیسانس و فوق لیسانس می ارزه… دیر عقب گرد کردم و تنها دلخوشیم الان اینه که حداقل تا آخر عمر تو اون سیاهچاله های فرمایشی سُم نکوبیدم…

الحق که رفقا حق داشتن اسم من رو بذارن آپاچی… یاغی از خودمتشکری هستم که حتی به این طغیان دیرهنگام هم می بالم…

“یاغی م من
من به ناموس قرون بردگی ها یاغیم دیگر
گو بگیرندم، بسوزندم
گو بدار آرزوهایم بیاویزند
گو به سنگ ناحق تکفیر
استخوان شعر عصیان درونم را فرو کوبند
من از این پس یاغیم دیگر”*

*دکتر هوشنگ شفا

عسل‌درمانی ارتباطی

سالها پیش که با دانشگاه سوکا ژاپن کار می‌کردم، همکار ژاپنی‌م به همکار نروژی‌مون گفت تو از کار کردن با “ناز” لذت خواهی برد چون دختر مستقل و پرکاری هست. از دید هر دوی ما این جمله به معنای تعریف بود. همکار ژاپنی دوم اون روز عصر برام توضیح داد که اتفاقا اصلا تعریف نبود، معنای این حرف این بود که هر دوی من و اون آقای نروژی تو کار تیمی خوب نیستیم! فقط این حرف رو به شکل مثبت و به شیوه‌ی “مودبانه” ادا کرده بود!

تا مدتها فهم کلام مردم شرق برای من چالش‌برانگیز بود و هر بار از خودم می‌پرسیدم آیا فرد واقعا همون حرفی که منظورش بوده زده یا اصطلاحا اون رو عسل‌پیچ 

Honeycoated 

کرده. یک روز تو جمع رفقای جنگل‌نوردی یکی از رفقای چینی به یک خانم آلمانی گفت نه، تو ایرانی‌ها رو نمی‌شناسی. اونها مودب‌تر از این هستند که رک باشن و همه‌چیز رو تو روت بگن. اصلا مثل شما آلمانیها نیستن و با عصبانیت اونجا رو ترک کرد.

خانم آلمانی (که هیچ‌کس منجمله خودم دوستش نداشت)، رو به من گفت ولی رک بودن یعنی احترام گذاشتن به مخاطب. چرا باید احساسات درونی خودم رو پنهان کنم؟ این یعنی ریاکاری!

من، سالهاست وسط این دوراهی‌م. همین اول بگم که این مفاهیم که در خطوط بعدی می‌نویسم رو همچنان تمرین می‌کنم و از دید خودم هنوز پله‌ی اول هستم ولی بسیار با خودم تکرار می‌کنم…. از دید من به بلوغ روانی رسیدن در این رفتارها خودش رو نشون می‌ده.

 این سالهای طولانی دمخور بودن با شرق به من یاد داده چطور از شلیک مستقیم به صورت طرف اجتناب کنم (ای بابا شات‌گان چشه مگه؟) و چطور در ارتباط با آدمها تمرکزم رو بر مثبت‌ها بذارم و تا جایی که منفی‌ها به من ربطی ندارن از وجودشون چشم‌پوشی کنم. که در هر دیدار یک حرف خوبِ واقعی در مورد فرد به خودش بگم و تعریف‌کردن‌هام حتما واقعی و از صمیم قلب باشن و اگر در فرد نکته منفی نامرتبط با خودم دیدم سکوت کنم یا اگر دلسوزانه قصد اصلاح دارم، در قالب غیرمستقیم بیان کنم که غرور فرد رو نشکنم. که اشاره به نکته یا رفتار منفی اگر منجر به تغییر نشه، واقعا گفتن‌ش چه لزومی داره جز آزردن هر دو طرف و خدشه‌دار شدن روابط؟ یاد بگیرم آدمها رو همونطور که هستند بپذیرم و اگر پذیرفتن‌شون باب میلم نیست رابطه رو کمرنگ یا ترک کنم و این حق رو برای دیگران هم قائل باشم و به معنای بد بودن یا بی‌ارزش بودن هیچ‌کدام از طرفین رابطه ندونم (بله، به همین دلیل این سالهای اخیر دوستان کمتری دارم و آسوده‌ترم). که تا حالا به ندرت دیدم کسی با پرخاش و متهم کردن و فریاد طرف مقابل تغییر کرده باشه و باران سبزی‌های بیشتری به همراه داره تا رعد و برق. که اگر صدایی بلند کنم خودم رو در موضع ضعف و آسیب‌پذیری ناشی از عدم کنترل احساسات قرار دادم نه قدرت. 

یاد گرفتم در بهترین حالت همیشه فاصله‌ای بین آدمها باقی می‌مونه و همیشه تو آن “دیگری” هستی که در برابرت از “من” بودن خودشون دفاع می‌کنن پس لزوما رک بودن دوست بودن نیست. 

درک کردم نیاز به امنیت و احترام چنان مهم و هویت آدمها این روزها چنان شکننده‌ست که اکثریت قریب به اتفاق آدمها ترجیح می‌دن تلخ‌ترین داروها رو در پوششی عسل‌مزه بچشن. 

از بد روزگار اما، مثل تمام مفاهیم انسانی دیگه این مبحث رفتاری هم اصل و بدل خودش رو داره. رعایت احساسات بقیه اگر به نادیده گرفتن حق و حقوق خودم منجر بشه یا رفتارهای دیگران اگر حریم شخصی من رو مورد تجاوز قرار بده یا… آیا من همچنان تلاش می‌کنم فقط بر خصوصیات مثبت تمرکز کنم و منفی‌ها رو نادیده بگیرم؟ 

در هر دو شیوه‌ی رفتاری افرادی که از رک بودن تعبیر آزار دادن دارند و از احترام به احساسات دیگران سوءاستفاده خواهند کرد وجود دارند. همچنان هر مفهومی در ظرف زمان و مکان خودشه که افاده‌ی معنا می‌کنه و هیچ درست و غلطی وجود نداره…

آدمهای زیادی رو دیدم که از پیچیدگی‌های رفتاری و کلامی هراس دارن و ترجیح می‌دن احساسات طرف مقابل بدون هیچ پیچش و خمش در ساده‌ترین و کوتاه‌ترین شکل ممکن بهشون منتقل بشه، از تفسیر بیزارند و آدمهایی زیادتری رو دیدم که با هر حرفی که می‌زنن باید به در گفت دیوار بشنوه رو جلوی چشم داشته باشیم. هر دوی اینها در شکل افراطی در مدیریت ارتباطات شخصی به مشکل برخواهند خورد و سرخورده می‌شن. 

چند هفته پیش با کسی بحث می‌کردیم که تعادل خوب است یا خیر، جمله‌ی آخر نظر شخصی‌م رو اینجا بازگو می‌کنم: افراط و تفریط در هر برهه‌ای از زندگی و در هر مفهوم و عملی بدل است و ره به ناکجا خواهد برد، کلید در برقراری تعادل بین اصیل‌هاست.

و البته که اینها همه حرفهای زیبایی‌ست، درازست ره مقصد و من نوسفرم…

این من ناتوان و دل شکسته

قیافه ها و اشکها رو به یاد میارم و دلم می لرزه. التماس مادر، گریه بچه ها از گرسنگی و تنهای لخت و بی رمقشون روی زمین سیمانی جلوی بدن زخم خورده و نحیف دراز به دراز شده ی پدری که کمرش بعد از حمله ی بودایی ها و کتک هایی که خورد دیگه راست نشد، دیوارهای ترک برداشته و پنجره ی شکسته و صندلی چرخدار تکه و پاره لحظه ای از جلوی چشمم کنار نمی رن. چطور آدمها می تونن این حجم از بدبختی رو در کسی ببینن و نمیرن از غصه؟ جون سخت هایی که ما باشیم…

قلبم درد می کنه. به معنای واقعی کلمه تک تک سلولهای بدنم برای سه خانواده ای که امروز بازدید کردیم و از حمله ی بودایی ها و طالبان فرار کرده بودن داره زار می زنه. مرد افغان به دلیل ضربه هایی که افراد طالبان به سرش وارد کردن داره بیناییش رو از دست می ده و پنج بچه ی قد و نیم قد موندن با زنی که یک کلمه انگلیسی بلد نیست. مرد که به سختی می بینه، توی کارواش ماشینها رو می شوره و هر چند دقیقه یک بار که هجوم درد کمر و پا امانش رو می بره باید روی زمین بشینه و استراحت کنه تا تیر کشیدن کمر متوقف بشه و همکارها اینجور مواقع جورش رو می کشن… مرد فراموشی گرفته بعد از اونهمه کتکی که خورده و زن خدا رو شکر می کنه که هنوز تو راه خونه تا کارواش گم نشده و می تونه سی روز در ماه بدون مرخصی از نه صبح تا نه شب کار کنه تا ماهی اینقدر ببره خونه که اجاره رو بدن و دیگه پولی نمی مونه برای خورد و خوراک و لباس و دکتر بچه ای که آسم داره و اون یکی که سوءتغذیه داره و اون یکی که معلوله و خودش که از درد کلیه و معده و روده از شب تا صبح ناله می کنه…

صدای شیون زن میانماری از گوشم بیرون نمی ره وقتی با هق هق بچه ها رو نشون می داد می گفت من چیزی نمی خوام، بچه ها چهار روزه چیزی نخوردن… می خواستم بمیرم وقتی به پام افتاد که چیزی بده بچه ها بخورن و من هر کار بگی می کنم فقط کار به من بده چون صاحبخونه داره من رو بیرون می کنه من چهارتا بچه رو کجا ببرم تو خیابون. دخترک چهارده ساله دامن مادر رو چسبیده بود و اگر نپرسیده بودم فکر می کردم نهایت هفت ساله باشه بس که نحیف و ریزاندام بود و بی حال…
مدرسه که خب خیال خامه ولی لرزه بر اندامم افتاد وقتی گفتن چاره ای جز عروس کردن دخترک ندارن…
اشکهای من خیال تموم شدن ندارن امروز از وقتی پسرک چهارده ساله ای رو دیدم که از دست بودایی ها فرار کرده بود و هیچ کس رو تو دنیا نداشت و فلج بود و به زبان میانماری به مترجم گفت چیزی نیاز ندارم، منتظرم هرچه زودتر بمیرم… چشمهاش تجسم کامل مرگ بود و قسم می خورم که هیچ چیز در دنیا نمی تونه خوشحالش کنه جز مرگ…

من همینطور با این دستهای خالی از آدمهای اطرافم کمک می خوام و هی برنج و روغن و لباس از در و همسایه جمع می کنم و هر روز یک مورد جدید از بدبختی ها رو کشف می کنم و هی قلبم می گیره و هی زنهای گریان رو در آغوش می گیرم و بچه ها رو می بوسم و هر روز با باز کردن چشمهام دنیایی رو تصور می کنم که توش مذهب نباشه و جنگ نباشه و مادرها جای شیون برای بچه ها لالایی بخونن و پدرها تند تند اشک چشمهای قرمز و کم سو رو جلوی بچه ها پاک نکنن و بچه ها اینقدر غذا بخورن که بتونن تو حیاط دور هم بدون و بازی کنن و جای ناله گرسنگی بخندن و… رویاهای من همینقدر کوچیک و همینقدر دست نیافتنی هستند… این روزها من فکر می کنم گاهی مردن اتفاق بدی نیست، رهایی و نجات آدمها از تسلسل نامیمون بدبختی و لجنهاییه که این دنیا برامون به ارمغان آورده… به جایی رسیدم که اگر خبر مرگ یکی از این آدمها رو بشنوم جشن می گیرم که راحت شد…

مرگ گاهی ریحان می چیند

یکی از سخت ترین مراحل بلوغ شاید این باشه که اتفاقات روزگار بهت نشون می دن بسیاری از آدمها فقط می تونن در قلبت جاودانه بشن و نه در زندگیت. تو این رو با گوشت و پوست و خونت درک می کنی، درد می کشی و پوست می ترکونی تا یک روز که به خاطرات اون فرد درگذشته لبخند می زنی و می فهمی اون آدم برای همیشه توی قلبت به زندگی ادامه خواهد داد.

پدر و مادر بد باشن یا خوب، بخشی از هویت آدم هستند. با نبودنشون یه حفره تو قلب آدم پدیدار می شه که تا وقتی نفس می کشی نبودنشون برات عادی نخواهد شد ولی از بس که این زندگی لامصب از مرگ قویتره، یه مدت که بگذره اون حفره رو با خاطره ها پر می کنی. یاد می گیری که باهاشون توی قلبت زندگی کنی و هرزگاهی هم که یه باد سرد از تو سوراخ سنبه های اون حفره می زنه بیرون، بشینی یه گوشه یه لیوان چای داغ و آلبوم خاطرات ذهن و اشک رو مثلِ بَتونه بکشی رو سوراخ سنبه ها…

حکایت بقیه فامیل و دوست و عزیز هم همونه… حالا گیریم دورتر. سنت که می ره بالاتر، تو عادت می کنی به از دست دادن و تموم نشدن و ادامه دادن… هی حفره های ریز و درشت قلبت بیشتر می شن و هی بیشتر سوز میاد و هی این اشکها تندتر سرازیر می شن و تو دلتنگ تر…
ته نداره، خودت هم یه جایی اون وسطها تبدیل می شی به حفره ی خالی توی قلب یکی دیگه و این چرخ سیاه هی می چرخه… اصلا تموم نمی شیم انگار، فقط از حفره ای به حفره دیگه فرار می کنیم…

باغبانی سه

یکی از چیزهایی که باغبانی به من یاد داد شیوه ی آب دادن به گلها بود (بخونید محبت کردن به آدمها). من ذاتا آدمی هستم که به دفعات و به شکلهای مختلف به اطرافیانم ابراز علاقه می کنم (و به گلها آب می دم)…ولی از وقتی سکولنت های بزرگ (و گرون) و نازنینم رو خریدم، فهمیدم آب دادن بهشون که نشان علاقه من هست در واقع اونها رو می کشه و زرد و زارشون می کنه… در واقع رابطه های عزیزی بودن که از دستشون دادم بخاطر شیوه های نامناسب آبیاری اون رابطه، محبتی که به شیوه من ابراز شده بود و به اندازه ای که من می خواستم نه به اندازه ای که نیاز اون گلدون کوچولو بوده….

دوست داشته باشیم یا نه، بسیاری از آدمها با شیوه های رفتاری خاصی احساس راحتی می کنن و ما که توی جامعه (بالاخص این جامعه پرتضاد و پرکشمکش و پرتناقض و پر همه چی خلاصه) زندگی می کنیم مجبوریم یاد بگیریم روی لبه تیغ راه بریم و یک جوری حد رفتاری رو نگه داریم که همونقدر که به خودمون و هویت و استقلالمون خدشه وارد نمی شه با این تیغ فردگرایی، چشم و قلب آدمها رو هدف نگیریم (اون هم با پوست های نازک امروزی و حریم های شخصی گسترده و …)

خلاصه در عین اینکه می گیم خب طرف اگر رفتار ما رو دوست نداره بره به سلامت، سنباده زدن اون لبه های تیز رفتاری رو هم نباید از یاد برد و به بهانه “من” اهمیتش رو کمرنگ کرد.
یاد گرفتم که گرچه آب توی یخچال خیلی خنک و دوست داشتنیه و حسابی می چسبه، بعضی ها هم معده شون با آب خنک سازگار نیست…بعضی آدمها رو هم باید نشست از دور فقط نگاهشون کرد، سکولنت ها رو غرق آب نکنم…

باغبانی دو

ترجمه مقاله من رو واداشت به این فکر کنم که باغبانی به من چه چیزهایی یاد داده…

جدای از اینکه رسیدگی به گل و گیاه حال من و بسیاری از آدمهای دیگه رو بهتر می کنه، باغبانی به من نشون داد که گرچه این گلهای متفاوت هستند که توجه آدمها رو جلب می کنن (استعدادهای مختلف آدمها) اگر این گیاه های زیبا در هارمونی و هماهنگی در کنار گیاه های دیگه قرار نگیرن (پیدا کردن نقش مناسب سازمانی) در کل باغچه یا باغ زیبایی چندانی به چشم نخواهد اومد. در واقع شما می تونید باغچه تون رو پر از گل های بی ربط و هزار نقش کنید که هر کدوم به تنهایی زیبایی خیره کننده ای دارن ولی اگر اونها رو در جای مناسب و چیدمان حساب شده قرار ندید در نهایت مجموعه بی نظم و درخشانی خواهید داشت که فقط یک قدم دنیا رو به هرج و مرج نزدیکتر کرده.
من دوستان زیادی دارم که تو باغچه کوچیکشون صدها گیاه چیدن و هر روز هم گیاه های گرونتر و زیباتری می خرن که پشت صدها گیاه دیگه نیست و نابود می شن و اصلا جلوه ای ندارن. شما هم می تونید در سازمان صدها استعداد درخشان رو استخدام کنید که هر کدوم به تنهایی جزیره دوست داشتنی و درخشانی هستند ولی در کنار هم حس هیجان یا اشتیاق یا آرامش رو به مشتری و کل سازمان القا نمی کنن.
برعکس باغچه هایی هستند که تعداد محدودی گیاه معمولی دارن ولی با نحوه چیدمان و خلاقیتشون شما رو تحت تاثیر قرار می دن و حس خوبی بهتون می دن. در کنار اینکه سازمانها باید افراد بااستعداد و مناسب (گیاه های سالم و زیبا) رو انتخاب کنن نحوه مشارکت دادن این افراد و به کار گیری استعدادهاست که در نهایت از سازمان یک مجموعه پویا و سودآور خواهد ساخت.

باغبانی

باغبانی به عنوان یکی از آخرین علایق شکوفا شده ی من این روزها نقش بسیار پررنگی در ایجاد انگیزه و انرژی و برطرف کردن رخوت و سستی مخصوصا صبحها ایفا می کنه. هر صبح که چشمهام رو باز می کنم و بیش از سی گونه مختلف گیاهی رو جلوی پنجره می بینم که با رنگهای زیباشون به من لبخند می زنن، با رغبت بیشتری از خواب بیدار می شم و می رم سراغ بالکن بزرگتر که گل و گیاه های متنوع تری داره و هر کدومشون یک جور به آدم سلام می کنن و خوش آمد می گن. گرچه من از وقتی یادم میاد عاشق گیاه و سرسبزی بودم، پیوند زدن باغبانی با فعالیت های خیریه و راه انداختن یک قسمت کوچیک مخصوص باغبانی در مرکز بازیافت محله و کسب درآمد برای حیوانات بی سرپرست باعث شده حتی باغبانی من هم جهت و هدف خاصی پیدا کنه و من مشتاقانه به انتظار رشد گیاه ها و فروششون به دیگران بشینم.

امروز که این مقاله در مورد ارتباط باغبانی و رهبری رو خوندم دیدم بعضی از نکاتی که ذکر کرده رو چقدر خوب متوجه می شم چون کاملا باهاشون زندگی کردم و اصلا با این مفاهیم و تفکر بیگانه نیستم. چه خوب که همفکریم و چه بهتر که کسی این رو نوشته تا من یه ترجمه آزاد ازش رو اینجا بذارم:

لینک مطلب اصلی:
https://www.entrepreneur.com/article/313558

اول. برنامه ریزی (طراحی) برای هدف نهایی مشخص و زمان بندی معین

داشتن یک باغ زیبا متضمن دونستن اینه که عملکرد تخمینی هر گیاه به تنهایی چطور در نهایت روی عملکرد کل مجموعه اثر می ذاره. شما باید برای یک مدت زمانی مشخص طرح داشته باشید. فقط همین که بخواید سبزی بکارید کافی نیست. شما باید بدونید چه سبزی هایی می خواید و کدومشون تو تابستون و کدوم یکی تو پاییز محصول می دن یا تو بهار سال بعد قابل برداشت هستند.
در کسب و کار هم روند شناخت اهداف و نتایج نهایی از ابتدا، بر شیوه طراحی مراحل تجارت و رشد اون اثر مستقیم خواهد گذاشت. در هر مرحله باید به شیوه رشد هر دپارتمان و کل مجموعه همزمان فکر کنید و اینکه استراتژی رشد هر محصول (یا سرویس) چطور بر روی نتیجه نهایی درآمدزایی و بازده سرمایه گذاری شما تاثیر خواهد گذاشت. راه های زیادی برای پیش بینی و طرح و برنامه وجود دارن ولی اکثر اونها بر یادگیری از درسهای گذشته و حدس زدن فرصتهای آینده متمرکز هستند.
یک راه خوب برای این کار اینه که به اهداف کلیدی و نتایج دلخواه و کارهایی که برای رسیدن به اون اهداف باید انجام بدید فکر کنید. بعضی شرکت ها روی محصول یا خدمات یا سرعت رشد تمرکز می کنند. بعضی باغبانها روی گیاهان خاص، جاهای مشخص یا رشد گیاهان تمرکز می کنند. هدفتون هرچی که باشه، شناسایی اونها در اول کار و طراحی راه های رسیدن به اهدافتون مهمه. وقتی در حین کار هستید از انجام تغییرات نترسید ولی همیشه مطمئن باشید که راه و نقشه ای برای خودتون دارید. در باغبانی آب و هوا و طبیعت راه های مختلفی برای سورپرایز کردن ما دارن ولی ما همچنان به تغییر دادن برنامه ها و برگشت به سمت اهدافمون ادامه می دیم تا گیاه ها بهترین رشد رو داشته باشن.

دوم. جا برای تجربه باقی بذارید.
ما هر سال چندتا گیاه ثابت می کاریم مثلا خیار و کدو و بروکلی. می دونیم که چه چیزهایی احتیاج دارن (چقدر نور و رطوبت و نوع خاک و…) و می دونیم محصول نهایی کی می رسه و آماده خوردن می شه. ما هر سال اونها رو می کاریم و نود و نه درصد مواقع محصول به اندازه معین و در زمان مشخصی داریم.
ولی هر سال ما یه محصول جدید رو به عنوان تجربه امتحان می کنیم (مثل ریسک در سازمانها). امسال کلم قمری هم کاشتیم با ذرت. ذرت عین لاستیک شد ولی کلم قمری ها خیلی خوب شدن و می خوایم باز هم بکاریم. گرچه ما چند دلاری که بابت بذر ذرت داده بودیم رو از دست دادیم و چیزی هم گیرمون نیومد ولی خب کلم قمری ها جواب دادن. از همه مهمتر اینکه به اون محصول همیشگی مون آسیبی وارد نشد و تجربه ما به درد سالهای بعدی هم می خوره.
خلق فضای لازم برای تجربه های جدید چیزیست که تجارت شما را تبدیل به یک کسب و کار برنده و کارکنان شما را تبدیل به افراد شاد و مولد می کند. در شرکت ما، ما شب های دورهمی داریم به نام هاکاتون برای اینکه تیم تکنولوژی ما ایده های بدون سانسور و خلاقانه خودشون رو مطرح کنن. طی همین جلسات ما راه های باورنکردنی جدید برای انجام کارها پیدا کردیم ضمن اینکه افراد بدون اینکه خودشون مورد قضاوت واقع بشن ایده هاشون رو مطرح می کنن. بودجه ای که به این کار اختصاص داریم یک درصد هست و ما این ریسک رو قبول می کنیم که ممکنه موفق بشیم یا شکست بخوریم.
در هاکاتون ما نه فقط راه های جدید برای انجام کارها پیدا می کنیم، این رو هم به کارمندهامون نشون می دیم که نوآوری و خلاقیت در شرکت ما پاداش به همراه داره. ساختن چنین فضایی در ابتدای کار بسیار سخته ولی بسیار کم هزینه ست. ما از مشتری هامون غذا سفارش می دیم یا بازی می کنیم و به کارمندها که شب و روز با هم کار می کنن انگیزه می دیم و فرهنگ نوآوری رو در شرکت حمایت می کنیم.

سوم. بدونید کی باید دست نگه دارید و کی باید کاری انجام بدید.
در باغبانی باید همیشه چشم به محصولاتتون داشته باشید که ببینید چه چیزی روی هر گیاه جواب می ده و چه چیزی رو باید حذف کنید. این تابستون ما چند بار مجبور شدیم بوته کدو رو هرس کنیم تا جا برای خیارها باز بشه. گرچه ما ارشد خوب بوته کدو خوشحال بودیم، خیار هم نیاز داشتیم و نمی تونستیم بذاریم سهم جا و غذای اون رو بگیره. هر گیاهی دوره رشد و نیازهای خودش رو داره و باید طبق نیازهاش بهش رسیدگی بشه اما این قضیه باید با توجه به کل باغ باشه و محصولات دیگه رو تحت الشعاع قرار نده.
در کسب و کار هم شما باید به رشد و نیازهای هر محصول یا خدمات به طور جداگانه توجه کنید ولی باید به اثر وجود اون محصولات و خدمات بر بقیه تولیدات سازمان هم توجه کنید. هر دپارتمان نیازهای خودش مخصوص خودش رو از نظر کوددهی و هرس کردن داره که اگر بهشون درست توجه نشه به بقیه قسمتها آسیب می رسونه.
یک مثال خوب می تونه این باشه که رشد محصولات و بازاریابی شما می تونه به قسمت مشتری مداری سازمان فشار بیاره پس پیدا کردن راهی برای اینکه رشد قسمتهای دیگه مزاحم این قسمت نباشه کلیدی و بسیار مهمه. همینطور اگر شما بخواید روی بازاریابی تمرکز کنید باید حتما روی محصولات خودتون هم توجه کنید.

مثل باغبونی، درک ساز و کار و رابطه بین قسمتهای مختلف شرکت کلیدی و بسیار مهمه. در واقع مهمه که شما به هدف نهایی و کلی برسید، از تمام قسمتها سبزی دلخواه برداشت کنید نه فقط یک نوع گیاه یا محصول

و من همچنان یاد می گیرم

یاد گرفتن در تمام مراحل زندگی و تا آخر عمر یکی از شعارهای اکثر کارآفرینها و افراد موفقه. می گن که شما در هر موقعیتی در دیدار با هر فرد جدید یا مواجهه با هر اتفاقی باید از خودتون بپرسید من چی می تونم یاد بگیرم از وضعیت فعلی…
در کنارش همه جا می خونیم که می گن نذارید تجربه ها شما رو تلخ تر کنه بلکه بهتر بشید و یاد بگیرید و به کار ببندید و…

پیاده کردن درسهایی که از بقیه می گیریم و تجربه های زندگی از دید من انرژی زیادی می خواد. نه تنها باید برنامه جدید رو توی ذهنت نصب کنی، باید قدیمی ها رو هم تا حدی غیرفعال کنی و پاک کنی و حتی سیم پیچی ها رو باز کنی دوباره ببندی. بدتر اینکه با یک بار نصب کردن کار تموم نمی شه و باید بارها تکرار کنی تا کامل نصب بشه و به برنامه قدیمی برنگردی. اکثر آدمها اینقدر انرژی مثبت صرف خودشون نمی کنن. یک دلیلش شاید این باشه که ما راحت طلبیم یا اینکه فکر می کنیم نمی ارزه یا دید دراز مدت نداریم یا حتی اینکه می ترسیم از همین که داریم هم باز بمونیم…

بعضی تجربه ها و درسها خیلی تلخ هستن. می برن و می شکنن و می سوزونن و می رن… وقتی درس رو یاد می گیری بهای چنان سنگینی براش پرداختی که خودت هم سرگیجه می گیری. مثل اینها که با مردن کسی یاد می گیرن به بقیه بگن دوستت دارم…
مثل من که این چند روزه یاد گرفتم بعضی از این داوطلبها که من دارم باهاشون کار می کنم و سنگ پناهنده ها رو به سینه می زنن فقط تا جایی کمک می کنن که خودشون تو ساحل امن ایستاده باشن و یه کمک کوچیک رو هی بزرگ و بزرگتر می کنن و در نهایت در اوج بدبختیو نیاز طرف رو تنها می ذارن.

با بلاهایی که سر صالحه اومد و امتناع بقیه از کمک کردن حس تنهایی من هزار برابر بیشتر شد. با خودم می گم اگر سازمانهای بین المللی با اینهمه ادا و اطوار اینجور از پذیرش دیگران شونه خالی کنن، دیگه چه امیدی به انسانیت و نجات بشریت و این حرفها هست؟

دارم روی کلیدهای سیاه پیانوی زندگی قدم برمی دارم… کلیدهای سفیدی هم اگر هست اینقدر کمرنگ و کم تعداده که فعلا هیچی نمی بینم… درسهای جدید زندگی بهم نشون می دن که چقدر جای خالی آدمهای واقعی و دلسوز و به درد بخور پررنگ و زیاده و چرا این کارهای خیریه راه به جایی نخواهند برد و …. دارم چی کار می کنم؟

چمن های سبز

دوست انگلیسی من که خونه و باغی بزرگ و سرسبز و دو تا سگ خواستنی داره (که بارها همه دور و وبری ها حسرت داشتنش رو خوردن) امروز اومده به من می گه گفتم زودتر بیام بشینم تو خونه تو (خونه صد متری آپارتمانی قدیمی من که توش یه چیز لوکس پیدا نمی کنی و از دید خودم معمولی ترین نقطه امن دنیاست) از آرامش اینجا لذت ببرم… چمن های خونه ی همسایه ها نه فقط تو ایران که همه جای دنیا همیشه از چمن های خونه خودمون سبزتره… سبز پررنگ!

*********************

بعدانوشت: دلم برای اون خونه تنگ شده. خوشحالم که تا وقتی خونه ای داشتم مامن خیلی ها بود.